✍️ فاطمه رجبی اولویت‌های حقوقی حب الوطن من الایمان. دخترعمویم زهرا ازدواج کرده و به کانادا رفته است. عمو از مقررات سفت و سخت آنجا می‌گوید. از اینکه در آنجا اولویت با حقوق کودک است، بعد زن و بعد مرد. عمو می‌ گوید اگر کودکی اذیت شود، پلیس، کودک را از پدرومادر می‌گیرد یا اگر مردی، زنش را اذیت کرد، یا باید زن را طلاق دهد یا هم به زندان رود تا آدم شود. از شرایط تحصیل و کار و حقوق‌های آنجا می‌گفت و نوع‌دوستی‌هایی که اینجا ورژن‌های دیگری از آنها وجود دارد؛ ورژن‌هایی که اگرچه در سطح کلان حکومتی نیست و فقط بین خود ما مردم وجود دارد و به رغم همه مشکلات، هر روز به دایره‌ای بسته می‌رسیم، باز دل به ماندن می‌دهیم. خب بعضی از ماها اینجور هستیم که میل به ماندن رهایمان نمی‌کند تا به گزینه دیگری فکر کنیم؛ چون پدرومادر را در شاکله وطن می‌بینیم. وطن هم خمیره ما را این طور شکل داده که اگر هر روز در همین آب و خاک به آنها زنگ نزنیم و نبینیمشان، می‌شکنیم و می‌افتیم: قل کل یعمل علی شاکلته. مثل عمو که قید بورس دانشگاه انگلیس را زد و دیدن هر روزه ننه جان را ترجیح داد به دکتری و رفاه بیشتر . پدرومادری به مثابه وطن و وطنی به مثابه پدرومادر. تابستان امسال که نتوانستم به خانه مادرم بروم و ماندن در قم از حد گذشت، چند تار از موهایم سفید شد. برای من که قم غربتی تمام‌نشدنی است و انگار سرزمینی خارج از ایران است؛ چون همسایه دور مادرم هستم. فکر می‌کنم اصرار دختران بعد از ازدواجشان، برای اینکه خانه‌شان حتماً به خانه مادرشان نزدیک باشد، از همین هویت و مام وطن نشئت می‌گیرد. نقل همین علقه و علاقه‌های عاطفی در هر خانواده‌ای است که گاهی همه چیز زندگی با وجود یا حضور آنها رنگ می‌گیرد. پیوندهایی که فقط با ماندن، جاودانه هستند. ننه‌جان ِ خودم اگر یک بار به او سر نزنم، قهر و زود گوشی را قطع می‌کند. همیشه منتظر است چند بار در سال به او سر بزنم و حتماً دو هفته پیشش بمانم و تا دم صبح از اتفاقات ریز و درشت و خاطرات قدیم خودش بگوید. بعد از نماز هم خوابش نمی‌بُرد و عصا به‌ دست و با کمر قوز، بساط تنور نان را به پا و ناهار پدرم را درست می‌کرد، چه پدر ناهار پیشش برود، چه وقت نکند و همان‌جا گوشه اتاقکِ توی باغش بخوابد. عصرها هم گاهی روی صندلی گوشه حیاط می‌نشست و به عمه صغرا زل می‌زد و بعد سرش را روی عصایش می‌گذاشت و گریه می‌کرد. ننه برای اینکه کمی خودش را آرام کند و فکری به حال عمه بعد از مرگ خودش کرده باشد، به ما می‌گوید هرکس بعد از مرگم از صغرا مراقبت کند، یک قطعه زمین به نامش می‌زنم.  پدر عاشق ننه‌جان است، قبول می‌کند، نه برای زمین، به خاطر اینکه روی مادرش را زمین نزده باشد. پارسال پدر از میانمان رفت. ننه‌جان مانده و عمه صغرای معلول و گریه‌هایی که تمامی ندارد. من چه به هوای تجربیات بیشتر به خارج از ایران بروم و چه نروم و در همین ایران با دیدن روایت‌های وطنی، سوژه پیدا کنم و به قلم و اندیشه‌ام عمق ببخشم، می‌خواهم روایتی دیگر از دلبستگی‌ام به ماندن بگویم. ٣٣ سال پیش، یک روز قبل از شهادت عمو، عمه صغرا با خودش شیون و مویه می‌کرد و اسم عمو را به زبان می‌آورد. کسی اشک و مویه‌هایش را جدی نمی‌گرفت. اما فردا خبر شهادت عمو را برای ننه آوردند. عمه ٣٣ سال مویه نکرد تا پارسال، دقیق یک روز قبل از مرگ پدرم، باز همان مویه‌ها را تکرار کرد و برادربرادر می‌کرد. ننه که خاطره خوشی از این مویه‌ها نداشت، سرش داد کشید و با غیظ گفت: «صغرا چرا شیون می‌کنی؟ باز می‌خواهی خانه‌خرابم کنی؟» و فردا صبح خبر رفتن پدر را به ننه دادند. ننه بعد از پدر زمینگیر شد. ننه روزهای بعد از پدر را نمی‌شمارد که چند روز از رفتنش می‌گذرد، بلکه می‌شمارد که چند روز است پدر به او سر نزده. خب دیدن و یادآوری این تصاویر (دست‌ کم برای من) اجازه فکر کردن به جایی دیگر غیر از سرزمین آبا و اجدادی‌ام نمی‌دهد، برای همین تاب می‌آورم و اولویت‌های حقوقی کانادا را از یاد می‌برم و اولویت‌های جان و جهان خودم را به خودم یادآور می‌شوم: پدر، مادر، خانه پدری، ننه‌جان. @fatemehrajabi_beheshtabad