اما یکی از شاگردهام...
اون هم ماه چهارم بارداریش بود...
اسمش زینب بود؛
روز آخر که نتونست بیاد کلاس، رفتیم خونشون،
بین همه خونه ها خونش خیلی بوی تازگی میداد؛ بوی نو عروس و داماد...
بوی زندگی تازه...
۹ ماه بود عروسی کرده بودند با همهی ذوق و شوقش خونشون رو چیده بود...
به اون خونهی بتنی جان داده بود انگاری...
عکس من و شاگردهام
دیوار خونهی زینباینا
و من و زینب...
#روایت_سوریه
#انتشار_فقط_با_ذکر_منبع
🌱
@fatemeyesoltanii