وقــتی بـا آن شـهید صـحبت مـیکردم، تـوصیفات
جـالبی از آن سوی هستی داشت. او اشاره میکرد که
بسیاری از مشکلات شما با توکل به خدا و درخواست
از شهدا برطرف میگردد.
مـقام شـهادت آنـقدر در پـیشگاه خـداوند با عظمت
اسـت کـه تـا وارد برزخ نشوید متوجه نمیشوید. در
ایـن مـدت عـمر، با اخلاص بندگی کنید و به بندگان
خـداوند خـدمت کـنید و دعـا کـنید مـرگ شـما هم
شهادت باشد.
بـعد گـفت: «ایـنجا بـهشتیان همچون پروانه به گرد
شـمع وجودی اهلبیت (علیهالسلام): حلقه میزنند و
از وجـــود نـــورانی آنهــا اســتفاده مــیکنند.»
مـن از نـعمتهای بـهشت کـه بـرای برای شهداست
سـؤال کـردم. از قـصرها و حـوریهها و...گفت: «تمام
نـعمتها زیـباست، امـا اگـر لـذت حـضور در جـمع
اهـلبیت (عـلیهالسلام) : را درک کنی، لحظهای حاضر
بـه تـرک مـحضر آنهـا نخواهی بود. من دیدهام که
بـرخی از شـهدا، تـاکنون سـراغ حـوریههای بـهشتی
نرفتهاند، از بس که مجذوب جمال نورانی محمد و آل
محمد شدهاند.»
صـحبتهای من با ایشان تمام شد. اما این نکته که
زیـبایی جـمال نـورانی اهل بیت)علیهالسلام) حتی با
حـوریهها قـابل مـقایسه نیست را در ماجرای عجیبی
درک کردم.
در دوران نـوجوانی و زمانی که در بسیج مسجد فعال
بودم، شبها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار
داشت، رفت و آمد داشتیم.
مـا طـبق عـادت نـوجوانی، بـرخی شـبها به داخل
قبرهای خالی میرفتیم و رفقا را میترساندیم! اما یک
شـب مـاجرای عـجیبی پیش آمد. من داخل یک قبر
رفتم، یکباره متوجه شدم دیواره قبر کناری فروریخته و
سـنگ لحدهای قبر پیداست! من در تاریکی، از حفره
ایـجاد شـده بـه درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت یک
انـسان پـیدا بـود! از نـشانههای روی قبر فهمیدم که
آنجا قبر یک خانم است.
هـمان لـحظه یـکی از دوستانم رسید و وارد قبر شد.
او مـیخواست اسـکلتهای مـرده را بردارد! هرچه با
او صـحبت کـردم کـه این کار را نکن، قبول نکرد. من
از آنـجا رفتم. لحظاتی بعد صدای جیغ این دوستم را
شنیدم! نفمیدم چه دیده بود که از ترس اینگونه فریاد
زد!
مـن او را بـیرون آوردم و بـلافاصله وارد قبر شدم، به
هـر طـریقی بـود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با
گـذاشتن چند خشت و ریختن خاک، قبر آن مرحومه
را کامل درست کردم.
در آن سـوی هـستی و درست زمانی که این ماجرا را
به من نشان دادند، گفته شد: آن قبری که پوشاندی،
مـربوط بـه یـک زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر این
عمل و دعای آن زن، چندین حوریه بهشتی در بهشت
مـنتظر شـما هـستند. همان لحظه وجود نورانی اهل
بـیت (عـلیهالسلام) در مـقابل مـن قرار گرفتند و من
مـدهوش دیـدار این چهرههای نورانی شدم. از طرفی
چـهرهی زیبای آن حوریهها را نیز به من نشان دادند.
اما زیبایی جمال نورانی اهل بیت (علیهالسلام) کجا و
چـهرهی حوریههای بهشتی؟! من در آنجا هیچ چیزی
بـه زیـبایی جـمال اهـل بـیت (عـلیهالسلام) ندیدم.
امـا نـکته مـهمی که در آنجا فهمیدم و بسیار با ارزش
بـود اینکه؛ توفیق شهادت نصیب هر کسی نمیشود.
انـسان بـا اخـلاصی که بتواند از تمام تعلقات دنیایی
دل بـکند، لـیاقت شهادت مییابد. شهادت یک اتفاق
نـیست، یـک انـتخاب است. یک انتخاب آگاهانه که
بــرای آن بــاید تـمام تـعلقات را از خـود دور کـرد.
مـثالی بـزنم تـا بهتر متوجه شدید. همان شبی که با
دوسـتانم در سـوریه دور هـم جمع بودیم و گفتم چه
کسانی شهید میشوند، به یکی از رفقا هم تأکید کردم
کـــه فـــردا بــا دیــگر رفــقا شــهید مــیشوی.
روز بـعد، در حـین عـملیات، تـانک نیروهای ما مورد
هـدف قرار گرفت. سیدیحیی و سجاد، در همان زمان
بـه شـهادت رسیدند. درست در کنار همین تانک، آن
دوست ما قرار داشت که من شهادت او را دیده بودم.
امـا ایـن دوسـت ما زنده ماند و در زیر بارش سنگین
رگـبار نـیروهای داعـش، تـوانست بـه عـقب بـیاید!
مـن خـیلی تـعجب کـردم. یعنی اشتباه دیده بودم؟!
دو سـه سـال از ایـن ماجرا گذشت. یک روز در محل
کـار بودم که این بنده خدا به دیدنم آمد. پس از کمی
حـال و احـوال، شـروع به صحبت کرد و گفت: خیلی
پـشیمانم. خـیلی... بـاتعجب گفتم: از چی پشیمانی؟
گـفت: «یـادته تو سوریه به من وعده شهادت دادی؟
آن روز، وقـتی کـه تـانک مـورد هـدف قرار گرفت، به
داخـل یـک چاله کوچک پرت شدم. ما وسط دشت و
درســـــت در تـــــیررس دشـــــمن بـــــودیم.
یـقین داشـتم کـه الـان شـهید میشوم. باور کن من
دیـدم کـه رفـقایم بـه آسمان رفتند! اما همان لحظه،
فـرزندان خـردسالم در مـقابل چـشمانم آمدند. دیدم
نمیتوانم از آنها دل بکنم!
در درونـم بـه حـضرت زیـنب (سـلاماللهعلیها) عرض
کـردم: خـانم جـان، مـن لـیاقت دفاع از حرم شما را
ندارم. من میخواهم پیش فرزندانم برگردم. خواهش
مـیکنم... هنوز این حرفهای من تمام نشده بود که
حـس کردمیک نیروی غیبی به یاری من آمد! دستی
زیـر سـرم قـرار گـرفت و مرا از چاله بیرون آورد. آنجا
رگــــبار تــ