ــیربار دشــــمن قــــطع نــــمی‌شد. مـن بـه سـمت عقب می‌رفتم و صدای گلوله‌ها که از کـنار گـوشم رد می‌شد را می‌شنیدم، بدون اینکه حتی یـک گـلوله یـا تـرکش بـه من اصابت کند! گویی آن نـیروی غـیبی مـرا حـفاظت کـرد تـا بـه عقب آمدم. امـا حـالا خـیلی پـشیمانم. نمی‌دانم چرا در آن لحظه ایـن حـرف‌ها را زدم! توفیق شهادت همیشه به سراغ انسان نمی‌آید.» او مـــی‌گفت و هـــمینطور اشـــک مـــی‌ریخت... درسـت هـمین تـوصیفات را یـکی دیـگر از جانبازان مـدافع حـرم داشـت. او می‌گفت: وقتی تیر خوردم و بـه زمـین افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم. یـک دلـم مـی‌گفت بـرو، اما با خودم گفتم خانم من خـیلی تنهاست. حیفه در جوانی بیوه شود. من خیلی او را دوست دارم... هـمین کـه تعلل کردم و جواب ندادم، یکباره دیدم به سـمت پـایین پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درسـت در هـمان لـحظه، پـیکرهای شهدا را که من، هـمراه آن‌هـا بـودم، از مـاشین بـه داخل بیمارستان بــردند کــه مــتوجه زنــده بـودن مـن شـدند و... شـبیه ایـن روایـت را یـکی از جانبازان حادثه انفجار اتـوبوس سـپاه داشـت. او می‌گفت: همین که انفجار صـورت گـرفت، هـمراه ده‌ها پاسدار شهید به آسمان رفـتم! در آنـجا دیـدم کـه رفقای من، از جمع ما جدا شـده و با استقبال ملائک، بدون حساب وارد بهشت می‌شدند، نوبت به من رسید. گفتند: آیا دوست داری همراه آن‌ها بروی؟ گـفتم: بـله، امـا یـکباره یـاد زن و فـرزندانم افـتادم. مـحبت آن‌ها یکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بیرون کردند. مــن بــلافاصله بــه درون بــدنم مــنتقل شــدم. حـالا چـقدر افسوس می‌خورم. چرا من غفلت کردم!؟ مـگر خـداوند خـودش یاور بازماندگان شهدا نیست؟ مـن خـیلی اشـتباه کـردم. ولـی یـقین پیدا کردم که شـهادت تـوفیقی اسـت کـه نـصیب هـمه نمی‌شود. ____________________________ متن بالا از نرم‌افزار کتاب سه دقیقه در قیامت ارسال شده است شما می‌توانید از لینک زیر این کتاب را دانلود کنید 👇 https://cafebazaar.ir/app/com.threedaghighe.book/?l=fa