!! یک روز عراقی‌ها آمده و حاج‌آقا ابوترابی را برای شکنجه از اردوگاه ما بردند، به دنبال آن ساعت ۵ بعدازظهر بود که یکی از جانبازان اسیر که یک پایش هم قطع بود را شکنجه کرده، آوردند و انداختند داخل آسایشگاه. ایشان به دلیل جراحات وارده به بدنش نمی‌توانست بنشیند. یکی از عراقی‌ها آمد داخل آسایشگاه و دو پا آمد روی ایشان، ما هم به خاطر وحشی‌گری او اعتراض کردیم، به طوری که بچه‌ها از عصبانیت زیاد، درهای آسایشگاه را شکسته و بیرون ریختند. عراقی‌ها هم که دیدند اوضاع خراب است، همه آمدند و شروع کردند به زدن بچه‌ها، به طوری‌که در این زد و خورد ۲ نفر شهید و تعدادی از بچه‌ها هم زخمی شدند. فرمانده اردوگاه آمد و گفت: چه می‌خواهید: گفتیم: حاج آقای ابوترابی را می‌خواهیم. فرمانده اردوگاه که با توپ، تانک و آب جوش آمده بود تا بچه‌ها را آرام کند، عصبانی شده و فریاد زد: اگر برنگردید توی آسایشگاه‌هایتان، همه شما را می‌کشیم. برایمان هیچ فرقی نمی‌کند. اسرای ما که در ایران همه آخوند شده‌اند و به درد ما نمی‌خورند، بلایی به سر شما می‌آوریم که اگر سالم هم به ایران رفتید به هیچ دردی نخورید. خاطره ای به یاد سید آزادگان مرحوم حجت الاسلام‌ والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد راوی: آزاده و جانباز سرافراز عباس طاهرخانی 📚 کتاب "پدیده" فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi48/281