اين كافر بي‏دين، ايرانيان را مجوس و كافر خواند، و خود را بي‏شرمانه ابن‏حسين(ع) و ابن‏علي(ع) قلمداد نمود كه براي نجات اسلام قيام كرده است! اين جاني مجرم، بدون ذره‏اي خجالت و ناراحتي، اعلام كرد كه اصلاً ايران به عراق حمله كرده است!… و بالاخره شب تاسوعا بود و به استقبال عاشورا لحظه‏شماري مي‏كردم. كربلا در نظرم مجسم مي‏شد، و مي‏ديدم كه چگونه اصحاب حسين(ع) يك‏تنه به صفوف دشمن حمله مي‏كردند، و با چه شجاعتي مي‏جنگيدند، و با چه عشقي به خاك شهادت درمي‏غلتيد…. و با ارادة آهنين و ايمان كوه‏‏آسا و سلاح شهادت چگونه سيل لشكريان ابن‏سعد و يزيد را متلاشي و متواري مي‏كردند، و چطور به قدرت ايثار و حقانيّت خود، داغ باطل و ذلّت و نكبت بر جبين يزيد و يزيديان عالم مي‏زدند…. و مي‏ديدم كه حسين(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مركب زمان و مكان مي‏راند، شمشير خونينش سنت تاريخ را پاره‏پاره مي‏كند، و فرياد رعد آسايش، زمين سخت را آن‏چنان به لرزه درمي‏آورد، كه موج‏هايي بر زمين به وجود مي‏آيد كه تا بي‏نهايت ادامه دارد… اين خاطرات در ذهنم دور مي‏زد، خونم را به جوش مي‏آورد و آرزو مي‏كردم كه صدام را بيابم و با يك ضربت او را به دو نيم كنم… ديگر سر از پا نمي‏شناختم، و اگر بزرگترين قدرت زره دنيا به مقابله‏ام مي‏آمد، بلادرنگ به قلب آن حمله مي‏كردم، از هيچ‏چيزي وحشت نداشتم، و از هيچ خطري روي نمي‏گردانم. به يزيد و صدام كثيف‏تر از يزيد لعنت و نفرين مي‏كردم و به جبروت و كبرياي حسين(ع) چشم داشتم.