ه و ناراحتيد، امّا بياييد چون شب جمعه است، اين يك منزل ديگر را هم برويم، شب جمعه يك زيارتي از امام حسين (ع) بكنيم. همراهان قبول كردند و راه افتادند آمدند. آن وقت ها هتل و مسافرخانه نبوده است، كاروانسراهايي بود. آن ها با اسب ها و الاغ ها رفتند داخل يك كاروانسرا، اسب هايشان را بستند و اثاث ها را گذاشتند. ملا عبّاس گفت: تا صبح نشده برويم حرم امام حسين (ع). همه آمدند وارد حرم امام حسين (ع) شدند. جوان ها آمدند دورش را گرفتند و گفتند: ملا عبّاس، آن شب هاي جمعه اي كه ما در مازندران بوديم تو نوحه مي خواندي و ما براي امام حسين (ع) سينه مي زديم، حالا شب جمعه آمديم كربلا توي صحن و حرم امام حسين، چرا نوحه نمي خواني؟ گفت: چشم، امشب هم برايتان نوحه مي خوانم. ملا عبّاس مي گويد: من با خود گفتم مي روم توي حرم امام حسين (ع) زيارت مي خوانم برايشان، بعد مي رويم بالا سر امام حسين (ع) دفترچه ي نوحه ام را باز مي كنم، هر نوحه اي كه آمد همان را مي خوانم. گفت: آمدم بالا سر امام حسين (ع) دفترچه ام را درآوردم باز كردم، ديدم نوحه ي علي اكبر (ع) آمد. نوحه ي علي اكبر خواندم. يك عدّه جوان و سفر اوّل و داخل حرم امام حسين (ع) دل شب جمعه و نوحه ي علي اكبر، چه حالي پيدا كردند. گفت: رفقا بس است، برويم استراحت كنيم. همه را آورد. گفت: همه خسته بوديم، دراز كشيده خوابمان برد. ملا عبّاس مي گويد: در عالم خواب ديدم كسي درِ سرا را مي زند. پا شدم آمدم ببينم كيست. ديدم غلام سياهي است، سلام كرد. به من گفت: ملا عبّاس چاوش شماييد؟ گفتم: بله. گفت: آقا فرمودند به رفقا بگوييد مهيّا بشويد، ما مي خواهيم به ديدن شما بياييم. گفتم: آقا كيست؟ گفت: آقا هماني است كه اين همه راه به عشق و علاقه ي او آمدي. گفتم: امام حسين (ع). گفت: آري. گفتم: امام حسين (ع) مي خواهد بيايد اين جا؟ گفت: آري. گفتم: كجاست؟ ما مي رويم پابوسش. گفت: نه، فرموده من مي آيم. ملا عبّاس مي گويد: آمدم در عالم خواب رفقا را خبر كردم و همه مؤدّب نشستيم. طولي نكشيد درِ سرا باز شد. مثل اين كه خورشيد طلوع كند، آقا ظاهر شد. خواستيم از جا برخيزيم، آقا اشاره كرد بنشينيد، شما خسته ايد، تازه رسيده ايد، راحت باشيد. يك يك احوال ما را پرسيد: فرمود:« ملا عبّاس!» گفتم: بله. فرمود:« مي داني چرا امشب اين جا آمده ام؟» گفتم: نه آقا. فرمود:« سه تا كار داشتم.» گفتم: چيه آقاجان؟ فرمود:« اوّلاً بدان هر كس زاير ما باشد به ديدنش مي رويم. دوم شب هاي جمعه وقتي مازندران هستيد و جلسه داريد يك پير مردي دم در مي نشيند و كفش ها را درست مي كند، سلام مرا به او برسان. سوم آمدم به تو بگويم اگر دو مرتبه شب جمعه به حرم آمدي و خواستي نوحه بخواني نوحه ي علي اكبر نخوان.» گفتم: چرا نخوانم؟ مگر بد خواندم؟ غلط خواندم؟ فرمود:« نه.» گفتم: پس چرا نخوانم؟ صدا زد:« ملّا عبّاس، مگر نمي داني شب هاي جمعه فاطمه (س) به كربلا مي آيد؟ 540 داستان از امام حسين عليه السلام- عبا زيارت عاشورا و دفع عذاب از قبرستان ثقه امين و صالح حاجي ملا حسن يزدي كه از اخبار و اعيان نجف اشرف است و به ديانت و صلاح، مشهور علما و معروف فقها است نقل كرد از حاجي محمدعلي يزدي و وي را به وثاقت و امانت و فضل و صلاح ستوده است. وي دائماً در تحصيل توشه آخرت و اصلاح حال خود مي كوشيد و شبها در مقبره واقع در خارج يزد كه به مزار جوي هُرهُر معروف است و جماعتي از صلحا و نيكان در آن مدفونند، به سر مي بُرد. وي را همسايه اي بود كه از ايام كودكي با يكديگر آشنايي و معرفت داشتند و با يكديگر به مكتب مي رفتند تا بزرگ شد و عشاري پيشه كرد و بزيست تا اجل حتمي در رسيد و در مقبره اي در مكان قريب به معبد آن عبد صالح مدفون شد و به فاصله كمتر از يكماه در خواب وي آمد با هيئت نيك و حال خوش. اين شخص صالح نزد وي رفت و مسألت كرد از حال او كه مرا به حال تو از آغاز و انجام معرفت كامل و اطلاع تام بود و احتمال خير و صلاح باطن راه نداشت و اعمال تو جز عذاب اقتضاء نمي كرد. بگو تا به كدامين عمل به اين مقام رسيدي و اين مرتبه يافتي. گفت: آري چنان است كه گفتي و من در عذاب سخت و بلاي شديد بودم از آن روز تا روز گذشته، كه زوجه استاد اشرف حدّاد فوت كرد و وي را در اين موضع به خاك سپردند( و اشاره كرد به موضعي كه به تخمين صد زرع از او دورتر بود) و در شب وفات وي حضرت سيدالشهداء(ع) سه مرتبه وي را زيارت كرد و در دفعه سوم بفرمود تا عذاب از اين مقبره برداشته شد و حال ما يكسره از بركت او دگرگون شده ايم و با وسعت عيش و فراغ و رفاهيت قرين شده ايم.» حاجي محمدعلي مي گويد:« من متحير آن از خواب برخاستم و حداد امام را نميشناختم و محله او را نميدانستم. به بازار حدادها رفتم و به محض حال او برآمدم تا استاد اشرف را يافتم و پرسيدم كه تو را زني بود؟ گفت:« آري ديروز در گذشت و در فلان موضع - و همان مكان را- اسم بُرد- دفن كردم.» گفتم:« او به زيارت سيدالشهداء(ع