خواب را شنيدم متوجه شدم اين خواب كه درست با نيت من مطابق بوده، در همان شبي واقع شده كه من با اين نيت به زيارت رفته بودم. روزنه هايي ازعالم غيب-آيت الله سيد محسن امام رضا عليه السلام يكي از تجّار در خراسان شب حضرت رضا عليه السلام را در خواب ديد كه به او فرمودند: فردا به دادسرا برو و ده هزار تومان ضمانت كن. از خواب بيدار شد و به فكر فرو رفت، از آنچه در عالم رؤيا ديده بود خيلي تعجّب كرد و حيرت نمود. بار ديگر خوابش برد و همان رؤياي نخستين را براي دومين مرتبه مشاهده كرد. امّا اين بار پرسيد: براي چه كسي ضمانت كنم؟ حضرت رضا عليه السلام فرمودند: به حرم مي روي و برايت ظاهر مي شود. مرد تاجر از خواب پريد و متوجّه شد نزديك سحر است. برخاست وضو گرفت و راهي حرم شد. بعد از نماز صبح و زيارت مرقد مطهّر حضرت ثامن الائمّه عليه السلام در انتظار بود تا رؤيايش تعبير شود و جريان امر برايش آشكار گردد. ساعتي گذشت، هوا روشن شد و آرام آرام طلوع خورشيد را نويد مي داد. كم كم يأس و نااميدي بر دل بازرگان چيره مي شد و از اين كه خوابش تعبير شود مأيوس مي گشت كه ناگهان وضع عجيبي پيش آمد. هنوز حجاب از رخ آفتاب نيفتاده و خورشيد بامدادي چهره نگشوده بود كه ديد زني با ديدگان اشكبار به امام علي بن موسي عليه السلام متوسّل شده و سخت زاري مي كند. او پيوسته گريه مي كرد، از حضرت استمداد مي نمود و ناآرام و پريشان راه نجات مي جست و حاجت مي طلبيد. گويي به مرد تاجر الهام شد كه گمشدة تو اينجا است. قدري جلو رفت از حال آن خانم جويا شد و پرسيد مشكل شما چيست؟! زن جوابي نداد و از افشاء رازش طفره رفت. بازرگان اصرار ورزيد و بار ديگر از وي خواست تا خواسته اش را بگويد و گرفتاري خود را شرح دهد. زن كه صداقت را در كلام و حقيقت را در رخسار آن مرد ديد، پرده از رازش گشود و ماجراي خود را چنين تعريف كرد: « من در اين شهر غريب هستم و آشنائي ندارم، با خواهرم در خانه اي زندگي مي كنم، چندي قبل بين ما و شخصي مشاجره اي رخ داد كه او سخت با ما دشمن شد و به آزار و اذيتمان پرداخت تا آنجا كه مخفيانه در منزل ما ترياك گذاشت و گزارش داد. روزي ناگهان چند مأمور به خانة ما ريختند و به جستجو پرداختند، آن ها ترياك را برداشتند و خواهرم را بازداشت نموده با خود بردند. خواهرم بي گناه زنداني شد و من مضطرب و پريشان نمي دانستم چه كنم، به كي پناه ببرم و چگونه او را از اين دشواري برهانم. يك روز كه ملاقاتش رفته بودم به من گفت: براي نجات از اين بلا و بدبختي بايد به مولايمان امام هشتم عليه السلام متوسّل شد، تو حتماً به حضرت توسّل پيدا كن و دفع اين رنج و گرفتاري را از آن امام رؤف بخواه. من با دلي سوخته و اشكي پيوسته به حرم مطهّر مشرّف شدم، از صميم قلب توسّل پيدا كردم و تمام شب را تا صبح به گريه و زاري پرداختم، و با آن بزرگوار راز و نياز نمودم تا حاجتم را روا سازد، و مرا از غصّه و خواهرم را از زندان نجات بخشد. اين بود داستان اندوهبار من و مشكل خواهرم كه براي رفع آن به اين مكان مقدّس پناه آورده ام و از حضرت استمداد نموده ام. آقا مي داند غير از او هيچ پناه و اميدي نداريم، فقط خودش مي تواند در درگاه الهي شفاعت كند و ما را به لطف خدا از اين محنت خلاص نمايد». مرد تاجر از اين حادثه و شنيدن ماجراي آن زن خيلي تعجّب كرد، او فهميد توسّل وي قبول شده و مورد نظر امام عليه السلام قرار گرفته است، نيز به صدق رؤياي خود پي برد و دانست حضرت رضا عليه السلام به وي مأموريت داده اند كه در حلّ اين مشكل بكوشد. از اين رو احترام خاصّي براي آن زن قائل شد و گفت: با من بيا كه حضرت علي بن موسي عليه السلام كار تو را اصلاح نموده و حاجتت را روا ساخته اند. سپس همراه وي به دادسرا رفت و از وضع خواهرش جويا شد. قاضي گفت: امكان ندارد آن زن از زندان آزاد شود مگر مبلغ ده هزار تومان ضمانت بدهد. مرد بازرگان گويد: « وقتي رأي دادگاه را شنيدم بي درنگ گفتم: حكم آزادي او را امضاء كنيد ده هزار تومان حاضر است من ضمانت مي كنم. قاضي در شگفت ماند و با تعجّب پرسيد: آيا شما او را مي شناسيد؟! گفتم: خير باز حيرت زده سئوال كرد: پس چگونه ضامنش مي شويد؟ چرا مي خواهيد از وي ضمانت كنيد؟! جواب دادم: آنچه گفتم ضامن مي شوم شما دستور آزادي اش را صادر كنيد. آن گاه رو به آن خانم نمود و پرسيد: آيا شما اين آقا را مي شناسيد؟! وي پاسخ داد: نه، هرگز تا امروز ايشان را نديده بودم. قاضي دادگاه كه اين جريان را يك امر عادي نمي ديد و پي برده بود در پس پردة ظاهر رازي نهفته است اصرار نمود تا علّت كارم را بيان كنم و او را از انگيزة اصلي اين اقدام خود آگاه سازم. وي پرسش و كاوش را به حدّي رساند كه مجبور شدم حقيقت ماجرا را شرح دهم. وقتي از رؤياي من مطّلع شد و دانست حضرت رضا عليه السلام در خواب به من دستور داده اند براي آن زن ضمانت كنم سخت منقلب شد و آثار رقّت و تأثّر در چهره اش نمايان گشت. قاضي كه