و دوستانش او را براي بيمارستان حركت مي دهند تا دستش را از كتف ببرند، در وسط راه شيخ گفت اي دوستان ممكن است در بيمارستان بميرم، اول مرا به حرم مطهّر حضرت رضا عليه السلام ببريد، او را به حرم مطهر بردند و در گوشه اي از حرم جاي دادند، شيخ گريه و زاري زيادي كرده و به حضرت شكايت مي كند و مي گويد: آيا سزاوار است زائر شما به چنين بلائي مبتلا شود و شما به فريادش نرسيد« و انت الامام الرؤف» و شما امام رؤف و مهربان هستي خصوصاً درباره زوار، پس حالت غشوه اي عارضش مي شود در آن حال حضرت رضا عليه السلام را ملاقات مي كند، آن حضرت دست مبارك بر كتف او تا انگشتانش كشيده و مي فرمايد شفا يافتي، شيخ به خود مي آيد مي بيند دستش هيچ دردي ندارد، دوستان مي آيند او را به بيمارستان ببرند، جريان شفاي خود را به دست آن حضرت به آن ها نمي گويد، چون او نزد جراح نصراني مي برند، جرّاح دستش را معاينه مي كند اثري از آن دانه نمي بيند به احتمال اين كه شايد دست ديگرش باشد آن دست را هم نظر مي كند، مي بيند سالم است. جراح مي گويد: اي شيخ آيا مسيح عليه السلام را ملاقات كردي؟ شيخ مي فرمايد: كسي را كه از مسيح عليه السلام بالاتر است ديدم و مرا شفا داد پس جريان را براي او بيان مي كند. مانند سگ و گربه لوس مالم رخ خود بر آستان شه طوس زيرا كه سگ گرسنه و گربه زار از سفرة جود او نگردد مأيوس داستان امام رضا ع - مير خلف زاده