بهروز عظیمی هموطنی است اهل کردستان که همسری از شهر رشت دارد. سال‌ها با همسرش اخلاق تندی داشت و با عصبانیت برخورد می‌کرد. همسرش همیشه از او ناراحت بود و می‌گفت من تو را به خدا می‌سپارم. اما بهروز عظیمی همیشه می‌گفت چه کسی به آن دنیا رفته که از آنجا خبر بیاورد. در سانحه‌ای بهروز آسیب می‌بیند و به اتاق جراحی منتقل می‌شود. در اتاق جراحی از کالبد جسم خارج می‌شود و روح او به آسمان منتقل می‌شود. در آنجا موجود بسیار وحشتناکی را ملاقات می‌کند که آن موجود از اعمال او ساخته شده بود.  این موجود، بازتاب عملِ خود او بود و از بداخلاقی‌هایی که با همسرش داشت به وجود آمده بود. این موجود به طرف بهروز عظیمی می‌رود و خودش را به او نزدیک می‌کند؛ در حالی که آقای عظیمی فریاد می‌زده و کمک می‌خواسته، به او می‌گویند که به یک شرط می‌گذاریم برگردی آن پایین؛ به شرطی که بروی و به همه بگویی که اینجا هست و حساب و کتابی وجود دارد. بهروز عظیمی فریادزنان این شرط را می‌پذیرد و برمی‌گردد. از آن زمان دو اتفاق در زندگی او افتاده است. یکی اینکه کاملاً عاشق و همراه و دوست همسرش شده‌ و دیگر هیچ‌گاه بداخلاقی نداشته است و دوم اینکه در این مدت از فرط شرم، ترس و یا هر دو، پنج سال است سر به آسمان برنداشته است که مبادا آن موجود را ببیند.