مقاله تاريخ و سيره تاريخ اسلام امام عسکري (ع) سيره عملي امام حسن عسكري(ع) بازدید : 4671 نویسنده : سيد كاظم ارفع ـ سيره عملي اهل بيت (ع)، ج13، ص6 امام حسن عسكري ـ عليه السلام ـ نيز همچون پدران بزرگوار خويش كوشش مي كرد سيره او به صورت تمام و كمال احياگر سنت خدا و رسول او باشد. سيره عملي اين بزرگوار نيز نشانگر تلاش بي وقفه و خستگي ناپذير اين امام همام ـ عليه السلام ـ در جهت برپايي و دست يابي به اين هدف مهم مي باشد. كه اينك به بخشي از سيره عملي اين امام ـ عليه السلام ـ مي پردازيم. محمد بن حمزه سروري گفت: نامه اي توسط ابوهاشم داودبن هاشم جعفري كه با من دوست بود براي امام حسن عسكري ـ عليه السلام ـ نوشتم. چون خيلي دست تنگ شده بودم درخواست كردم دعا بفرمائيد شايد خداوند وسعتي به من عنايت كند جواب نامه به وسيله ابو هاشم از طرف حضرت رسيد. امام ـ عليه السلام ـ نوشته بود: خداوند ترا بي نياز كرد، پسر عمويت يحيي ابن حمزه از دنيا رفت، مبلغ صد هزار درهم به تو ارث مي رسد، در آتيه نزديكي برايت مي آورند. خدا را سپاسگزاري كن ولي متوجه باش از روي اقتصاد و ميانه روي زندگي كني مبادا اسراف نمايي زيرا اسراف عملي شيطاني است. بعد از چند روز شخصي از حران آمد اسنادي مربوط به دارايي پسر عمويم به من تحويل داد. در نامه اي كه به آنها ضميمه بود اطلاع داده بودند يحيي بن حمزه در فلان تاريخ فوت شده است. تاريخ فوت او مطابق با روزي بود كه ابوهاشم نامه حضرت عسكري را به من رسانيد. تنگدستي ام برطرف شد حقوق خدايي كه در آن مال بود خارج نموده به اهلش رسانيدم و نسبت به برادران ديني خود كمكهايي نيز كردم پس از آن مطابق دستور امام از روي اقتصاد به زندگي خود ادامه دادم.[1] ابوجعفر محمد بن عيسي مي گويد: يك بار در مسجد زبيد واقع در بازار شهر سامرا جواني را مشاهده كردم كه مي گفتند هاشمي و از فرزندان موسي بن عيسي است. من مشغول نماز شدم وقتي سلام نماز را دادم همان جوان هاشمي رو به من كرد و گفت: من قمي هستم ولي هم اكنون در كوفه در جوار مسجد اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ زندگي مي كنم. او به من گفت: آيا خانه موسي بن عيسي را در كوفه مي شناسي؟ گفتم: آري. گفت: من پسر او هستم. گفت: پدرم برادراني دارد و برادر بزرگتر مال فراواني جمع كرده و برادر كوچكتر محروم از مال دنيا است، يك روز برادر كوچكتر به خانه برادر بزرگتر رفته و ششصد دينار از او به سرقت برده است. برادر بزرگتر مي گفت كه به محضر امام حسن عسكري مشرف مي شوم و از آن حضرت مي خواهم كه با برادر كوچكترم از روي مهر و لطف صحبت كند شايد مال مرا به من برگرداند زيرا آن امام بزرگوار بيان و كلام شيريني دارد و مي تواند روي او اثر بگذارد. ولي هنگام سحر منصرف شدم از اينكه به خدمت امام حسن عسكري ـ عليه السلام ـ برسم و گفتم كه به سراغ( أسباس تركي) هم صحبت جناب سلطان مي روم و شكايتم را به او مي رسانم! برادر بزرگتر مي گويد همينكه بر أسباس تركي وارد شدم ديدم كه مشغول قماربازي است به كناري نشستم و انتظار كشيدم تا بازيش تمام شود كه ناگاه پيام آور امام حسن عسكري ـ عليه السلام ـ به نزد من آمد و گفت: دعوت مولايت را اجابت كن. از جا برخاستم و همراه پيام آور به محضر امام ـ عليه السلام ـ مشرف شدم. امام ـ عليه السلام ـ فرمود: چه شد كه اول شب از ما حاجت داشتي و در هنگام سحر رأيت عوض شد. برخيز و برو كه آنچه را برادرت از مالت برده برايت آورده و درباره او شك نكن و با او به نيكي رفتار كن و مقداري هم به او عطا بنما و اگر بنا داري چيزي به او ندهي او را نزد ما راهنمايي كن تا ما به او كمك كنيم وقتي از خدمت امام ـ عليه السلام ـ مرخص شدم غلام خويش را ملاقات كردم كه خبر از آوردن كيسه پولهايم داد.[2] ابوهاشم جعفري مي گويد: روزي به خدمت امام حسن عسكري ـ عليه السلام ـ آمدم و مي خواستم از آن حضرت نقره اي بگيرم و انگشتري بسازم و به آن تبرك بجوبم، نشستم و فراموشم شد چون برخواستم بروم، امام ـ عليه السلام ـ انگشتري به من داد و فرمود: نقره مي خواستي ما انگشتر داديم، نگين و اجرت ساختن آن را سود كردي! گوارايت باد اي ابوهاشم! گفتم: سرور من، گواهي مي دهم تو ولي خدا و اما م من هستي كه اطاعتت را جزو دينم مي دانم. فرمود: خدا ترا بيامرزد اي ابوهاشم.[3] محمد بن علي بن ابراهيم بن موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ مي گويد: تهيدست شديم، پدرم گفت با هم خدمت امام حسن عسكري ـ عليه السلام ـ برويم كه به جود و بخشش شهرت دارد. گفتم: او را مي شناسي گفت: نه، و او را نديده ام. با هم براه افتاديم، در بين راه، پدرم گفت: چقدر نيازمنديم كه براي ما پانصد درهم دستور دهد، دويست درهم براي لباس، دويست درهم براي پرداخت بدهي، و صد درهم براي مخارج ديگر. من پيش خود گفتم كاش براي من هم سيصد درهم دستور دهد كه با صد درهم آن چارپايي بخرم و صد درهم براي مخارج و صد درهم نيز براي لباس باشد، و به شهرهاي (همدان و قزوين) بروم. ه