خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣8⃣ هر بار که می گفتم:«من مادر شهید هستم»، کسانی که می شنیدند دخترم شهید شده است، با تعجب می پرسیدند: «مگر دختر شهید هم داریم؟» زینب به خانواده ی ما ثابت کرد که شهادت، مرد و زن ندارد؛ جبهه و پشت جبهه ندارد. اگر خدا نخواهد، وسط میدان جنگ هم باشی زنده می مانی و اگر خدا بخواهد، با فرسنگ ها فاصله از جبهه به شهادت می رسی. زینب با شهدای فتح المبین تشییع و به خاک سپرده شد؛ درمیان شهدای جبهه. همان طور که خواب دیده بود، شاهین شهر جبهه ی زینب بود. بعد از سال ها دوری زینب و بعد از مرگ پدر و مادربزرگش، مجبور شدم از زور تنهایی از شاهین شهر به تهران بیایم. من که بعد از زینب هر روز آماده ی رسیدن به او بودم، هنوز نفس می کشم. شاید من ماندم که بالأخره امروز بعد از بیست و شش سال، داستان زندگی دخترم را که گوشه ی دلم مانده بود، بگویم تا آخرین آرزویم را که معرفی و شناساندن زینب است انجام دهم. تا دختر معصوم و بی گناهم ذره ای از مظلومیت خارج شود؛ تا مردم بدانند یک روزی دختری چهارده ساله برای دفاع از عقیده اش با بی رحمی تمام به دست منافقین به شهادت رسید. ادامه دارد... @fatholfotooh