«ـ﷽ـ» 🔻۱۷ شوال سال پنجم هجری🔻 ▫️به درک واصل شدن عمرو بن عبد ودّ توسط علیه السلام...👇 💠 مرحوم شیخ مفید در کتاب ارشاد اینگونه روایت می کند: 💠 در روز جنگ احزاب (خندق) عمرو عبد ودّ و عكرمه و هبيره و نوفل بن عبد اللَّه و ضرار در كنار خندق ميگشتند و محل باريكى ميجستند كه از آن بتوانند عبور كنند و خود را بمسلمانان برسانند 💠 تا بمحلى رسيدند كه اسبهایشان حاضر براى رفتن و عبور كردن از آنجا نبودند تا بالاخره اسبهاى خود را ميان شورزار و شكافى بجولان درآوردند و مسلمانان هم ايستاده ليكن كسى جرأت نداشت كه خود را در برابر اين مبارزان درآورد. 💠 عمرو بن عبد ودّ پيوسته مبارز ميطلبيد و بكنايه ميگفت بسكه هل من مبارز گفتم و جنگجو طلبيدم صدايم گرفت و خسته شدم. 💠 در تمام اين مدت اميرالمؤمنين علیه السلام عزم ميدان او ميكرد ليكن صلی الله علیه و آله اجازه نميدادند و منتظر بودند شايد ديگرى پيشنهاد مبارزه با او را بدهد 💠 اتفاقا مسلمانان كه از او و همراهيان و پشتيبانانشان كاملا به وحشت افتاده بودند جرأت مبارزه با او را نداشتند و مانند آدمى كه كركس مرگ بر سر او نشسته در جاى خود خشك شده بودند. 💠 چون مبارز طلبيدن عمرو طولانى شد و از آن طرف عليه السلام هم سعى ميكرد هر چه زودتر به ميدان او رفته شيشه عمرش را بر زمين زند رسول خدا صلی الله علیه و آله به او فرمودند نزديك من بيا 💠 على علیه السلام نزديك رفته رسول خدا عمامه خود را بر سر او گذارده و شمشيرش را به او داده، فرمودند برو و دين خدا را يارى كن و ضمنا دعا كرده كه خدايا او را يارى كن. 💠 على عليه السّلام بطرف عمرو رفته و جابر بن عبدالله انصارى هم براى آنكه ناظر اعمال اين دو نفر دلاور باشد به ميدان آمد. 💠 على كه با وى روبرو شد، فرمود اى عمرو در زمان جاهليت ميگفتى سوگند به لات و عزى هر گاه كسى سه حاجت يا يكى از آنها را از من درخواست كند من نياز او را بر مى آورم گفت آرى چنين است. 💠 على عليه السلام فرمود اينك حاجت من اينست گواهى دهى به يكتائى خدا و نبوت رسول او و تسليم امر خدا شوى. 💠 عمرو گفت اى پسر عمو دست از اين حرف بردار كه مرا بدان نيازى نيست على عليه السلام فرمود نه چنين است بلكه اگر بدان چه گفتم اقرار كنى به نفع تو تمام خواهد شد. 💠 سپس فرمود حاجت ديگر من اينست از همان راهى كه آمده بازگردى گفت اين هم نشدنيست زيرا زنهاى قريش اين كار مرا نقل محافل خود قرار ميدهند. 💠 فرمود حاجت ديگر من اينست كه پياده شوى و با من به مبارزه بپردازى، 💠 عمرو از اين سخن خنديد و گفت اين حاجتى بود كه تا كنون هيچ يك از اعراب از من درخواست نكرده بودند در عين حال من حاضر نيستم مانند تو بزرگوارى را به قتل برسانم زيرا پدرت دوست صميمى من بود. 💠 على علیه السلام فرمود ولی من دوست دارم تو را بكشم! اينك اگر مايلى از اسب فرود آى 💠 عمرو متأثر شده از مركب به زير آمده با مشت بصورت اسبش زده و آن حيوان را بعقب راند. 💠 جابر گويد اين دو سوار يليل بيكديگر درآويختند و گرد و غبارى بلند شد چنانچه آنها را نديدم فاصله نشد كه از ميان غبار صداى على علیه السلام به تكبير بلند شد دانستم على عمرو را كشت. 💠 یاران عمرو كه از كشتنش اطلاع يافتند خود را در ميان خندق انداختند و از آن طرف مسلمانان كه صداى تكبير على را شنيده بطرف آن حضرت توجه كردند تا ببينند چه پيش آمدى كرده نوفل بن عبد اللَّه را ديدند در ميان خندق مانده و اسب او قادر به حركت نيست او را هدف سنگ قرار دادند نوفل گفت اين طريق كشتن سزاوار نيست يكى يكى بيائيد با هم مبارزه كنيم. 💠 امير المؤمنين علیه السلام بر او وارد شده وي را به ضرب شمشير كشت. و پس از او هبيره را بچنگال درآورده و او را عاجز كرده و كار وى را ساخت. عكرمه و ضرار هم فرار كردند. 📚 الارشاد ج ۱ ص ۱۰۰ @fazaael110