روزی سلطان محمود به دیوانه خانه رفت، دیوانه ای زنجیری را دید که بسیار می خندید.
گفت: ای دیوانه! برای چه می خندی؟
دیوانه گفت: به تو می خندم که به پادشاهیت مغروری
و از راه راست و ادب دور هستی!
محمود گفت: هیچ آرزویی داری؟
گفت: مقداری دنبه خام
می خواهم که بخورم.
محمود دستور داد تا پاره ای تُرُب آوردند و به او دادند.
دیوانه تُرُب را می خورد و سرش
را تکان می داد.
محمود با تعجب پرسید:
برای چه سرت را تکان می دهی؟
گفت: از زمانی که پادشاه شده ای،
از دنبه ها چربی رفته است!
📕منبع : گنجینة لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، صص 163 و 164
حکایت
@fekrchin