🔹برف آن روزهایم آرزوست، نه این روزها! 🔹شنیدم در روستای پدری‌ام حسابی برف باریده است، مثل قدیم‌قدیم‌ها. مثل آن روزهایی که کوچه‌ها پر می‌شد از برف و ما با آن همه برف، پلّه می‌زدیم به پشت‌بام. البتّه الآن گفتن این چیزها، شبیه تعریف‌کردن افسانه است. یادش به‌خیر! پاییز که می‌شد، بچّه‌ها دل توی دلشان نبود و همیشه طرف قبله را می‌پاییدند. چون از بابابزرگ‌ها شنیده بودند: «اگر ابرها از طرف قبله آمدند، بارندگی داریم.» اتفاقاً خیلی از حرفایشان هم، درست از کار در می‌آمد. یک‌پا برای خودشان هواشناس بودند. به اوّلین برفی که روی کوه‌ها می‌نشست، «ابله خبر کن» می‌گفتند. این برف برای بزرگترها یک پیام داشت و کوچکترها یک نوید. برای بزرگترها یعنی که کشاورزی‌ها را جمع کنید، هیزم‌ها را به انباری ببرید و خلاصه عجله کنید که وقت ندارید. برای کوچکترها هم یعنی رسیدن فصل خاطره‌ها. ناگفته نماند وقتی فکر می‌کنم می‌بینم چند تار موی سفید سرم این روزها همان پیام «ابله خبر کن» دارد. تابستان عمرم گذشته و در ماه‌های آخر پاییز هستم؛ بگذریم! صبحِ بعد یک شب برفی، قشنگ‌ترین منظره‌ها رقم می‌خورد. بچّه‌ترها با هزار ذوق و شوق، دست‌کش‌های پشمی که مادربزرگ برایشان بافته بود، به دست می‌کردند و می‌دویدند وسط حیاط. بازی ... بازی ... بازی. هیجانات ابتدایی بچه‌ها که فروکش می‌کرد، نوبت انداختن عکس بود؛ آن هم نه با دوربین! هر کسی یک جای دنج و دست‌نخورده می‌یافت و خودش را رها می‌کرد روی برف. بعد یک قالب نیم‌تنۀ آدم می‌ماند روی برف. همۀ هم یک شکل بود. چه فکلی و چه کچل. تفاخر و منم منم هم نداشت. با این حال، از صد عکس موبایلی ‌امروزی بیشتر مزّه می‌داد. آخر سر هم، خسته که می‌‌شدند، می‌آمدند و تا گردن می‌رفتند زیر کرسی. کمی که می‌گذشت صدا و نالۀ بچه‌ها بلند می‌شد: «نوک انگشتانمان درد می‌کند!» سرما کار خودش را کرده بود. من یکی از نسخه‌های شفابخش قدیمی‌ها را همین جا دیدم. وقتی انگشتانم بعد یک برف‌بازی درد می‌کرد، آب ولرمی آوردند و دستانم را چند دقیقه‌ای داخل آب قرار دادند. مثل آب بر آتش بود و خیلی زود دستانم خوب شد. بعدها خودم چند بار امتحان کردم؛ واقعاً زهر درد را می‌کشید. آن موقع‌ها این همه پیشرفت نبود؛ امّا هر دردی درمان داشت. به‌ خلاف عصر سیمانی که مشکلاتش با آن همه پیشرفت کلاف سر در گم است. حیاط‌های آن زمان هم، جان داشت؛ نبض داشت؛ نفس ‌می‌زد؛ مثل الآن که نبود. تا چشم کار می‌کرد سفیدی بود و سفیدی. انگار خدا یک ملافهٔ سفید اتوخورده کشیده بود روی همۀ دنیا. چشم‌اندازش جان را صیقل می‌داد. نگاه کردن به کلاغ‌ها و گنجشک‌هایی که می‌آمدند و روی برف‌ها راه می‌رفتند و دنبال غذا می‌کشتند، حس و حالی داشت. آسمان بعد برف هم که وصفش جداست. خدا یک رنگ آبی صاف و زلال می‌زد به دل آسمان. تعجب می‌کنم با چه جرئتی به بچه‌های امروزی یاد می‌دهند رنگ آسمان آبی است! در هر حال، آن روزها گذشته و فقط خاطره‌اش مانده. حالا هم چند تار موی سفید روی سرم و اینکه بگویم: برف آن روزهایم آرزوست، نه این روزها! @fekreshanbe