🔹در مدرسهٔ لاتها
🔹همه در نمازخانه جمع شدیم. قرار بود به مدارس سطح شهر برویم. حدوداً یک اتوبوس بودیم. این اوّلین بار بود که به این شکل به تبلیغ میرفتم و کمی استرس داشتم. در میان ما کسانی بودند که سابقۀ تبلیغی زیادی داشتند و به اصطلاح چند پیراهن از بقیّه بیشتر پاره کرده بودند. همه منتظر بودند تا معلوم شود هر کسی باید به کدام مدرسه برود. در این فرصت، طلبهها دستهدسته نشسته بودند و از تجربیات تبلیغی خود صحبت میکردند. من هم که چیزی برای گفتن نداشتم، فقط گوش میدادم. برخی معتقد بودند: «تبلیغاوّلیها نباید کار را از شهرهای بزرگ شروع کنند. خصوصاً شهری مانند کرج که هزار و دو ملّت است و هر جور آدمی و با هر نوع تفّکری در آن پیدا میشود. کرج، ایران کوچک است. این شهر، مبلّغ کارکُشته و میداندیده میخواهد!»
چند لحظه گذشت و مدارس مشخص شد. گفتند: «خودتان با تاکسی یا اتوبوس به مدرسهای که برای شما تعیین شده بروید!» به خیابان آمدم. حس زنبوری را داشتم که کندویش جابهجا شده و حالا از کندو بیرون آمده تا ببیند اوضاع از چه قرار است. هیچ شناخت و تصوری از کرج نداشتم. دنبال کسی بودم تا آدرس مدرسه را از او بپرسم. هوا هنوز کامل روشن نشده بود و حسابی سوز داشت. خیابان خلوت خلوت بود. روبروی حوزه علمیّۀ محل استقرارمان، یک بقّالی بود که چند پله داشت. خودم را به آن طرف خیابان رساندم. همین که قدم در پلۀ دوم بقالی گذاشتم، عبا و قبا هر دو زیر پایم رفت و روی زمین افتادم. دوخت انتهای قبایم پاره و به اندازه جای یک پا گِلی شد. بار اوّل بود که لباس میپوشیدم. خدا خدا میکردم کسی این صحنه را ندیده باشد. سریع خودم را از زمین کندم و وانمود کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده است!
از مرد بقّالی آدرس مدرسه را جویا شدم. با تعجب از من پرسید: «حاجی مطمئنی میخواهی به این مدرسه بری؟! آخه این منطقه، اصلاً منطقۀ خوبی نیست!» کمی توضیح داد. از حرفهایش فهمیدم در حاشیۀ شهر قرار دارد و منطقۀ خوشنامی نیست. تازه باید چند تا مسیر عوض کنم تا خودم را به آنجا برسانم. شوری به دلم افتاده بود. در ظاهر آرام بودم؛ امّا در درونم طوفان به پا بود. یک مسیر را با تاکسی رفتم. سر مسیر دوم منتظر تاکسی بودم که یک پراید سفید رنگ جلویم ترمز زد و گفت: «حاجی کجا میری برسونمت؟» اسم منطقه را گفتم. جواب داد: «بیا بالا، تا یه جایی میبرمت.» جوان لاغر اندام و قد بلندی بود. سر صحبت را باز کرد. گفت اصالتاً اهل نیشابور است و برای کار به این شهر آمده. برقکار است و برای اینکه هزینه بنزین ماشین را جور کند، توی مسیر مسافر سوار میکند. هنوز بعد سالها فامیلیاش را به خاطر دارم. جوان بامحبت و مهربانی بود. آخر مسیر با اصرارِ من، هزار تومان کرایه گرفت و آن را در کیفش گذاشت و گفت: «این هزار تومان را تبرّکی نگه میدارم. راستی حاجآقا! به این منطقه که میری مراقب خودت باش! پر خلافکاره!»
قسمتی از مسیر را باید پیاده میرفتم. پرسانپرسان خودم را به کوچۀ مدرسه رساندم. سر کوچه چند جوان ایستاده بودند. تیپ و قیافهشان مانند لاتهای داخل فیلمها بود. بیتوجه از مقابلشان عبور کردم. یکی از آنها با صدای بلند داد زد: «حاجییییی مخلصمممم!» سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. آرام سرم را برگردانم و با لبخند برایش دست تکان دادم و گفتم:«مخلصیییم!» از سر کوچه تا مدرسه حدود دویست، سیصد متر بود. در این فاصله، حرفهای آن بقّال و راننده پراید را مرور میکردم. وقتی به مدرسه رسیدم، دانشآموزان سر کلاس رفته بودند. خودم را به مدیر مدرسه معرفی کردم و حکم تبلیغیام را تحویلش دادم. دائم به این فکر میکردم که چه خواهد شد؟ اگر بچههای کلاس مثل همان لاتهای سر کوچه باشند، چطور کلاس را اداره کنم؟ اگر کلاس از دستم رفت چی؟! هر کدام از این احتمالات مثل پتک روی سرم فرود میآمد. یک دوست صمیمی داشتم که اهل کرج بود. در آن لحظه به ذهنم رسید که به او نیز زنگ بزنم و نظرش را در مورد این منطقه بپرسم. او نیز آنچه را که در مورد آن منطقه شنیده بودم تایید کرد.
👇👇👇