🔹 خودت اسیر بودی، ما را اسیر نکن! (۲) از این هم که بگذریم، هر خاطره‌ای را که آغاز می‌کرد، به سرانجام نمی‌رساند؛ به‌طوری که ریاست محترم عقیدتی بعد از هر خاطره به من نگاه می‌کرد و با اشاره می‌پرسید: «چی شد؟!» شبیه کاری که برخی سخنرانان انجام می‌دهند؛ چه پرانتزهایی که داخل سخنرانی باز می‌کنند و هرگز نمی‌ببندند! سربازها روحیات خاصی دارند؛ مثلاً در ابتدای مراسمات بلند صلوات می‌فرستند و اگر جلسه‌ای باب میل آنان نباشد و یا نپسندیده باشند، با صلوات نفرستادن و یا صلوات آرام اعتراض خود را نشان می‌دهند. کار به جایی رسیده بود که صلوات‌ها نامنظّم و کم‌رمق شده بود. حدود یک ساعتی از آغاز مراسم گذشته بود. تقریباً چیزی از این مراسم دستم را نگرفته بود تا اینکه ایشان خاطره‌ای بیان کرد که خودش یک تجربۀ تبلیغی است. راستش خیلی به دلم نشست. ایشان گفت: روزی من را به عنوان سخنران به جایی دعوت کرده بودند. سخنرانی‌ام کمی طول کشید. در حال صحبت بودم که از انتهای مجلس نوشته‌ای برایم آوردند. آن را باز کردم. رویش نوشته شده بود: «خودت اسیر بودی، ما را اسیر نکن!» 🆔 @fekreshanbe