کم‌ کم اسارت محسن‌ را به همه اطلاع دادیم رفتم خانه پیراهن محسن را روی زمین پهن کردم سرم را روی آن گذاشم و ضجه زدم اما زمان زیادی نگذشت که احساس کردم محسن آمد کنارم دستش را روی قلبم گذاشت و در گوشم گفت: زهرا سختیش زیاده ولی قشنگی‌هاش زیادتره!