🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ61 #ᴊᴇʟᴅ4 ••محمد•• _تشریف بیارید حتما ... با بشکن عطیه رو متوجه ی خودم کردم. نگاهی بهم انداخت و اخم کرد،بی صدا گفتم: _کیه؟ جوابی به سولم نداد و بدون اینکه لحن صداش تغیر کنه ادامه داد: _این چه حرفیه اسرا؟ مزاحمت چیه؟ یگانه با چشمهای خواب آلودی وارد آشپزخونه شد! تا چشمش بهم افتاد خواب از سرش پرید و جیغ زد: _وای بابا برگشتی؟ آغوشم رو برای دختر ۶ ساله‌ام باز کردم و گفتم: _بیا بغلم که حسابی دلم واست تنگ شده ها! پرید بغلم و گونه‌ام رو بوسید؛بعد از شوخی و خنده با ناراحتی گفت: _باباجون نمیشه کمتر بری ماموریت؟ عطیه هم صحبتش با اسرا تموم شده بود نگاه غمگینش رو بین من و یگانه جابه‌جا کرد! لبخندی مهربونی زدم و گفتم: _دخترم،من وظیفم اینه که ... _بله میدونم باباجون همش همینو میگی...وظیفت اینه که دشمنهای ایران رو از بین ببری . با شوخی گفتم: _یه نکتش رو یادت رفتا... دستش رو به پیشونیش زد و گفت: _همراه دوستا و همکارات این دشمنارو سربه نیست میکنی دماغش رو کشیدم و گفتم: _خب وروجک تو که خودت خوب میدونی دیگه‌.‌.. با بغض از بغلم بیرون پرید و گفت: _همه ی اینارو میدونم اما میخوام تو بیشتر کنارم باشی بابا... و بدون اینکه کسی بهش حرفی بزنه وارد اتاقش شد و در رو بست! رو به عطیه گفتم: _عجب زبونی درآورده! عطیه همونطور که به در نگاه میکرد گفت: _مثل اوایل نامزدیمون حرف میزنه،اونموقع ها که دلتنگت میشدم! برای اینکه جو غمگین بینمون رو عوض کنم گفتم: _همه چیزش به خودت رفته،حتی چهره ی قشنگش... نگاه از در اتاق برداشت و دستش رو به هوا پرتاب کرد و گفت: _این حرفا دیگه اثر نداره آقامحمد! پیر شدم دیگه‌‌‌... _کی گفته ۴۰ و خورده ای سال پیره! تازه اولشه... خواستم به طرفش برم که باز شدن در خونه مانع نیتم شد. زینب همونطور که کفشهاشو درمیاورد گفت: _سلام به مامان خوشگلم... وارد آشپزخونه شد و با دیدن من حرفشو نصفه رها کرد؛به سمتم اومد و محکم بغلم کرد: _سلام بابای خوشتیپم؛چه عجب یادی از خانوادت کردی باباجون... عطیه گفت: _بله دیگه،نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار زینب با شیرین زبونی به طرف عطیه رفت و گفت: _خوشگلم،من که همون اول بهت سلام کردم...مگه نه بابا؟ خنده ای کردم و گفتم: _عه خانم...دخترمو اذیت نکن خب... زینب نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: _جوجه کوش؟ با تعجب گفتم: _مگه جوجه خریدین؟ زینب خندید و گفت: _آره باباجون ۶ سال پیش خریدین! عطیه لب گزید و ویشگونی از بازوی زینب گرفت که از چشمم دور نموند. بعد رو به من گفت: _منظورش با یگانه‌اس! با نگاه تاسف باری رو به زینب ادامه داد: _خجالت بکش،من همسن تو بودم نامزد کرده بودم... زینب گفت: _آره آره قصه ی عاشقیتونو هزار بار از زبون خودت و بابا شنیدم! بعد همونطور که به اتاق یگانه میرفت گفت: _مامان من ناهار نمیخورما...گشنم نیست _وا ، صبحانه ام که نخوردی چجوری گرسنت نیست؟ زینب جوابی نداد که نشون‌دهنده ی این بود سوال عطیه رو نشنیده! رو به عطیه گفتم: _چرا همش بهش گیر میدی خب...؟ _توهم که همش از دخترات دفاع کن باش؟ از جا بلند شدم و به طرفش رفتم. خوشحال از اینکه دیگه مزاحمی دور و برمون نیست گفتم: _آخه شما که تو اولویت منی خانم...! این دفعه صدای سلام ارسلان توی خونه پیچید! با دست ضربه ای به پیشونیم زدم که با این حرکتم عطیه خندش گرفت! جواب سلامشوبا گرمی دادیم. ارسلان گفت: _به به باباجان عزیز...این دو هفته که نبودی کسی نبود بهم شک داشته باشه ها... به سمتم اومد و مردانه بغلم کرد: _حالا ریا نباشه واقعا دلم واسه گیر دادنات تنگ شده بودا!. ببا لبخند نگاهش کردم که با صدای آرومی گفت: _البته اگه منم تو اولویت باشم... بعد چشمکی زد و از آشپزخونه بیرون رفت. رو به عطیه گفتم: _بده نگران این بچه ام؟ آخه یه پسری که یه سال دیگه قراره کنکور بده بره دانشگاه چرا باید تا نیمه های شب تو خیابون بگرده؟ _صدبار که واست توضیح داده... _من توضیحشو نمیخوام،مگه اینجا اداره اس که از هرکی یه توضیحی بخوام؟ من میگم حرفمونو گوش کنن تا قبل از ساعت ۹ خونه باشن...واسه هیچکدومشونم فرق نذاشتم! عطیه سعی داشت آرومم کنه ولی موفق نمیشد و من همینطور حرف میزدم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee