🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ6 #ᴊᴇʟᴅ4 ••داوود•• _خب اسما خانم بفرمایید رسیدیم. _دستت درد نکنه داوود! الان میری اداره دیگه؟ نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: _آره دیگه باید برم اداره. _خیله خب پس مراقب خودت باش! زیاد تند هم نرو _چشم...کاری نداری؟ _نه خداحافظ! براش دست تکون دادم و خداحافظی کردم. صبر کردم تا وارد دانشگاه بشه! بعد که وارد شد راه افتادم به طرف اداره! یه ربع بعد به اداره رسیدم. رو به جمع سلام کردم و به سمت رسول رفتم. _سلام آقا رسول! رو بهم چرخید و لبخند زد: _سلام داوود! کجا بودی باز تاخیر داشتی؟ _اینا رو بیخیال آقا محمد هست؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: _آها پس پیش نامزدت بودی! میگم تو که همش پیش اونی زودتر عروسی کنین انقد آتیش عشقت تنده... عصبانی گفتم: _رسول! صدای خنده داری کرد و گفت: _خیله خب بابا جوش نزن،آقا محمد بالاست. غرغر کنان به سمت بالا رفتم: _اه،خودش عروسی کرده انگار خیلی با تجربه هست... _آقا داوود غر نزن برا خودت بده،جوش میزنی! و بعد با صدای بلند خندید. اداشو در اوردم بلکه یکم از حرصم خالی بشه! جلوی در اتاق آقا محمد رسیدم. به در تقه ای وارد کردم و با صدای بفرمایید آقا محمد داخل شدم. _سلام آقا ببخشید دیر کردم... _سلام. بلاخره اومدی! عیبی نداره! برو پایین به کارت برس. این رفتار از آقا محمد بعیده! حداقل یکم اخم میکرد تا دفعه ی بعد کمتر تاخیر داشته باشم! _الو..داوود کجایی؟ برو دیگه چرا وایستادی؟ به خودم اومدم و چهرم رو طبیعی جلوه دادم: _چشم آقا. سریع از اتاق بیرون رفتم و به سمت رسول راه افتادم. نیم نگاهی به رسول کردم و گفتم: _رسول! _جانم؟ _آقا محمد چیزیش شده؟ به سمتم برگشت: _چطور؟ _امروز یکم خوشحال به نظر میاد! _نمیدونم! دقت نکردم. بیخیال شدم و گفتم: _رسول این آی دی که قرار بود برام بفرستی رو فرستادی؟ چیشد؟ _نه پیداش نکردم...به علی سایبری سپردم بفرسته! چون فعلا تو پیج این پسره ام! _منصوری رو میگی؟ _آره...بیا این کلیپو نگاه کن! این دوتا خواهر تو پیج منصوری استوری گذاشتن! کلیپ رو پخش کرد: _بی احترامی کردی به چادر حضرت مادرمون! انگار چادر حضرت مادشون رو گرفتم و دو دستمالی رقصیدم! _این چه حرفیه میزنه؟ رسول به طرفم برگشت و گفت: _ترویج در دین آقا داوود! ترویج در دین... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ {نویسنده:ارباب قلم} @roomanzibaee