فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_18 دیدن ژست پریچهر لبخند به لب شایان
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پیمان آنقدر سفارش و نصیحت و وقت خداحافظی دل‌دل کرد که صدای همه را درآورد. اوایل پریچهر زیاد دلتنگ می‌شد اما شروع درس‌ها با نظارت و کمک داوود وقت دلتنگی نگذاشت. نظارت و سختگیری‌اش طوری بود که با شروع مدارس پریچهر تازه نفس راحتی کشید. پیمان گاهی به سراغش می‌آمد و رفع دلتنگی می‌کرد. خبر از شایان هم داد که پیله کرده بود تا بفهمد پریچهر کجا رفته. کسی آدرس عمو را نداشت و رفت و آمدهای پیمان هم بی خبر از اهالی عمارت بود. عمو به جای پدر وظیفه بردن و آوردنش به مدرسه را به عهده گرفته بود. داریوش هم گویا وظیفه‌اش فقط سربه‌سر گذاشتن بود که به تمامه انجامش می‌داد. با او همشیر و هم سن بود. روزی که جواب کنکور آمد، با داریوش برای دیدن نتیجه نشسته بود. داریوش سرش را در لپ‌تاپش فرو کرده بود و مشغول تایپ مشخصات شد. آنقدر خون به دل پریچهر کرد که علاوه بر پریچهر صدای زن‌عمو از آشپزخانه در آمد. دختر منتظر وقتی دید اذیت کردن داریوش تمام نمی‌شود از در صلح وارد شد. _داداشی جونم تو رو خدا زودتر بگو. دق کردم خب. از جا بلند شد تا کنار او بنشیند. شاید بتواند نتیجه را ببیند. داریوش دستش را بالا گرفت. _ایست. جلو نیا وگرنه نمیذارم تا شبم نتیجه رو ببینی. تا الان بلای آسمونی بودم الان داداشی جونت شدم؟ _غلط کردم. بگو خب. _یالا بیا بوسم کن تا بگم. پریچهر دستی در هوا تکان داد و "برو بابا"یی بار او کرد. گوشیش را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت تا کنار زن‌عمو امنیت داشته باشد. _نوبرشو آورده. اصلاً نخواستم. زنگ می‌زنم به داداش داوود جونم. اون ببینه و بهم بگه. هنوز بوق نخورده بود که گوشی بی‌هوا از دستش کشید شد‌. برگشت و به داریوش با نفس‌های کشیده و طولانی نگاه کرد. داریوش خونسرد لبخند زد و به گونه‌اش اشاره کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞