🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🌷هوالمحمود🌷 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_نود_چهار پرده راهرو را بالا گرفتم.🙂🚶 _نمی خواهم ابوراجح ما را
✨هوالرّافع✨ 🌠🌜 -به مسرور گفتم: «راست می گویی.چیزهایی شنیده ای،ولی درست نشنیده ای.کسی که پشت دیوار،گوش می ایستد،نمی تواند همه گفته ها را خوب بشنود.اگر سوالی داری،از ابوراجح بپرس.» 😉 -او چیزی را از من مخفی نمی کند.شاید تو از ریحانه خواستگاری کرده ای و آن میهمانی برای همین است. از سادگی اش خندیدم.😂 -تو که گفتی ابوراجح چیزی را از تو مخفی نمی کند؛پس چرا می گویی شاید؟😏 آرزو کردم که کاش میهمانی روز جمعه برای خواستگاری از ریحانه بود.خواستم به مسرور بگویم که از ریحانه خواستگاری نکرده ام و میهمانی روز جمعه،ارتباطی به این موضوع ندارد تا آن بیچاره را از نگرانی دربیاورم،ولی نگفتم.😄 در آن لحظه نمی دانستم که صحبت کوتاه من با مسرور،چه فاجعه ای را به دنبال دارد. ☀️☀️☀️ قنواء و امینه مشغول بازی با دو تا میمون کوچک 🐒🐒 بودند. دیگر می دانستم که برای کار به دارالحکومه دعوت نشده ام.🙂 -خانم ها!امروز چه برنامه ای داریم؟ مثل دفعهء قبل،از راهروی نیمه تاریک گذشتیم.در چوبی سنگینی ،بر پاشنه چرخید.به حیاط زندان رسیدیم.رییس زندان،ما را به اتاق خودش راهنمایی کرد.🚶🏻 دقیقه ای بعد،صفوان و حماد با همراهی یکی از نگهبان ها وارد اتاق شدند. با ورود آن ها،رییس زندان برخاست و گفت:(اگر اجازه بدهید،شما را تنها می گذاریم.)🙂🖐🏻 او و نگهبان بیرون رفتند. صفوان،مرد چهار شانه و خوش رویی بود.مرا در آغوش کشید و تشکر کرد.حماد هم همین کار را کرد و مثل پدرش با کنجکاوی به من خیره شد.معلوم بود می خواستند بدانند من کیستم و برای چه به آن ها کمک کرده ام. روی سکوی گوشه اتاق نشستم.ظرفی از میوه و خرما کنارمان بود.صفوان آهی کشید و گفت:(از شما متشکرم که ما را از سیاه چال نجات دادید😊،اما وقتی به دوستانم فکر می کنم که در آن شرایط سخت به سر می برند،نمی توانم خوش حال باشم.کاش حداقل می توانستم این میوه و خرما را به دهان آن ها برسانم!)😄 این داستان ادامه دارد...🌼💫 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════