وقتی زیر باران شدید در اواسط اجرای قطعه "القدس لنا"ی مُجال در سرزمین تمدن ها برگشتم و به محمد گفتم: مثل اینکه برای سید حسن یه اتفاقایی افتاده، چند ساعت بعدش وقتی تا دیر وقت جلوی شعام با التماس شعار میدادیم و وزیر شعار با صدای گرفته پشت میکروفون یادآوری میکرد که شخص دوم مقاومت را زده اند و در کنارش دعا میکرد که البته انشاءالله سید مان سالم و زنده است، اما نبود و ما این را فردا بعد از ظهرش فهمیدیم. باز چیزی در سرم غوغا میکرد: خدا! چقدر ما بدشانس بودیم...
تاریخ جبهه حق را ورق که میزنم میبینم هیچ فصلیش کم ندارد از این باخت های دقیقه نودی، از این امید های ناامید شده... اینکه والعاقبه للمتقین را همه قبول داریم اما این چند خط را من ناظر به یک سختی و عسرتِ در مسیر نوشتم، نه ناظر به عاقبت.
این روزها خیلی به این فکر میکنم که کاش میتوانستم سر بخورم لای اعداد تقویم و بروم به تاریخ و ساعت و دقیقه هایی که دیگر حفظشان هستم. بروم و کاری کنم سردار با آن پرواز آن شب به بغداد نرود، سید را مجاب کنم که بالگرد را بیخیال شود و زمینی برود. بروم و اسماعیل هنیه را از اتاقش خارج کنم، سید حسن را بجای ۴۰ متر به عمق ۴۰۰ متری زمین ببرم و همهی توپ های این تاریخ ۱۴۰۰ ساله را کمی_قول میدهم، فقط کمی_زاویه بدهم تا بجای تیرک و سرنوشت تاریک صاف بنشینند سه کنج دروازه.
امروز هم در حرم حضرت معصومه(س) در این خیال بودم که حین برگشت با دیدن این قاب، بند افکارم پاره شد... بار نگاهشان سنگین بود و غم نبودنشان سنگین تر، از بلندگو ها پخش میشد: الهی عظم البلاء... "
خدا! چقدر ما همیشه بدون صاحبمان بدشانس بودیم!"
@fotrosesstan