خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 " #شــــہیــــد_مہـــــدۍ_زین_الدیـــــن 🌹 بعضی وقتها⏰ چند هفته از مهد
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 " 🌹 شهریور ماه بود و ماه آخر باردای، خدا رحمت کند شهید صادقی یکی از دوستـــ💞ــان نزدیک مهدے بود، هوای ما را خیلی داشت😊 وقتی تلفن زد ☎️آقای صادقی خبر پدر👨🏻‍🍼 شدنش را به او داده بود، مهدے که خیالش از بابت سلامتی ما راحت شده بود همونجا نماز🧎🏻‍♂️ شکر🙏 خوانده بود. خیلی از دستش ناراحت بودم😠 وقتی زنگ زد☎️ همه عصبانیت 😡این ده روزه را خالی کردم گفت 《ماتو مکتبی بزرگ 🌈شدیم که پیامبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد 😔مگر ما از پیغمبران بالاتریم؟ 》🤔لیلا چهل روزه بود که آمد لیلا را بغل کرد👨🏻‍🍼 و من هم که انقدر عصبانی 😡بودم انگار همه عصبانیتم تمام شد😅 به قول مادربزرگم《مکه رفتن بهانه بود کعبه🕋 در خانه بود 》برایم تعریف کرد که در این مدت چقدر سخت😓 گذشت وچقدر از دوستانشان شهید شدند😭 هنوز دو روز نگذشته بود دوباره رفت، به او گفتم مرا هم ببر منطقه 🪖همان‌جایی که همه خانم‌هایشان را آوردند. لیلا سه ماهه بود 👶که به اهواز رفتیم سپاه یک ساختمان🏬 برای سکونت بچه‌های لشکر علی بن ابیطالب گرفتند، اینجا دیگر تنها نبودم همه خانم‌های آنجا چشم👁️ به راه آمدن مردانشان بودند، گاهی می‌دیدیم جلوی اتاقی یک جفت پوتین🥾 است، می‌فهمیدیم که مرد🧔🏻 آن خانه آمده است. بعضی وقتا می‌فهمیدیم خانمی که دو تا اتاق آن طرف‌تر است مردش شهید شده😭 هر شب به بهانه‌ای شام نمی‌خوردم یا دیرتر می‌خوردم، می‌گفتم صبر کنم شاید🤔 آقامهدی بیاید. آن شب خیلی صبر کردم تا خواستم غذا🍛 بخورم مهدی در زد🚪 و اومد تو، با سر و صورت خاکی و سیاه شده🥴 بعد از سلام و احوالپرسی گفتم معلوم است🤔 خیلی خسته‌ای گفت آره🥱 چند شبه نخوابیدم غذا🍛 چون مختصر بود گفتم شما شروع کن تا من بیایم، خودم را با لیلا مشغول کردم پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم همون جلوی در 🚪باکفش خوابش برده😴 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷