برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
#شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹
نزدیک ظهر بود که پروین اومد مدرسه به من گفت اگر بهت بگم ناصر شهید شده چه کار میکنی؟ ته دلم خالی شد، گریه میکرد ولی من نمیتوانستم هر طوری بود خودم را به جای خلوتی رساندم و سجده کردم، خدا را شکر کردم گفتم خدایا حالا که اینجوری خواستی پس توانش را به من بده. هشتم شهریور ۶۱ ناصر آوردن تهران و یک راست بردن معراج شهدا، زندگی که تو این ۶ ماه همه آرزویش بود حالا توی تابوت روی دستهاست.در مراسم به آقای ایزدی گفتم من باید با ناصر تنها صحبت کنم دوستان میگفتند وقتی تیر خورد فقط میگفت الهی شکر. وارد غسالخانه شدم همه بیرون بودن فقط من بودم و ناصر. بوی تربت امام حسین همه جا را پر کرده بود ناصر خوابیده بود و فقط صورتش معلوم بود متوجه شد که ناصر چشمهایش را باز کرده و با منیژه خداروشکر میگوید. ناصر را تشییع کردند به مادر شوهرم گفتم ناصر چشمهایش را باز کرد، صورتش را باز کردن دیدند هنوز چشم هایش باز است وناصر با چشمان باز از دنیا رفت.
#قسمت_آخر
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷
@frontlineIR🇮🇷