خادمالحسین:
🌴
#در_مسیر_عشق 🌴
🍃
#پارت صدوسیوهشتم 🍃
عطیه : درسی؟🧐
زهرا : هیچی ولش کن
عطیه : هوف.. نظرت درباره تاریخ عروسیتون کیه؟
زهرا : هیچی
عطیه : هیچی یعنی چی زهرا خانم؟🤨
زهرا : یعنی مامان خانم شما یادت هست یه دفعه در بارش حرف زدیم و گفتم عروسی نمیخوام اگرم باشه حوصله این چیزارو ندارم
عطیه : یعنی چی این حرف اصلا میفهمی چی داری میگی
زهرا : بله میفهمم عروسی نمیخواد
خرج و مخارجش زیاده بهجاش میریم تو یه روستای محروم و دور افتاده اونجا یه جشن کوچیکی میگیریم
عطیه : پس فامیل ها چی؟
زهرا : شاید خیلی روم زیاد باشه اما تو هر مراسمی که نباید اونا باشن
حالا بهتره بعدا در بارش حرف بزنیم
عطیه: خیلی خب بگیر بخواب تو و خواهر برادرت و بابات کمبود خواب دارید هااا بخوااابب
**** صبح اداره تهران ****
زهرا : آقا میشه رسول و فاطمه برگردن
محمد : سوالیه که دوبار داری میپرسی اول بگو چرا
زهرا : شما احساس نمیکنید دلتون برای بچه هاتون تنگ شده یا تو خانواده جای خالی شون احساس میشه شما چرا بدون توجه به بقیه اعضای خانواده تون کاری رو انجام میدید اونم از سر عصبانیت هااا؟؟؟😡😡😡😡😡😡
اصلا خودتون هیچی مامان هیچی من بدبخت چه گناهی کردم باید بدون خواهر و برادرم توی همچین وضعی که میخوام شادیمو با اونا بگذرونم اونا نباشن 😡😡😡
محمد : صداتو بیار پایین واسه من داد میزنه🤬
اصلا حالا که اینطور شد اصلا برنگردن
زهرا: عه خب پس باشه بدون فرزند به زندگی تون بپردازید منم رفتم تا راحتتر باشید
محمد : لا اله الا الله
زهرا : و با عصبانیت از اداره خارج شدم
فرشید : 😶😶 آقا محمد؟!
محمد : برو دنبالش هووفف
فرشید : زهرا یه دقیقه وایسا صبر کن
زهرا : ولم کن فرشید بدتر دارید عذابم میدید
فرشید : گفتم تو یه دقیقه صبر کن
زهرا : بلللللععهههههههه؟؟؟؟😡😡😡😡
فرشید : چرا سر بابات داد زدی؟😐
زهرا: خوب کاری کردم لازم باشه بازم میکنم امرتون؟😡
فرشید : دو دقیقه به اعصاب خودت مسلط باش
اصلا فهمیدی جلو کیا این حرف و زدی
زهرا : بالاخره که همه میفهمن هرکی هم که نفوذی باشه تا قبل از حرف من حتما فهمیده
فرشید : بس کن زهرا برگرد سر کارت
زهرا : من دیگه جایی نمیرم که اثری از اون فرمانده و بچه هاش باشه😡فهمیدی یا نه؟