🌿°•بسم الله الرحمن الرحیم•°🌿 🌿رمان : تا دم مرگ رفتن آقا رسول🌿 🌿پارت : پنجم🌿 دیر وقت ساعت حدودا ۴ نیم شب بود کارم تموم شده بود کم کم داشت خوابم میبرد که یه دفع گوشیم زنگ زد مامانم بود مامانم : سلام رسول کجایی من : سلام من ادارم مامانم : تا دیر وقت اونجا چیکار میکنی من : هیچی مامانم کارم یکم طول کشید مامانم : الان میایی خونه غذا بخوری یا من بخوابم من : ن مامان اینجا خوردم مامانم : باشه مواظب خودت باش خدافظ من : باشم مامان همچنین خدافظ گوشی رو قطع کردم گذاشتم روی میز بد جور خوابم می اومد حتی نای این و نداشتم که برم تو اتاق بخوابم همون جا رو صندلی خوابم برد . صبح بود صبحانه خوردم و کم کم آماده شدم که برم اداره با عزیز خدافظی کردم و رفتم عطیه رو رسوندم و بعد خودم رفتم اداره وقتی وارد اداره شدم از پله ها اومدم پایین اولین چیزی که نگاه من به خودش جلب کرد رسول بود که پایه سیستمش خوابش برده بود رفتم از اتاق پتو برداشتم تا بیارم بکشم روی رسول من : داشتم پتو رو میکشیدم روی رسول که رسول بیدار شد رسول : سلام آقا محمد من : سلام رسول من هی بهت میگم ما اضافه کاری نداریم تو بازم تا دیر وقت میمونی تو اداره نکنه خونه رات نمیدن رسول : 😂 ، نه آقا اتفاقا مامانم نصف شب زنگ زده بود گفت نمیای خونه منم خسته بودم نتونستم برم من : از دست تو رسول ، کارا چطور پیش میره رسول : خوبه آقا من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم بیام گزارش و مینویسم میارم براتون من : باشه رفتم یه آبی به دست و صورتم زدم اومدم و رفتم صبحانه خوردم داوود هم اونجا بود داوود : بَه سلام رسول صبحت بخیر من : سلام داوود خوبی ممنون صبح تو هم بخیر داوود : ممنون تو خوبی خواهش میکنم ، دیشب اینجا خوابیده بودی من : اره داوود : منم اینجا خوابم برده بود من : من که از خسته گی پای سیستم خوابم برو داوود : منم کارام تموم شد رفتم تو اتاق خوابیدم با رسول صبحانه خوردیم و یکم حرف زدیم و بعد رفتیم پای سیستم مون پ . ن . ۱ : خدایش به رسول و داوود اضافه کاری میدن😐😂