استاد فرزانه‌ای به‌خوبی و خوشی با خانواده‌اش زندگی می‌کرد. زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت. 🔸زمانی به‌خاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند. 🔹مادر بچه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمل کرد. از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمل کرد. 🔸اما چطور می‌توانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش هم به اندازه او مؤمن بود، اما او مدتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش می‌ترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود. 🔹تنها کاری که از دست زن برمی‌آمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد. 🔸شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت. 🔹روز بعد، استاد به خانه برگشت. با همسرش سلام و احوالپرسی کرد و سراغ بچه‌ها را گرفت. 🔸زن به او گفت فعلا نگران آن‌ها نباشد و حمام بگیرد و استراحت کند. 🔹کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچه‌ها را گرفت. 🔸همسرش با حالت عجیبی گفت: نگران بچه‌ها نباش، بعدا به آن‌ها می‌رسیم. اول برای حل مشکلی جدی، به کمکت احتیاج دارم. 🔹استاد با اضطراب پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چه فکری، مطمئنم به لطف خدا می‌توانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم. 🔸زن گفت: در مدتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار باارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیبایی‌ست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم. 🔹حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمی‌خواهم آن‌ها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چه‌کار باید بکنم؟ 🔸استاد گفت: اصلا رفتارت را درک نمی‌کنم! تو هیچ‌وقت زن بی‌تعهدی نبوده‌ای. 🔹زن گفت: آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیده‌ام! فکر جداشدن از آن‌ها برایم سخت است. 🔸استاد با قاطعیت گفت: هیچ‌کس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمی‌دهد. نگه‌داشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آن‌ها، جواهرات را پس می‌دهیم و کمکت می‌کنم تا فقدانش را تحمل کنی. همین امروز این کار را با هم می‌کنیم. 🔹زن گفت: هرچه تو بگویی عزیزم، جواهرات را برمی‌گردانیم. در واقع، قبلا آن‌ها را پس گرفته‌اند. این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آن‌ها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آن‌ها را پس گرفت. 🔸استاد قضیه را فهمید و شروع به گریه کرد. او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را باهم تاب بیاورند. 💠 فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا؛ صبر جمیل داشته باش (و جزع و فزع و یأس و نومیدی به خود راه مده). ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎https://eitaa.com/ganj_sokhan