لنگ ظهره ،خانم تا الان خواب بوده... معلوم‌نیست دیشب بیچاره راشد رو کجا برده بود نصفه شبی که بچم صبح از خستگی چشماش وا نمیشد ،خجالتم خوب چیزیه ! لعیا نیشخند زد و پیروزمندانه بهم نگاه کرد ، پس دیشب اشتباه نکرده بودم ،واقعا لعیا داشته مارو می‌دیده ... سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و بعد گفتم :_جیران خانم جان جسارتا شما ساعت ورود و خروج ما رو چک میکنید ؟ دیشب راشد اصرار داشت بریم بیرون قدم بزنیم منم حرف شوهرم رو گوش کردم و باهاش رفتم !روی کلمه ی شوهر تاکید خاصی کردم و موقعی گفتم نیم نگاهی به لعیا انداختم ... جیران کم نیاورد و گفت :_معلوم نیست با چه جادو و جنبلی اون بچه رو پابند کردی که اینکارا رو میکنه ،تا من یاد دارم راشد همیشه ۱۰ شب میخوابید میگفت سلامتی مهمه ،الان چیشده خانمو تا ۴ صبح تو خیابون میگردونه ؟! دروغ میگم بتول؟ خون خونمو میخورد . فقط ظاهرم رو آروم نگه داشته بودم وگرنه درونم غوغایی بود و قطعا اگر اختیار و جرئت اینکارو داشتم تا الان چندباری تو دهن خودشو دخترش می‌کوبید! بتول خانم اخمی کرد و گفت: _جیران بسه دیگه ؟ تو چیکار به زندگی این دوتا داری ؟ دوست داشتن زن و شوهری رفتن بیرون چه دخل و خرجی به تو داره که بیخودی شورشو میزنی .. جیران تابی به گردنش داد و گفت :_من فقط نگران سلامتی راشدم،بعد با سر به من اشاره زد و ادامه داد :_میترسم حیف بشه ... دندون روی هم سابیدم که بتول خانم دستش رو روی دستم گذاشت و گفت :_من هنوز نمردم که تو بخوای نگران بچم بشی ماشالا انقدر عاقل و بالغ شده که بتونه خوب و بد رو از هم تشخیص بده ! از حمایت بتول خانم خیلی خوشحال شدم و نگاه قدردانی بهش انداختم که لبخند بهم زد و گفت:_بیا بریم دخترم صبحانه بخور .. تشکری کردم و با هم بلند شدیم و وارد آشپزخونه شدیم... وقتی ازشون کاملا دور شدیم بتول خانم گفت :_دخترم من واقعا بابت رفتارشون متاسفم .. لبخنید بهش زدم و گفتم: _چرا شما متاسف باشید ، شما که کاری نکردید و واقعا ممنونم که از من دفاع کردید ، :بتول لبخندی زد و دستی یه شونم کشید و گفت _واقعا از انتخابی که راشد کرده خوشحالم تنها به زدن لبخند و تکان دادن سری اکتفا کردم ،پشت میز نشستم که سلیمه میز رو کامل چید و برام چای هم ریخت ... به محض اینکه بوی چای به دماغم خورد حس کردم محتویات داخل معدم رو دارم بالا میارم سریع دستم رو روی دهنم گذاشتم و از آشپزخونه خارج و وارد دستشویی تو سالن شدم،هرچی که خورده بودم یکجا بالا آوردم معدم به سوزش افتاده بود و رنگم دوباره پریده بود دلیل این حالت تهوع ها و استفراغ ها برام عجیب بود ،آبی به سر و صورتم زدم،وقتی از دستشویی بیرون رفتم بتول خانم نگران بهم نگاه کرد و گفت :_دخترم خوبی ؟ چیشد یهو ؟ لبخند بیجونی زدم و گفتم :_خوبم ، فقط، بوی چایی رو که حس کردم حالم بد شد یک آن چشماش خندید و گفت : _خب آخرین بار کی عادت شدی ؟ متعجب گفتم :_شش روز پیش ... برق چشماش از بین رفت و من تازه متوجه منظورش شدم ! بنده ی خدا فکر میکرد من حامله هستم ، خبر تداست که منو راشد حتی پیش هم نبودیم. برای اینکه دوباره ذهنش اون سمتی نره گفتم: _فکر کنم معدم خالی بوده اینجوری شده چیر خاصی نیست . لبخندی بهم زد و سری تکون داد، دستش و زد پشت کمرم و با هم دوباره وارد آشپزخونه شدیم .. سلیمه رو به من گفت:_خیر باشه خانم ، خوبید ؟ _ممنون خوبم بتول خانم گفت: _سلیمه چایی رو عوض کن سرد شده دیگه سلیمه خواست برداره که دستم رو بالا بردم و گفتم :_نمیخواد دیگه چایی نمیخورم چشمی گفت و چایی رو کامل از روی میز برداشت. بتول خانم اشاره کرد بشینم و بعد گفتم : _دخترم راحت بخور چیزی هم لازم داشتی بگو سلیمه برات بیاره من میرم بیرون راحت باشی ..منتظر حرفی از جانب من نموند و سریع از آشپزخونه خارج شد . بی شک فهمیده ترین زنی بود که تا الان دیده بودم! پشت میز نشستم و در حدی که به قول مامان ته دلم رو بگیره صبحانه خوردم تا جا برای ناهار داشته باشم سه روز از اون ماجرا گذشت کما بیش حالم خوب بود ،فقط گاهی حالت تهوع به سراغم می اومد و که با رفتن به هوای باز حالم خوب میشد،هر روز بیشتر از دیروز رفتار عاشقانه ی راشد نسبت به خودم‌رو میدیدم و علاقه ی من هم روز به روز بهش بیشتر می‌شد ،اگر تنها یک دقیقه دیرتر به خانه می آمد درونم آشوب میشد. تصمیم خودم رو گرفته بودم باید دیگه با راشد راه میومدم،حق من و راشد یه زندگی خوب بود،دلم نمیخواست همین اول راه با این‌دوری کردنا راشد رو از خودم برسونم و باعث بشم‌پای فرد دیگری به زندگیم‌ باز بشه ...هر بار به این‌موضوع فکر میکردم ناخودآگاه لعیا جلوی چشمممی‌اومد!حتی فکر کنار هم بودن اونها تنم رو میلرزوند..وقتی از مدرسه برگشتم به چشم غره های لعیا و مادرش توجهی نکردم https://eitaa.com/ganj_sokhan