✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_صدو_هشتادُیکم
گفت: پشت پارک چهل تن انتهای کوچه منزل کوچکی بود که در زدیم و کله پاچه را به آنها دادیم.
چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدن خیلی تشکر کردند.
ابراهیم را کامل میشناختند.
آنها خانواده بسیار مستحقی بودند.
بعد هم ابراهیم رو رساندم خانهشان.
۲۶ سال از شهادت ابراهیم گذشت
در عالم رویا ابراهیم را دیدم. سوار بر یک خودروی نظامی به تهران آمده بود!
از شوق نمیدانستم چه کنم چهره ابراهیم بسیار نورانی بود. جلو رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم.
از خوشحالی فریاد میزدم و میگفتم: بچهها بیاید آقا ابراهیم برگشته.
ابراهیم گفت: بیا سوار شو، خیلی کار داریم. به همراه هم به کنار یک ساختمان مرتفع رفتیم.
مهندسین و صاحب ساختمان همگی با آقای ابراهیم سلام و احوالپرسی کردند.
همه او را خوب میشناختند ابراهیم رو به صاحب ساختمان کرد و گفت:
من آمدهام سفارش این آقا سید را بکنم. یکی از این واحدها را به نامش کن.
بعد شخصی که دورتر از ما ایستاده بود را نشان داد. صاحب
ساختمان گفت آقای ابرام این بابا نه پول داره نه میتونه وام بگیره!
من چه جوری یه واحد به او بدم؟
من هم حرفشو تایید کردم و گفتم ابرام جون دوره این کارها تموم شد،
الان همه اسکناس رو میشناسند. ابراهیم نگاه معنیداری به من کرد و گفت: من اگر برگشتم برای این بود که مشکل چند نفر مثل ایشان را حل کنم وگرنه من اینجا کاری ندارم.
بعد به سمت ماشین حرکت کرد و من هم به دنبالش راه افتادم.
که یک دفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پریدم.
✍ادامه دارد....
شهدا را یاد ڪنیم با ذڪر صلوات⚘
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ»