.
🖋
#مجتبی_انصاری
چند شب پیش
به گمانم مادرم میتوانست برایم دوباره قصه بگوید
برای من که نه
حالا
شاید برای فرزندم
البته نه خوب مگر چه اشکالی دارد
دوباره برای خودم باشد
بگذریم
به هر حال
راستش را بخواهید
سالها قبل مادرم برایم قصه میگفت
از گذشتههای دور خبر میداد
امیدوار میکرد
دل میدادیم
خوشحال میشدیم
ناراحت میشدیم
غصه میخوردیم
تعجب میکردیم
بالا میرفتیم ماست بود
پایین میومدیم دوغ بود
هم راست بود هم دروغ بود
اصلا
شاید مشکل از اینجا شروع شد که یکباره سر راست همگی به سراغ راستش خواستیم برویم
مادرم زحمت میکشید
کار میکرد
بچه داری میکرد
معلمی میکرد
معلم بود
درس میداد
فراتر از بچههای خودش بود
قصه میگفت
برای همه قصه بود
آینده بود
پناه بود
مهربان بود
آشنا بود
حتی وقتی عصبانی بود
شاید دلت میخواست تو را بزند
به خودم آمدم
دیدم ناگهان شب است و من تنها گوشه ی اتاقی سرم زیر پتو برده ام تا به زور خوابم ببرد
وگرنه فردا مدرسه ام دیر میشد
مادر دیگه خسته است
معلمیش صرف کسب درآمد شده بود
مسابقه ای راه افتاده بود
دروغ زندگی که فراموش شد
مادرم زود خسته میشد
عصبانی میشد
فریاد میزد
غصه میخورد
قصه نمیگفت
شب سیاه شده بود
دلتنگ شده بودم
مادرم تنها شده بود
دیگر تنها یک تن بیشتر نداشت که آنهم صد پاره شده بود
کار کردن در خانه
معلمی کردن برای بچههای مردم
سر و سامان دادن به بچههای خودش
همه چیز به هم ریخته بود
قصه نمیگفت
گذشت
همه چیز درگذشت
تا عادی شد
فراموش شد
کنار آمدیم
کناری بسراغ ما آمد
خوب ما اهل قصه بودیم
ولی به نظرم شاید این روزها
حداقل چند روز پیش میشد که صدای قصه مادرم را دوباره شنید
باشد
بله
من دیگر بزرگ شدم
باید زندگیم را سر و سامان بدهم
اما شاید دوباره میتوانست همه چیز از اول شروع شود
لبخندها
غصهها
گریهها
چشم دوختنها
سکوت کردنها
حرف زدنها
و همه و همه از مادرم دوباره شنیده شود
مادرم برایمان قصه میگفت
خبر از دور و نزدیکی میداد
دیروز و امروز و فردا را به هم میدوخت
به گمانم بشود برای من دوباره قصه بگویند
مادرم یک معلم است
برای بچههای مردم بسیار زحمت میکشید
هم برای بچههای خودش
هم برای خانه
مادرم خدایی بود
آخرتی از نزدیک دیدنی
صدایی لالایی شبانه اش در گوشهایم زنگ زده اند
شب و روز عجیبی است
مادرم تنهاست
کاش دوباره قصه میگفت
کاش دوباره بالای سرم شب را می شکست
درد فردا را سهل می کرد
مادرم طوفانی در دل داشت
مادرم یک معلم بود
بازنشسته اش کردند
با حقوق مکفی و پاداش نه چندان بد
به نظرم
این شب ها
آی آدمها
صدای قصه گفتنش را می توانستم دوباره از نو بشنوم...
#بیا_روایت_خودت_ز_غزه_باش
🇵🇸
@gaze_karbala