🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#وصال_عشق ⁴.. کولی رو گرفتمو دویدم توی اتاق؛ اینقدر گیج بودم که نمی‌دونستم باید از کجا شروع کنم🤕..
⁵.. • • ...داشتم سایز کش چادر رو جلوی آینه روی سرم امتحان می‌کردم، که زنگ خونه مامانجونم خورد.. درو که باز کردم دیدم داییم با یه کیف کمری کوچیک جلوم وایساده 🤨! سلام کردم و گفتم یا چوب جادو وسایلتونو کوچیک میکنید؟ 😁 داییمم همونطور که داشت در پارکینگو باز می‌کرد یه لبخندی زد و گفت: بهت قول می‌دم نود درصد وسایلی که توی کوله برداشتی به کارت نیاد🎒✨.. طی همون مکالمه تخریبی بودیم که بابام ماشینو پارک کردن و مامانم با دو تا کوله پر از ماشین اومدن پایین 🤭 +بعد حدود نیم ساعت هنوز راه نیافتاده بودیم🙄، رفتم به مامانم گفتم می‌تونم بپرسم ساعت چنده؟! بعد ی نگاه عمیق گفتند یه هفته صبر کردی این یک ساعتم روش.. گفتم آخه تو ظهر میرسیم دم مرزا گرمتون می‌شه اذیت میشین، همینطور که در حال غر زدن به آستان مادر بودم😁 داییم وایسادن و گفتن آغاز سفر رو اعلام می‌کنم 😌 سریع سوار بشید تا دیر نشده.. منم که از خدام بود این جمله رو بشنوم دفترچه و خودکارمو گذاشتم توی کیفمو دویدم توی ماشین🏃🏻‍♀.. پنج دیقه که نشستم تا بقیه هم سوار بشن و باهم راه بیافتیم، از شدت گرما داشتم عرق می‌ریختم🥵.. ی نگاه به خورشید انداختم و تو دلم گفتم: برادر من، بدون شوخی یکم با ما کنار بیا🥴! کم کم همه آماده شدن برای حرکت.. دفترچه و خودکارو برداشتم و شروع کردم بقیه سفرناممو بنویسم😌.. اما بعد پنج شیش خط حالم بد و شد یادم افتاد توی ماشین نمیتونم به کاغذ و کتاب نکاه کنم😬😂:/ بنابراین تنها کاری که می‌تونستم بکنم تفکر بود! پامو انداختم روی اون پامو لم دادم به صندلی و خیلی عمیق به جاده خیره شدم🛣.. و در همین حال و هوا به خواب عمیقی فرو رفتم😴.. ⊹ ⊹ + حوالی اذان بود که یک دفعه یه پا افتاد توی دماغم🤥😂و تا چشمامو باز کردم دیدم جناب برادر چرخش ۱۸٠ درجه داشتند و منو به این روز انداختند😀.. خودمو نجات دادم و کشیدم جلوتر،گفتم الان کجاییم؟ مامانم توی آینه ماشین ی نکاه به من انداختن و گفتم تو راه مرز.. حقیقتا چاره ای جز خندیدن نداشتم🤦🏻‍♀.. داشتم خودمو جمع و جور می‌کردم که بالاخره یه جا وایسادیم.. با همون حال دگرگون پیاده شدم و حقیقتا احساس تنفس دوباره کردم😮‍💨.. اونجا یه موکب خیلی خیلی بزرگ دم یه حسینیه بزرگتر بود و عشق توش فریاد میزد🥲✨ بوی اسفندی که دود کرده بودن توی فصای موکب پیچیده بود و زائرایی که به سمت جاده عشق راهی بودن برای در کردن خستگی چند دیقه ای اونجا توقف می‌کردن.. رفتم دم موکب چایی بگیرم که مامانم گفتن فعلا بیا بریم تو نمازمونو بخونیم، چایی هم می‌خوریم 👀☕️ هنوز درحال جمع کردن جانماز بودم که یه سفره بزرگ پهن جرذن و خدام موکب به ما گفتن حالا که خوندید باید شام هم بمونید دیگه.. هرچی اصرار کردیم که می‌ریم اصن قبول نکردن🤦🏻‍♀ برای همین توفیق اجباری باعث شد که مهمون موکب با صفاشون بشیم.. لوبیاپلوی خوشمزشونو خوردیم و رفتیم پایین که راه بیافتیم دم مرز.. همه سوار شده بودن که یادم افتاد من چایی نخوردم.. دویدم سمت موکب و یه چایی هل دار خوشمزه گرفتم 😁☕️ بعدم رفتم به بابام گفتم می‌دونم سوار شدید ولی خوب حقیقتا چاییشون حرف نداره و با همین حرکت دوباره کاروانو از ماشینا پیاده کردم🕶 + بالاخره که توقف تموم شد و همه سوار شدن، راه افتادیم که بریم دم مرز..به امید ایستگاه بعدی😅🚙 • • .. ✍🏻فـ.حیدری ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor