شب هنگام داخل مغازه لوازم التحریری بودم که دخترک جوراب فروشی آمد و دفتر مشقی را نشان کرد برای برادر محصل‌ش. دلم سوخت اما اعتماد نکردم. برادرش را نیز فراخواندم. بعد از سوال-جواب کردن‌های پی‌درپی، مطمئن شدم راست می‌گویند. در خیابان ما جوراب فروشی می‌کنند. متعلق به یک خانواده چهار فرزندی هستند و پدرشان کارگر ساختمان است. عصر از قلعه‌مرغی با بی‌آرتی می‌آیند، دستفروشی می‌کنند و شب برمی‌گردند. من «بچه‌های آسمان» را دیدم؛ این بار نه علی و زهرای فیلم را که محمد و فاطمه واقعی را. دقیقا با همان سن و تیپ. آوردم‌شان نزدیک منزل، از کمد پسرم چند تفنگ سوا کردم و از کمد دخترم چند عروسک. راهی‌شان کردم بروند خانه، درحالی که نمی‌دانستم تکانه‌های اقتصادی و تنش‌های امنیتی قرار است چه به‌روز این بچه‌های معصوم و خانواده‌های‌شان بیاورد. @GhadiriNetwork