‌ 📚 روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می‌خورد و خدا را شکر می‌کرد. طاووسی از آنجا می‌گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد. کلاغ گفت: «دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت‌هایی که به تو نداده، شکر می‌گویی» بعد، بال‌هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می‌بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!» کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. طاووس بسیار عصبانی شد و گفت: «به چه می‌خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟» کلاغ گفت:« به حرف‌های تو؛ شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من؛ و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود.» 🆔 @ghafari_ir