#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
*از زبان لیلی:
کنار گل رزی زانو زده بودم و به شبنم های آبی که روی گلبرگش به نرمی میرقصیدند چشم دوختم.با نوک انگشت با احتیاط برگ لطیفش را لمس کردم و زانوهایم را بغل کردم.
_تا حالا شده دلت بخواد از اینجا فرار کنی؟بری یه جای خیلی خیلی دور.ولی ترس از خشک شدن ریشه ات بخواد جلوت رو بگیره؟
برای چند لحظه فقط صدای آب بود و بوی خاک خیس خورده.با خنده سرم را به تاسف تکان دادم.از کلکسیون دیوانگی هایم،فقط حرف زدن با بوته گل رز مانده بود.به سُر خوردن قطره از روی گلبرگ چشم دوختم که ناگهان زمزمه ای کنار گوشم قلبم را لرزاند.
_قصد فرار دارید بانو؟
با ترس از جا بلند شدم و به درخت پشت سرم چسبیدم.یک دستم را جلوی دهانم و دست دیگرم را روی قلبم که بی تابانه و ترسیده به قفسه سینه ام میکوبید گزاشتم.
_ایلیا؟
با خنده یکی از ابروهایش را بالا انداخت.پیراهن سبز لجنی همراه با ژاکت بافت مشکی پوشیده بود و موهایش را مرتب به بالا شانه کرده بود.انگار خستگی بیمارستان کامل از تنش در رفته بود.با اخم مصنوعی به چشمانش زل زدم.
_نمیگی بی صدا میای من سکته میکنم؟اصلا کی در رو برات باز کرد؟
شانه اش بالا انداخت و بیخیال گفت:
_مامان فاطمه.
برای آخرین بار نفس عمیقی کشیدم و دستم را از روی قلبم برداشتم.
_جدی باش آقای محافظ.این وقت روز اینجا چیکار میکنی؟
_اومدم بدزدمت.
_چی؟
با صورتی بیخیال،انگار که در حال گفتن منطقی ترین حرف دنیا باشد دوباره حرفش را تکرار کرد.
_گفتم اومدم بدزدمت.
بدون اینکه حرف دیگری بزند جلو آمد و شانه هایم را گرفت.به سمت خانه چرخاندم و با دست آرام کمرم را هول داد.
_زود حاضر بشید بانو.جلوی در منتظرتونم.
هنوز مبهوت از حرف ها و رفتار سرحالش به سمت اتاقم رفتم.سارافون بلند مشکی را با زیر سارافونی سبز چرکم پوشیدم و در آخر پالتو مشکی رنگم را روی آنها پوشیدم.چادرم را برداشتم و با خداحافظی از مامان از در خارج شدم.
با دیدن وسیله ای که کنار ایلیا بود دهانم باز شد و ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم.لبخند ترسیده ای زدم.
_ایلیا نه.
دست به سینه نگاهم کرد و شبیه پسر بچه های تخس لبخندی زد.
_چرا لیلی.
_گفتم نه.اصلا راه نداره.
_چرا لیلی من.راه داره.
از اینکه وسط صحبت سعی میکرد حواسم را پرت کند حرصی شدم.
_ایلیا من امکان نداره سوار این بشم.
_لیلی جان این فقط یه موتور.تانک که نیست.
نگاهم را دوباره به موتور مشکی و براقی که کنار پای ایلیا پارک شده بود انداختم.برای بار دوم شانسم را امتحان کردم.
_ایلیا با چادر سخته.
_چادرت که عربیه.
_کوتاه نمیای نه؟
رنگ لجبازی از چشم هایش پرید و لبخند ملیح و مهربان همیشگی اش برگشت.جلو آمد و دستم را گرفت.
_این تازه اولش لیلی.قرار کنار هم یکی یکی ترس هات رو بترسونیم.
آب دهانم را فرو دادم و از روی شانه ایلیا دوباره نگاهی به موتور انداختم.
_اگر افتادم چی؟
لب هایش را به هم فشرد تا نخندد اما چشم هایش زودتر از لب هایش چراغانی شده بودند.
_قول میدم آروم برم.کلاه ایمنی هم داریم.زودباش هوا تاریک میشه ها.
از لجبازی بی انتهای ایلیا خبر داشتم.با چهره تسلیم شده به سمت موتور رفتم.ایلیا به راحتی سوار شد و نگاهم کرد.
_حالا دستات رو بزار رو شونه های من،یه پات رو هم بزار اونجا،فکر کن داری سوار دوچرخه میشی.
من که میدانستم این کار عاقبت خوبی ندارد نفسم را با شدت بیرون دادم و با احتیاط به سمت موتور رفتم.همان کار هایی که ایلیا گفته بود را آرام و مرحله به مرحله انجام دادم و بالاخره موفق به سوار شدن،شدم.
_خیلی خب؛غول مرحله اول شکست دادیم.بعدی چیه؟
_ایشون.
کلاه کاسکت مشکی رنگی را به دستم داد.اندازه کلاه دو برابر سرم بود.
_ایلیا مردم با ترکیب این و چادرم مسخره ام میکنن.
_کسی جرات نمیکنه شما رو مسخره کنه.
_این قاطعیت از کجا میاد؟
سرش را برگرداند و با تیزی و جدیت نگاهم کرد.لحظه ای ستون فقراتم از جدیتش لرزید و چشم هایم درشت شد.
_مفهوم شد فرمانده.چون یه آدم ترسناک کنارم نشسته.
نگاه جدی اش شکست و با خنده سر تکان داد.کلاه را روی سرم گزاشتم و ایلیا طبق قولش با سرعت آرامی حرکت کرد.
یک ساعتی روی موتور بودیم و ایلیا سعی میکرد با شوخی و خنده حواس مرا از ترسم پرت کند.بعد از یک ساعت جلوی خانه ی قدیمی،در نزدیکی های مرکز شهر ایستاد.با احتیاط از موتور پیاده شدم و کلاه را از روی سرم برداشتم.نفس عمیقی کشیدم و هوا را با اشتیاق به داخل ریه ام دعوت کردم.نگاهی به کوچه ساکتی که در آن ایستاده بودیم انداختم.
_اینجا کجاست ایلیا؟
_میفهمی.
نگاهی به خانه قدیمی انداختم و با فکری که به سرم خطور کرد با تهدید به سمتش برگشتم.
_ایلیا اگر بی خبر منو آورده باشی مهمونی..
با نگاه عجیبش به چشم هایم حرفم را قطع کردم.