eitaa logo
{..الف بای جنون..}
116 دنبال‌کننده
32 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مجنون اگر چهـ چندیست دست از جنون ڪشیدهـ... لطفا بهـ او بگویید لیلا ادامهـ دارد... 🌺کپی از کانال تحت هر شرایطی اشکال شرعی داره.
مشاهده در ایتا
دانلود
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• بین وسیله های کف اتاقم راه میرفتم و صدای تق تق انگشتان دستم را بلند میکردم.نگاهم به بیرون از پنجره افتاد،هوا نزدیک گرگ و میش بود.با استرس بیشتر سرعت قدم هایم را بیشتر کردم.نمیدانم دور چندم بودم که در اتاقم با شتاب باز شد و مامان در چهارچوب در ایستاد.با دیدن مامان حواسم پرت شد و پایم روی دو شاخه سشوار رفت و جیغ بلندی کشیدم. _آخ پام. مامان درمانده نگاهم کرد. _لیلی تو هنوز حاضر نشدی؟این چه وضع اتاق مامان؟پاشو چند ساعت دیگه شب میشه. با همان چهره جمع شده از درد روی زمین نشستم و به پیشانی ام چین انداختم. _مامان من نمیدونم...یعنی منظورم اینه..من دارم کار درستی میکنم؟هنوز سال بابا نشده. مامان نفس عمیقی کشید و با احتیاط از بین وسیله هایم رد شد و روی تخت نشست. _تا کی میخوای با این تردید و دو دلیت خودت داغون کنی دخترم؟مگه نگفتی مطمئنی بابات راضیه پس از چی دیگه میترسی؟بسپارش به خدا انقد فکر و خیال نکن دیگه. _نمیدونم. _همون شبی که حرف از خواستگاری شد چهارده هزار تا صلوات نذر کردم که هرچی خیره برات پیش بیاد.تو هم پاشو به جای این کارا دو رکعت نماز طلب خیر بخون دلت آروم بگیره. با لبخند به مامان نگاه کردم و از روی زمین بلند شدم.مامان جواب لبخندم را داد و به سمت در رفت. _راستی مامان. _جانم؟ _امشب چی میشه؟یعنی قراره چیکار کنیم؟ _تو و آقا ایلیا هنوز نیاز دارید با هم صحبت کنید؟ با یادآوری صحبت قبلی مان سرم را پایین انداختم و خودم را مشغول انگشتانم نشان دادم: _نه.فکر نکنم نیاز باشه. _پس احتمالا بحث مهریه و خونه و مراسم هاس دیگه. _مامان بیشتر از چهارده تا نزاریدا. مامان لبخندی زد و رد دلتنگی در چشم هایش افتاد. _حقا که دختر همون پدری.اونم انقد با آقاجونم حرف زد تا راضیش کرد چهارده تا سکه باشه.میگفت اگه بیشتر باشه در توانش نیست که بده. با یادآوری بابا سوزشی به چشم هایم افتاد اما پسش زدم و سشوار را از جلوی پایم برداشتم. _من اینجاها رو جمع کنم بعد حاضر میشم.شما برو به کارات برس خیالت راحت. _باشه عزیزم.راستی دایی ات و یاسر یه تحقیق کلی هم درباره ایلیا کردن.همه جا حرف از خوبی و آقاییش.نگران نباش ما حواسمون بهت هست. این را که گفت از در بیرون رفت و من را تنها گزاشت.جمع کردن آن بازار شام یک ساعتی طول کشید.ساعت حول و حوش هفت بود که سراغ کمدم رفتم تا لباسی انتخاب کنم.لباس ها را تک به تک برانداز کردم و سراغ بعدی رفتم.پیراهن بلند شیری رنگ با گل های صورتی اش چشمم را گرفت.بابا این را از مشهد سوغاتی برایم آورده بود.از کمد بیرونش آوردم و روسری و آستینچه شیری رنگ با تور های ساده دورش را هم جدا کردم.نگاهی به ساعت انداختم و سریع حاضر شدم.برای بار آخر خودم را در آینه نگاه کردم،در این یک هفته کمی رنگ به پوستم برگشته بود ولی چشم هایم نگران و بی حال بودند.چادرسفید و صورتی ام را روی سرم انداختم و از پله ها پایین رفتم.دایی و یاسر در حیاط بودند و با چشم دنبال مامان و زندایی گشتم که صدایشان را از آشپزخانه شنیدم.تا وارد شدم زندایی با دیدنم نگاه خریدارانه ای به سر تا پایم انداخت. _الهی دورت بگردم مثل پنجه آفتاب شدی. لبخند محجوبی زدم و سرم را پایین انداختم.مامان نزدیکم شد و دستش را روی گونه ام گذاشت. _مثل قرص قمر شده بچه ام.وایسا اسفند برات دود کنم مامان. زندایی با لبخند دستش را روی کمر مامان گزاشت. _شماها برید بیرون لباساتون بوی دود میگیره.من درست میکنم. _دستت درد نکنه نرگس جان. با مامان از آشپزخانه خارج شدیم و به سمت مبل های پذیرایی رفتیم.وقتی نشستیم نگاهم به سمت میز پر از میوه و شیرینی و گلدان گل افتاد که با سلیقه چیده شده بود.مامان فشار آرامی به دستم وارد کرد. _لیلی مامان. _جانم؟ _بیا این برای تو. مشتش را باز کرد و گردنبد آشنایی کف دستش درخشید.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• _انگشتر بابانت رو بردم پیش طلافروشی حاج همتی گفت سنگ انگشتر خیلی قدیمی ممکنه اگر بخواد دست کاریش بکنه خورد بشه.برای همین حلقه اش رو برید و با همون قاب دورش گردنبندش کرد. گردنبند را از مامان گرفتم و در مشتم فشردم.بوی عطر مشهدی بابا در سالن پیچید ولی گرمای آغوشش هنوز هم کم بود.گردنبند را روی قلبم گزاشتم تا دردی که از صبح پنهانش میکردم آرام بگیرد.مامان دستش را روی مشتم گزاشت و وقتی نگاهش کردم اشک مهمان چشم های خسته اش شده بود. _گریه نکن مامان جان.خوبیت نداره. با حرف مامان انگشتانم را روی صورتم کشیدم و فهمیدم باران به گونه های من هم زده.مامان گردنبند را از دستم گرفت و برایم بست.وقتی گردنبد روی گردنم آرام گرفت قفسه سینه ام سبک شد و نفسم بالا آمد.صدای زنگ هردو ما را از جا پراند و مامان با هول و ولا به سمت آشپزخانه رفت تا چادرش را سر کند.من هم چادرم را مرتب کردم و به سمت آشپزخانه رفتم‌.مامان و زندایی چادر به سر خارج شدند تا به پیشواز مهمان ها بروند و من روی صندلی میز آشپزخانه آرام گرفتم.صدای سلام و احوالپرسی را از راه دور می‌شنیدم و در دلم صلوات میفرستادم تا امشب به خیر بگذرد.صداها دور شد و به سمت پذیرایی رفت.چند دقیقه گذشت تا مامان وارد آشپزخانه شد. _پاشو لیلی چایی ها رو بریز.یه فنجون اضافه هم بزار حاج کاظم هم باهاشون اومده. با تعجب گره ای بین ابروهایم انداختم. _حاج کاظم؟ _آره مامان.حالا وقت تعجب کردن نیست پاشو چایی ها رو بریز مردم منتظرن. مامان از آشپزخانه بیرون رفت و من مشغول چایی ها شدم.چادرم را روی سرم مرتب کردم و با احتیاط سینی را بلند کردم.قدم هایم را آرام و موزون برداشتم تا چایی ها نریزد و آبرویم نرود.نزدیک پذیرایی که شدم سرم را بالا گرفتم و سلام کردم. _سلام. همه از جا بلند شدند و صدای سلام و احوالپرسی های تیکه پاره به سمتم آمد.جواب همه را دادم و چایی را به سمت حاج کاظم بردم. _ممنون دخترم. به ترتیب به حاج مرتضی و دایی و بقیه هم تعارف کردم و نفر آخر به سمت ایلیا رفتم.کت شلوار مشکی با پیراهنی سفیدی پوشیده بود.ریش هایش را زده بود و ته ریشی به صورتش نشسته بود.سرش را پایین انداخته و مثل جلسه پیش خیس عرق و مضطرب بود. _بفرمایید. نفس عمیقی کشید و فنجانی را برداشت.صدایش آرام و مطمئن بود. _خیلی ممنون. سینی را روی میز برگرداندم و کنار مامان نشستم.حاج مرتضی ″با اجازه ای″ به سمت دایی گفت و شروع کرد. _این جلسه ما دیگه سر تا پا گوشیم و هرچی شما بفرمایید به دیده منت قبول میکنیم.همین که لیلی خانم ما رو قابل دونستن و اجازه دادن ما دوباره مزاحم بشیم خیلی هم باعث افتخار ما‌.دختر حاج علی کم کسی نیست. لبخندی خجول زدم و سرم را پایین تر گرفتم.از زیر چادر انگشت هایم را به هم فشار میدادم و در دل هر از گاهی صلوات میفرستادم.این بار دایی حاج مرتضی را مخاطب قرار داد. _شما لطف دارید حاج آقا قدم سر چشم ما گزاشتید.والا الان من نمیدونم اگر جوون ها حرفی دارن برن صحبت کنن اگر هم ندارن که بگن حرف های دیگه رو بزنیم. همه نگاه ها به سمت من و ایلیا چرخید و عرق به پیشانی ام نشست.منتظر بودم اول ایلیا جواب بدهد اما او در سکوت به پایین چادرم خیره شده بود.سکوت داشت شکل ناجوری میگرفت و به اجبار لب باز کردم. _من حرفی ندارم دایی جان. _من هم همینطور حاج آقا. دایی سر تکان داد و به حاج مرتضی نگاه کرد. _خب حاج مرتضی شما بفرمایید. _خب اگر جوون ها سنگ هاشون با هم واکندن بریم سر بحث مهریه دیگه.حاج خانم شما هرچقدر که در نظر گرفتید رو بفرمایید. مامان نگاهی به من کرد و رویش را کیپ تر گرفت. _والا لیلی با من اتمام حجت کرده بالای چهارده تا سکه نباشه.منم با هرچی لیلی جان بگه موافقم. حاج کاظم با رضایت و تحسین سری تکان داد و لبخند کمرنگ ایلیا از چشمم دور نماند. _خب من هم اصرار نمیکنم بیشتر بشه چون خود ایلیا باید این هزینه رو متقبل بشه و میدونم که بیشترش رو نمیتونه. _حاج کاظم شما چرا انقدر ساکت نشستید؟یه چیزی بفرمایید. حاج کاظم با لبخند به دایی که این سوال را پرسیده بود نگاه کرد و دستی به ریشش کشید. _والا به ما لطف کردن و منت گزاشتن به عنوان ریش سفید ما رو آوردن اینجا.ولی ماشاالله این جوون ها انقدر پخته و سنجیده عمل میکنن و تصمیم میگیرن آدم حرفی نداره بزنه. مامان روی مبل جا به جا شد. _حالا بفرمایید چایی تون رو میل کنید یخ کرد.از خودتون پذیرایی کنید.نورا جان بفرما دخترم. نورا تشکری کرد و چایی اش را برداشت.ایلیا فنجانش را برداشت و همانطور تلخ تلخ یک نفس سر کشید.خنده ام گرفت ولی لب هایم را به هم فشار دادم و چادرم را جلوی صورتم کشیدم.حاج مرتضی چیزی را آرام در گوش دایی زمزمه کرد و چهره دایی متفکر شد.حاج مرتضی دوباره حرفی زد و این بار دایی با دست به من و مامان اشاره کرد.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• چند دقیقه مجلس در سکوت و پچ پچ های آرام در زمینه اش گذشت و دوباره حاج مرتضی دیوار سکوت را شکست. _حاج خانم من با آقا محمد هم صحبت کردم ولی ایشون میفرمایند که حرف،حرف شما و لیلی خانم.من میگم حالا که همه چی خوب پیش رفته الحمدالله و سر همه چی به توافق رسیدیم اگر جوون ها موافق باشن و شما اجازه بدید یه صیغه محرمیت موقت خونده بشه که این دوتا جوون هم تو آشنایی های بعدیشون راحت باشن. با شنیدن نام صیغه شوکه شدم و سیخ سر جایم نشستم.مامان حرفی از محرمیت نزده بود.به خودم جرات دادم و سرم را بالا گرفتم.اول از همه نگاه نگران و سوالی ایلیا را به خودم دیدم.گفته بودم من الفبای این چشم ها را بلدم،مثلا می‌توانستم بخوانم که با نگرانی میگویند″انتخاب با تو،هرچی که تو میخوای″نگاهم را به سمت مامان چرخاندم که مردد و غرق فکر بود.بعد چند ثانیه سرش را بلند کرد و نگاهش را به من دوخت‌‌.انگار منتظر جواب از طرف من بود.آب دهانم را به سختی فرو دادم و دو دل بودن را بیشتر از این جایز ندانستم،به خدای بالاسرم و نماز طلب خیری که خواندم توکل کردم و آرام پلک زدم.مامان موافقتم را فهمید رو به حاج مرتضی گفت: _ان شاءالله که خیره. صدای نفس راحتی را شنیدم که میدانستم متعلق به ایلیا است. _خب پس اگر اجازه بدید حاج کاظم زحمت خوندن صیغه رو بکشن. ادامه تعارفات و تصمیمات را نشنیدم.فقط افکاری در ذهنم فریاد می‌کشیدند و جلوی چشم هایم رژه میرفتند.فکر اینکه من تا نیم ساعت دیگر محرم این مرد میشدم...محرم آقای محافظ.. |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• صدای زندایی باعث شد فشار ناخن هایم را از روی دست های یخ زده ام کم کنم. _لیلی جان.پاشو برو پیش آقا ایلیا بشین عزیزم. تلاش عاجزانه ای کردم تا با اندک آب دهانی که داشتم خشکی طاقت فرسا گلویم را از بین ببرم ولی موفق نبودم.مامان دستش را روی پایم گزاشت و آرام زمزمه کرد‌. _پاشو مامان جان. سرم را بالا آوردم و نگاهم به ایلیا افتاد که سر به زیر با پای روی زمین ضرب گرفته بود.از جا بلند شدم و با قدم هایی لرزان که هر لحظه ممکن بود از زیر پایم خالی شوند به سمت مبل دونفره ای رفتم که ایلیا گوشه آن نشسته بود.نزدیک شدم و با فاصله روی مبل فرو رفتم.این بار نه او خودش را به گوشه ای ترین سمت مبل کشید نه من خودم را جمع کردم.حاج کاظم بسم الله الرحمن الرحیمی گفت و نورا قرآنی را به دستم داد.قرآن را بین دست های لرزانم گرفتم و صفحه ای را تصادفی باز کردم. ″وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ″ قبل از اینکه به آیه بعدی بروم ناخودآگاه چشمم به دنبال معنی آیه رفت. ″و از آیات خداوندی است که برای شما از جنس خودتان جفتی بیافرید، که در کنار او آرامش یابید، و میان شما عشق و محبّت و مهربانی قرار داد، که در این حقیقت نشانه هائی از خداست برای مردمی که در گردونه اندیشه و فکر نسبت به حقایق به سر می‌برند″ نفسم در دلم ماند و اطمینانی به قلبم افتاد که انگار هیچوقت ردی از شک و تردید در آن نبوده.بوی عطر مشهدی حواسم را از قرآن پرت کرد و سرم را بی اختیار بالا آوردم.مامان با چشم هایی خیس به من خیره شده بود و دایی و حاج مرتضی تسبیح می‌گرداندند.یاسر بالای سر زندایی ایستاد بود و با لبخندی گرم به من نگاه میکرد و نورا شوق از چشم هایش میبارید.اما چشم های من دنبال کس دیگری بود.کسی که گرمای بودنش را در همین نزدیکی ها حس میکردم.دوباره نگاهم را چرخاندم و کنار سالن،درست بالا سر مامان فاطمه دیدمش.در همان لباس مشکی رنگ فرمش و ریش های جوگندمی.ایستاده بود و با لبخند آرام و پدرانه اش نگاهم میکرد.اشک هایم مجال ندادند و صورت و روسری ام را خیس کردند.بابا جلوتر آمد و جلوی پایم زانو زد.واقعی تر از هر آدمی بود که در این سالن دورم را گرفته بودند.خط و خطوط های پیشانی اش و تار های سفید مویش همه جان داشتند. _چیه باباجان؟گریه برای چیه؟ _بابا..تو اینجایی.. _مگه میشه مراسم دخترم نیام؟اومدی مثل دو سالگی هات سر قبرم گله و شکایت کردی و پا کوبیدی که واسه چی تنهام گذاشتی.حالا ببین بابا،من اینجام.هم تو لباس سفید دیدمت هم اونی که کنارت رو تایید کردم.دیگه نبینم لیلی بابا حس کنه پدر کم داره تو زندگیش. آمدم لب باز کنم که بابا دستش را بالا آورد. _بزار من بگم وقت کمه. نگاهم به حاج کاظم افتاد که سرش پایین بود و لب هایش تکان می‌خورد ولی صدایش را نمیشنیدم. _هدیه امشبت،یه جفت گوشواره اس از سنگ همین انگشتری که گردنبندش کردی.امشب مامانت میدتش بهت.مبارکت باشه نورچشمم.مبارکت باشه لیلی بابا. مردمک هایم را تکان دادم و مامان را نگاه کردم.یعنی او بابا را نمیدید؟سرم را که پایین آوردم بابا رفته بود و جای خالی اش مقابلم مانده بود.صدای حاج کاظم به گوشم رسید. _لیلی خانم به من وکالت میدید؟ به جای خالی بابا خیره شدم. _با اجازه امام زمان..بابام و مامان فاطمه..بله. صدای کف و گریه در هم مخلوط شد و بله گفتن ایلیا در بین آنها گم شد.شرم و خجالت گردنم را خشک کرده بود و نتوانستم به ایلیا نگاه کنم.مامان و زندایی و نورا برای تبریک کنارم آمدند و هرکدام با خوشحالی خاص خودشان صورتم را بوسیدند و تبریکی کنار گوشم کاشتند.وقتی دورم خلوت شد حاج مرتضی جلو آمد و جعبه انگشتری را به دست ایلیا داد. _ناقابله دخترم.این انگشتر، هم نشون اینه که از این به بعد یه مرد پشت سر شماست،هم نشون اینه که شما از امشب دیگه دختر منی لیلی جان.نمیتونم جای علی رو برات بگیرم ولی تا عمر دارم در خدمتتم. اشک هایم را پاک کردم ‌و صدای لرزانم از گلویم خارج شد. _ممنونم..شما خیلی لطف دارید به من.تا الان هم کم نزاشتید برام. نورا وسط تعارفات پرید و با هیجان گوشی اش را روشن کرد. _خب خب آقای دوماد انگشتر دست عروس خانوم کن دوربین آماده اس. بالاخره جرات کردم و سرم را به سمت ایلیا چرخاندم.هنوز سرش پاییمن بود ولی لبخند محوی روی لبانش بود و شوق در چشمانش موج میزد.تا به حال ندیده بودم چشم هایش از خوشحالی برق بزنند.بالاخره چشم هایش را به چشم هایم رساند و برای اولین بار مژه های مشکی و فرخورده ای که آن دو اقیانوس را احاطه کرده بودند را با خیال راحت دیدم.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• دستش را دراز کرد و آرام دست های یخ زده ام را بین دستش گرفت.انگشت هایش انقدر با احتیاط بودند که انگار شیشه شکستنی یا گل خشک شده ای بین دستانش بود و ترس از آسیب زدن به آنها را داشت.انگشتر تک نگین ساده ای را از جعبه درآورد و با احتیاط در انگشت دست راستم انداخت.صدای دست و تبریک ها دوباره به سمتمان روانه شد اما همه حواس من به دستان ایلیا بود که از روی دستم تکان نمیخوردند.خواستم دوباره سرم را بلند کنم اما ترسیدم اینبار در چشمانش غرق شوم و نجات پیدا نکنم.این بار مامان جلو آمد و ایلیا آرام دستانش را عقب کشید.مامان کنارم زانو زد و جعبه ای زمردی رنگ را به دستم داد. _پارسال بابات یه جعبه بهم داد گفت این سنگ از همون سنگی که تو انگشترش کار شده.گفت بزارمش کنار تا هروقت تو خواستی ازدواج کنی برات گوشواره اش کنیم و بدیم بهت.نشد خودش باشه ولی دلم نیومد حرفش زمین بزارم.اینم هدیه بابات دخترم. بغض اجازه نداد بیشتر حرف بزند و چادرش را جلوی صورتش گرفت تا اشک هایش دیده نشوند.آرام جعبه را باز کردم و یک جفت گوشواره شبیه گردنبندم در بین جعبه میدرخشیدند.قبل از اینکه بغضم رها شود و دیگر نتوانم جمعش کنم جعبه را بستم و روی بقیه کادو ها گزاشتم.مامان از کنارم بلند شد و با لبخند رو به جمع گفت: _خب با اجازه من برم شام رو آماده کنم. _منم میام کمکت فاطمه جان. _پس واجب شد منم بیام یه ناخنکی بزنم. هرکس به یه بهانه ای سالن را ترک کرد و ناگهان من ماندم و ایلیا.نفسم در سینه حبس شده بود و مثل مترسکی بی جان سر جایم خشکم زده بود.ایلیا از جایش بلند شد و لبه میز روبه رویم نشست.کمی سرش را خم کرد تا بتواند صورتم را ببیند. _میخوای بریم تو حیاط نفست سر جاش بیاد؟ _آره. بدون اینکه منتظر باشم از جا پریدم و با قدم های بلند به سمت حیاط رفتم.بوی آب و نسیم پاییزی که به صورتم خورد عرقم را خشک کرد و نفسم را بالا آورد.تازه توانستم به خودم بیایم و موقعیتم را درک کنم.من یک ربع پیش محرم ایلیا شده بودم و چند ثانیه گذشته هم از دستش فرار کرده بودم.لبم را گاز گرفتم و به پشت سرم چرخیدم.ایلیا در چند قدمی ام دست به سینه و با لبخند ایستاده بود.هنوز چشم هایش چراغانی بودند. _ببخشید.هول شدم. آرام قدمی به جلو برداشت و با حسی فراتر از محبت نگاهم کرد. _فکر کنم فرار کردن عادتت شده. چیزی نگفتم و طبق عادت سرم را پایین انداختم.قدمی دیگری به سمتم برداشت و آرام دستانش را دور دستانم حلقه کرد.دوباره همان‌قدر آرام و با احتیاط. _از این به بعد..تا وقتی این دست ها تو دست منه دیگه نباید از چیزی بترسی باشه؟ آرام سر تکان دادم و چشم هایم را بین کفش هایش و سنگ فرش حیاط چرخاندم.بی هوا دستش را زیر چانه ام گزاشت و سرم را بالا آورد. _و تا وقتی من کنارتم بهم رحم کن و این چشم ها رو ازم دریغ نکن. ضربان قلبم را در تمام بدنم حس میکردم.در لرزش دست هایم،در پریدن پلک هایم،در نفس های گیر کرده در قفسه سینه ام.چشم ها همان چشم ها بود،همان چشم های شب اول،اما کمی عاشق تر..کمی آسمانی تر..کمی آبی تر.. _باشه لیلیِ من؟ _چشم آقای محافظ. خنده اش ردیف دندان های سفیدش را به نمایش گذاشت.نمیدانم چند دقیقه در زمان چشم های همدیگر گم شدیم و جاذبه زمین را بی اثر کردیم.نمیدانم چه در چشم هایم دید که خم شد و پر چادرم را گرفت و آرام بوسید و روی چشمانش گزاشت..چشم هایی که کمی هوای باران گرفته بودند و این از آن یک جفت اقیانوس بعید بود. _من تو رو از صاحب همین چادر گرفتم...ولی حالا که بهت رسیدم،تو انقدر پاکی که میترسم نزدیکت بشم..انگار جلوت کم آوردم دخترحاجی.. جلوی پاکی و شرمی که چند ماهه تو چشمات نشسته کم آوردم..قلبم جلوت کم آورد لیلی.. پ.ن: کنار سفره عقد وقتی اونو نشوندن.. یادم نمیره هیچ وقت،وقتی خطبه رو خوندن.. وقتی که گفتن عروس رفته که گل بچینه.. با گریه گفت که رفته پدرشو ببینه.. |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
سلام خدمت مخاطبان عزیزم طاعات و عباداتتون قبول باشه اومدم خدمتتون عرض کنم که توی شب های قدر پارت نخواهیم داشت چون دیگه میدونید یه بار در سال و نمیخوام از دستش بدم اگر بین شبای قدر رسیدم پارت جدید مینویسم ولی قولی نمیدم پس لطفا نیاید پی وی و درباره زمان پارت جدید بپرسید تو این شبا من و اعضای آغوش امن رو تو دعاهاتون فراموش نکنید امیدوارم به حاجت دلتون برسید یا علی
دیدید یه وقتایی خدا تو بعضی از آیه هاش عین یه مادر نگران پشت سر هم بنده اش رو نصیحت میکنه؟ این کارو بکنیا... مواظب اون باشیا... حواست به این باشه عا... _الْمَغْرِبِ نیکوکار بودن فقط این نیست که سرتو موقع نماز به چپ راست بچرخونیا.. حواست باشه.. الْمَلَائِكَةِ_وَالْكِتَابِ_ وَالنَّبِيِّينَ نیکوکار بودن به اینه که به من و به روز قیامت و فرشته ها و قرآن و پیامبرا ایمان داشته باشی.. داری دیگه..؟ _وَالْمَسَاكِينَ_ وَابْنَ_السَّبِيلِ_وَالسَّائِلِينَ به خاطر من هم که شده اموالت رو به به آشناهات و یتیما و فقیرا و در راه ماندگان و گدایان بده... راستی از اموالت برای آزاد کردن بنده های من هم استفاده کن... نمازت یادت نره.. زکات مالت رو بده.. بنده من... به پای عهدی که بستی بمون... خوش عهد باش... ِ اگه یه وقت بهت سخت گذشت.. اذیت شدی.. صبور باشیا... من دقیقا کنارتم.. از رگ گردن بهت نردیک تر... فقط باید برگردی نگاهم کنی... ۱۷۷
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• با صورتی پف کرده و چشم هایی نیمه باز،تلو تلوخوران از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخانه شدم.مامان در حال هم زدن ماهیتابه بود و رادیو با صوت قشنگی قرآن پخش میکرد. _سلام مامان. _سلام عروس خانم.صبح بخیر. _عه مامان. روی صندلی نشستم و خمیازه بزرگی کشیدم. _بله منم تا نصفه شب با یکی تو حیاط حرف بزنم خسته میشم.پیاده رفت دیشب؟ خون به صورتم دوید و سرم را پایین انداختم. _نه فکر کنم تاکسی گرفت.گفت اگر حاج مرتضی و نورا بمونن اذیت میشن. _خوب کردید مادر تا میتونید از این شبا لذت ببرید. نمیدانم چرا عطر حسرتی از حرف هایش به مشامم خورد.چشم هایم را مالیدم و بحث را عوض کردم. _خب شماها چی میگفتید اون دوساعتی که ما نبودیم؟ _آخ خوب شد گفتی دیشب حرف شد حاج مرتضی گفتن برای مشاوره یه مرکز خوب هست تحت نظر خودشون.خیلی خوبه.همون جا وقت بگیره؟ _مشاوره برای چی؟ _قبل ازدواج یه چند جلسه مشاوره برید ببینید اصلا از نظر روحی به هم میخورید یا نمیخورید.به نفع خودتون مادر. _یادم اومد راحیل یه چیزایی درباره اش بهم گفته بود.آره منم موافقم چرا که نه. _حاج کاظم دیشب حرف خوبی میزد.میگفت جوونای امروزی وقتی میخوان ازدواج کنن یا خواستگار بیاد براشون صد مدل معیار ظاهری میزارن که قدش فلان باشه،هیکلش اونقد باشه،پوستش سفید باشه و هزار تا چیز دیگه ولی ته تهش تا آزمایش ندن و مطمئن نشن از نظر جسمی به هم میخورن یا نه وصلت نمیکنن.یعنی قبول دارن همه چیز اون معیارهای ظاهری اونا نیست و برای محکم کاری باید علم هم تایید کنه.ولی به بحث مشاوره که میرسه میگن نه واجب نیست،مگه ما مریضیم،مگه مشکل داریم؟خب این هم همونه دیگه.شما یکی رو پیدا کردی به معیار های اخلاقیت بخوره ولی باید علم هم تایید کنه که اون زوایایی که شماها نمیبینید و اتفاقا خیلی هم مهمه با هم جفت و جور هست یا نه. نفس عمیقی کشیدم و با کشِ دور مچ دستم موهایم را جمع کردم. _راست میگید اینطوری خیال منم راحتتره.یه متخصص بهتر از من میتونه این رو تشخیص بده.بگید اگر زحمتی نیست وقت بگیرن. _باشه صبحونه ات رو بخور برو دانشگاهت داره دیر میشه. با نگاه به ساعت سریع لقمه بزرگی را پیچیدم و نصفش را داخل دهانم گزاشتم. یک ربع بعد چادر به دست از طبقه بالا پایین می آمدم که مامان را جلوی در دیدم.لقمه ای را به دستم داد. _بیا اینو بخور ضعف میکنی.راستی برای فردا صبح وقت خالی داری نوبت آرایشگاه بگیرم؟ _فکر کنم تا ساعت ده خالی ام فردا.حالا صحبت میکنیم من دیرم شد.خداحافظ. _مراقب خودت باش لیلی.خدا پشت و پناهت. دیشب بعد از شام دوباره با ایلیا به حیاط رفتیم و گرم صحبت شدیم.زمان از دستمان در رفته بود که حاج مرتضی و نورا بیرون آمدند.ایلیا نگاهی به ساعتش انداخت و هول از جا پرید. _ببخشید بابا ساعت از دستم در رفت. حاج مرتضی خندید و به سر شانه ایلیا زد. _طبیعیه پسرم از این به بعد روز و ماه هم از دستت در میره. با خجالت سرم را پایین انداختم و عرقی از پیشانی ام چکید. _کلید ماشین رو برداشتید؟ _بله. ایلیا نگاه مرددی به من و بعد به حاج مرتضی انداخت.وسط بحثی بودیم که تازه صحبتمان گل انداخته بود و میدانستم دلش به رفتن نیست.بالاخره خودش را یک دل کرد و با شرم به حاج مرتضی گفت: _بابا اگر میشه شما با نورا و حاج کاظم برید...منم خودم بعدا با تاکسی میام. حاج مرتضی قبل از اینکه بیشتر من و ایلیا معذب و خجالت زده بشویم با خنده سری تکان داد و به سمت در رفتند.ایلیا هم چند ساعتی ماند و نیمه های شب به هوای دانشگاه صبح من رفت.بعد رفتنش به محدثه و راحیل یک پیام فرستادم و خیلی مختصر همه قضایای خواستگاری‌ و محرمیت را برایشان تعریف کردم. تا وارد دانشگاه شدم ضربه محکمی به پهلویم خورد.با شوک برگشتم و با چشم های ریز شده محدثه مواجه شدم. _سلام عروس فراری. _عروس فراری؟من کی فرار کردم؟ _الان نه.ولی بعد از اینکه دو تا کتک جانانه زدمت دور تا دور دانشگاه فرار میکنی. با خنده دست هایش را گرفتم تا دوباره ضربه ای نثارم نکند. _چیکار کردم این بار؟ صدای راحیل از پشت سرم آمد و برای بار دوم با ترس چرخیدم. _چیکار کردی؟شما چهارشنبه که از پیش ما میرفتی لیلی جلالی بودی.ولی الان با یه انگشتر نشون به اون خوشگلی برگشتی و شدی لیلی... لحظه ای مکث کرد و موشکافانه نگاهم کرد. _ و بهمون نگفتی شدی لیلیِ چی.تو حتی به ما نگفتی اون پسر خوشبخت کیه. از حالت صورتشان خنده به صورتم دوید و هردو را به سمت دانشکده هول دادم. _حالا برید جلو در زشته.میگم بهتون. کل زمان های استراحت بین روز را در حال حرف زدن درباره اتفاقات آن چندوقت بودم ولی حرفی از اسم ایلیا نزدم.راستش نمیدانستم چطوری توضیح بدهم که سید ایلیا حسینی نامزد من،همان مهدی جلالی دانشگاه است.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ظهر شد و خبری از نورا نبود.کلاس ها که تمام شد گوشی ام را روشن کردم تا برایش پیام بفرستم اما از ساعت آنلاینی دیشبش معلوم بود که خواب مانده.با لبخند گوشی را به داخل کیفم برگرداندم که صدای زنگش بلند شد. راحیل و محدثه به هوای من ایستادند و گوشی ام را دوباره از کیفم درآوردم.با دیدن اسم روی صفحه بی اختیار لبخندی روی لبم نشست.″آقای محافظ″ _سلام. _سلام خانم.کلاسات تموم شد؟ _بله. _بیا جلوی در دانشگاه منتظرم. با هول دور و برم را نگاه کردم. _الان؟ _اگر براتون مناسب نیست ترم بعدی مزاحم میشم. لبخندم عمیق تر شد و قدم هایم رنگ شوق گرفتند. _اومدم. تماس را قطع کردم و نزدیک راحیل و محدثه شدم. _بچه ها من باید برم. _حضرت یار اومدن دنبالتون؟ _یعنی دیگه از لیلی اتوبوسی خبری نیست؟ _دخترا آروم باشید حتما کاری داره که اومده. _کار خوبی کردن خیلی هم خوش اومدن،فقط ما تا ایشون نبینیم از اینجا نمیریم که. میدانستم سروکله زدن با آنها بی فایده است.قدم هایم را تند کردم و همراه هم از در دانشگاه خارج شدیم.ایلیا با بولیز بافت سفید و سبزی رو به روی در دانشگاه به ماشینش تکیه زده بود.مطمئن نبودم در آن شلوغی بتواند مرا ببیند اما تا سرش را بلند کرد به چشم هایم خیره شد،مستقیم روی مردمک های چشمانم ماند.تکیه اش را از ماشین برداشت و به سمتم آمد.تمام مدت لبخندی مهمان لبش بود که چین انداخته بود به گوشه چشمانش.به چند قدمی ام که رسید نگاهش به راحیل و محدثه خورد که با چشم هایی متعجب او را نگاه میکردند.لبخندش را جمع کرد و سرش را پایین انداخت. _سلام. _سلام.خسته نباشی. راحیل و محدثه هردو سلام کردند و مردد به من چشم دوختند. _خب...ایشون همون کسی هستن که از صبح میخواستید بدونید که کی هستن.آقای... این بار نگاه من با تردید به سمت ایلیا رفت.اما چشم های ایلیا انگار درس اطمینان خوانده بودند و مثل همیشه رنگ قاطع داشتند. _سید ایلیا حسینی هستم نامزد لیلی خانم. _کی هستید؟ _مگه شما...آقای مهدی... _خیر اسم واقعی من ایلیا حسینی.به خاطر شرایط شغلیم مجبور بودم با اسم دیگه ای توی دانشگاه ثبت نام کنم. _عالی شدی حالا علاوه بر ترسناک بودن مرموز هم هستید. با چشم های درشت به محدثه که بی محابا این حرف را زده بود نگاه کردم.انگار تازه متوجه حرفش شده بود که لبش را گاز گرفت و کمی خودش را به سمت من کشید.همیشه عادت داشت وقتی تعجب میکرد افکارش را بدون تامل به زبان می آورد. _من...من...من منظورم این نبود...یعنی خب...شرمنده. صورت ایلیا خیس عرق شده بود و از فشار فک هایش میفهمیدم که به زور جلوی خنده اش را گرفته است.سریع با راحیل و محدثه خداحافظی کردم و همراه ایلیا به آن سمت خیابان رفتیم. تا سوار شدیم سرش را روی فرمان گزاشت و شانه هایش شروع به لرزیدن کردند.به خیابان خیره شدم و با صدایی که از خنده میلرزید سرزنشش کردم. _نخند. سرش را از روی فرمان بلند کرد و قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد. _من تسلیم ولی اون بنده خدا واقعا از من ترسیده بود. _خب چون ترسناکی. ابروهایش بالا پریدند. _تو هم ازم میترسیدی؟ با اعتماد به نفس دست به سینه نشستم. _نخیر من با بقیه دخترا فرق دارم. _بله بله شجاعت های شما رو هم دیدیم. به سمت فرمان چرخید و همانطور که سوییچ را در جایش میچرخاند آرام زیرلب زمزمه کرد. _یه چیز شده که عاشقت شدم.. |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
ُنْظَرُونَ همیشه در جهنم (به عذاب و شکنجه) باشند، نه بر آنان تخفیف عذاب دهند و نه به نظر رحمت بنگرند... ٰنُ_الرَّحِيمُ و خدای شما، خدای یکتاست، نیست خدایی مگر او که بخشاینده و مهربان است... دیگه واضح تر از این بگه...؟ که اگه نیای تو بغلم باختی... بدجوری هم باختی... ۱۶۲_۱۶۳
اگر خستهـ شدیم، باید بدانیم ڪجاے ڪار اشڪال دارد وگرنهـ ڪار براے خدا ڪهـ خستگے ندارد. 🍃شهــید حسن باقرے
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• به تابلو بهشت زهرا که رسیدیم،در ذهنم آمد که احتمالا به تلافی آن روز که آمدم سر خاک بابا و همکارش مرا ترساند،مرا پیش بابا میبرد.وارد بهشت زهرا شدیم ولی از خیابان سمت مزار بابت رد شدیم.نگاهی به نیم رخ صورت ایلیا انداختم که برخلاف یک ساعت پیش کمی گرفته بود. _کجا میریم؟ از گوشه چشم نگاهی به صورتم انداخت و نگاه نگرانم را که دید لبخند گرمی به صورتم پاشید. _الان میفهمی. ماشین را کنار قطعه ای پارک کرد و از ماشین پیاده شد.پشت سرش من هم از ماشین پایین رفتم و در را پشت سرم بستم.باد به زیر چادرم خزید و تکانش داد.قطعه ای سرسبز و خلوت بود که صدای گنجشک ها آرامش را مستولی اش کرده بودند.ایلیا همانطور که به روبه رو خیره شده بود دستم را گرفت و به راه افتاد.انگشتانش کمی یخ کرده بودند و این نگرانم میکرد.چند قدم که جلوتر رفتیم ناگهان ایلیا ایستاد و به سنگ قبر روبه رویش خیره شد.رد نگاهش را گرفتم و به نوشته روی سنگ قبر رسیدم.″رضوان سادات محمدی″ با چشم هایی درشت به ایلیا نگاه کردم که مثل پسر بچه ای دو ساله اخم کرده بود تا اشک های حلقه زده شده در چشمانش مشخص نباشند. _سلام مامان. دوباره نگاهم را به سنگ قبری دوختم که لایه ای خاک رویش نشسته بود.ایلیا کمی دستم را فشرد. _عروست رو آوردم مامان. روی زمین نشستم ولی ایلیا دستم را رها نکرد،دست آزادم را روی سنگ قبر گزاشتم.برعکس قبر بابا سنگش گرم بود،شاید چون مادری زیرش آرام گرفته بود.ایلیا هم کنارم نشست و به سنگ خیره شد. _نفهمیدم چی شد که از دستش دادم.نفهمیدم چطوری بدون اون بزرگ شدم.ولی اینو میدونم که همیشه بهم میگفت دوست داره عروسم ببینه.میگفت دوست داره خودش انتخابش کنه.آخرش هم خودش این کار رو کرد.روزای اولی که شده بودی یه طوفان و تو قلبم میچرخیدی سردرگم اومدم پیشش.گفتم نه تا حالا به ناموس مردم نگاه کردم نه دلم برای کسی لرزیده.کل چیزی که از دخترا میدونستم دیوونه بازی ها و مظلومیت نورا بود.اومدم گفتم حالا که رفتی و این همه سال تنها از پس خودم بر اومدم حداقل بگو این تبی که خواب شبم از چشمم گرفته چیه.بعد از اون روز انگار قلبم آروم گرفت.مثل بچگی هام که شب تا صبح یالا سرم میموند تا تبم پایین بیاد،اون شب هم وقتی از پیشش رفتم آروم گرفته بودم.تونستم با خودم دو دو تا چهارتا کنم و تکلیفم رو با خودم بفهمم.این شد که الان شما اینجایی و دستت تو دست منه. لبخندی به صورتش پاشیدم و دوباره نگاهم را به سنگ قبر دوختم.دلم نمیخواست چشمانش گرفته باشد.فکر کمی شیطنت به ذهنم خطور کرد و یک ابرویم را بالا انداختم. _رضوان خانوم اصلا دیگه نگران نباشید.از این به بعد یه خانم بالا سر این آقای محافظ هست.خودم درستش میکنم. صدای خنده ایلیا که در گوشم پیچید قلبم آرام گرفت.چند دقیقه ای که گذشت با ″یا علی″ از جا بلند شدم،ایلیا با تعجب نگاهم کرد. _کجا؟ _میرم آب بیارم سنگ رو بشوریم. _خب بزار من میرم. _نمیخواد بابا خودم میرم.اینجا جز همکارای شما چیز ترسناکی وجود نداره. ایلیا خندید و با تاسف سر تکان داد.ولی برق چشمانش قشنگتر از خنده اش شده بود. *** دو هفته ای از محرمیت ما گذشت و هر چند روز یک بار به جلسات مشاوره می‌رفتیم.همدیگر را بیشتر شناخته بودیم و انگار کمی بیشتر عشق در قلبمان ریشه داده بود،درست مثل درخت بیدمجنون حیاطمان.مثلا فهمیده بودم گرفتن دستانم در هر حالتی یکی از عادت هایش شده است.اینکه در خلوت مرا ″لیلیِ من″ و در جمع مرا ″لیلی جان″ صدا کند ورد زبانش شده بود.من اما هنوز بین صدا کردن اسمش یا چسباندن حرف ″آقا″ به کنارش مانده بودم.به روی خودش نمی آورد اما من می‌دانستم که دلش پر میکشد برای اینکه ایلیا صدایش بزنم.با صدای مشاور افکاری که داشتم از سرم پرید. _اینجایی لیلی خانم؟کجا سیر میکنی؟ _ب...بله ببخشید خانم دکتر.یه لحظه حواسم پرت شد. خانم دکتر با شیطنت چشمکی زد. _آقای همسر که کنارت نشستن حواست به کجا پرت شد؟ نگاهی به ایلیا کردم که با لبخند محوی نگاهم میکرد. _بازم ببخشید.داشتید میفرمودید. _خب جواب تست ها و صحبت هایی که من تک به تک با شما دونفر داشتم نشون میده خداروشکر مشکلی بینتون وجود نداره.البته که هر زوجی با بیشترین میزان تفاهم بازم دعوا و اختلاف تو زندگیشون هست ولی به مرور بلد میشید که حلش کنید.چیزی که خیلی برام مهم بود که به هردوتون بگم اینه که، آقای حسینی همسر شما پدرش رو از دست داده پس نیاز به حمایت بیشتری داره و لیلی جان شوهر شما هم مادرش رو از دست داده و نیاز به محبت بیشتری داره.این رو همیشه تو زندگیتون یادتون باشه‌.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• سکوتی اتاق را گرفت،سکوتی از جنس دلتنگی و حس جای خالی قهرمانی در زندگی.انگاری دکتر هم متوجه اش شد و سعی کرد با شوخی برطرفش کند. _البته که در کل هوای خانم ها رو باید با چیزایی مثل طلا و کادو و این چیزا خیلی داشت. ایلیا سرش را پایین انداخت و محجوبانه خندید.سرم را به سمتش کج کردم و با غرور و خنده گفتم: _این قسمت رو قشنگ گوش کن آقای محافظ. _آقای محافظ؟ وقتی یادم افتاد دکتر چیزی از شهادت بابا و نحوه آشنایی من و ایلیا نمی‌داند خنده روی لبم خشک شد و لکنت به جان زبانم افتاد. _خب...خب...یعنی منظورم اینه ایلیا گاهی خیلی محافظه کاره.خواستم بگم باید بعضی اوقات باید دل به دریا بزنه و یه دستی تو جیبش بکنه. خانم دکتر چینی به پیشانی اش داد و دوباره به برگه های رو به رویش خیره شد. _چه عجیب این اصلا تو تست هاش معلوم نبود. با ترس به ایلیا نگاه کردم که دست به سینه، درحالی که یک ابرویش را بالا انداخته بود و نگاهی عاقل اندر سفیه در صورتش موج میزد به من خیره شده بود. از بقیه جلسه مشاوره چیزی نفهمیدم.تمام مدت استرس اشتباهی که کرده بودم را داشتم.از مطب که خارج شدیم ایلیا طبق عادتش دستم را گرفت و با هم به سمت پارک کنار مطب رفتیم.چند قدم که جلو رفتیم دستش را کشیدم و مجبورش کردم بایستد. _از دست من ناراحتی؟ پشتش به من بود و به سمتم برنگشت و جوابم را نداد.دوباره دستش را کشیدم. _با شمام.ناراحت شدی؟ دوباره سوالم بی جواب ماند اما این بار شانه هایش شروع به لرزیدن کردند.دستش را رها کردم و چرخیدم تا رو به رویش بایستم.با دیدن صورتش که از خنده جمع شده بود با حرص پایم را به زمین کوبیدم و مشتی به شانه اش زدم. _خیلی مسخره ای.داشتم سکته میکردم. از شدت خنده خم شد و زانو هایش را گرفت.بین نفس نفس زدن هایش منقطع گفت: _لیلی..جان من اگر یه جا سوتی دادی..اصلا سعی نکن جمعش کنی...خود سوتی که میدی یه طرف..نحوه جمع کردن اوضاعت یه طرف... با حرص دستم را بلند کردم تا ضربه دیگری به کمرش بزنم ولی با شنیدن صدای زنگ گوشی اش دستم بین زمین و هوا ماند.سریع صاف ایستاد و اشک های گوشه چشمش را پاک کرد.گوشی را از جیبش درآورد و با دیدن نام روی صفحه صورتش جدی شد. _جانم حاجی؟ _الان؟ نگاه نگرانی به صورتم انداخت. _نه نه میام.الان میام.چشم.یا علی. گوشی را قطع کرد و در جیبش گزاشت. _باید برم لیلی.بیا سریع برسونمت خونه. _نمیخواد منو برسونی.با تاکسی میرم. کمی دستم را کشید و به سمت ماشین رفت. _گفتم میرسونمت لیلی جان.بیا دیگه. _ایلیا. ایستاد و با بُهت به سمتم برگشتم.برای دفعه اول حداقل صدایم نلرزیده بود. _میخوای تا آخر عمر هردفعه بهت زنگ زدن و کار ضروری پیش اومد هی حواست پی من باشه؟من میتونم یه مسیر نیم ساعته تا خونه رو مواظب خودم باشم.پس نگران نباش و برو به کارت برس. موج های چشم هایش آرام گرفتند.به سمتم آمد و چادرم که روی سرم نامرتب شده بود را مرتب کرد. _باشه.ولی خیلی مراقب خودت باش. _اونی که داره میره وسط خطر تویی.شما مواظب خودت باش آقا. لبخندی گوشه چشمانش را چین انداخت.چرا قبلا آن چین ها را ندیده بودم؟خیره به خط های بهم ریخته گوشه چشمش بودم که خم شد و آرام پیشانی ام را بوسید.حواسم از همه دنیا پرت شد ولی انگار...کسی گفته بود نظامی ها احساسی ترند،نه..؟ |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• آفتاب که روی چشم هایم خورد با حس نوازشی روی صورتم پلک هایم را باز کردم.مامان با لبخندی شیرین بالای سرم نشسته بود. _نمیخوای پاشی عروس خانم؟ چشم هایم را مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. _مامان امروز که کلاس ندارم.بزار یکم دیگه بخوابم. _کلاس نداری ولی مگه با ایلیا قرار ندارید برید دنبال خرید حلقه؟ با یادآوری تاریخ امروز روی تخت سیخ نشستم و موهای بهم ریخته ام به دورم ریخت. _وای خاک به سرم خواب موندم. مامان خنده ریزی کرد و سری به تاسف تکان داد. _نترس هنوز وقت داری.پاشو. نگاهم به عقربه ساعتی که محتاطانه نزدیک به ۹ میشد افتاد و سریع از جایم بلند شدم.دست و صورتم را که شستم شماره ایلیا را گرفتم تا خبر دهم کمی دیرتر راه بیوفتد.دنبال اسمش گشتم و نگاهم بین شماره ها شکارش کرد.″my soul″ یاد حرص خوردن هایش وقتی که فهمید اسمش را به انگلیسی ذخیره کرده ام افتادم.با هزار ترفند که من دانشجوی زبانم و همه مخاطبینم انگلیسی ذخیره شدند قانعش کردم.لبخندم را روی لبم نگه داشتم و علامت تماس را زدم. _مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد... تلفن را قطع کردم و به ساعت آخرین تماسم نگاه کردم.دیشب هم که با او تماس گرفته بودم خاموش بود.بی اختیار وارد پیام هایم شدم و چشمم به آخرین ساعت آنلاینی اش که برای دیروز صبح بود خورد.سریع صلواتی در دلم فرستادم تا فکر بد به آن راه ندهم و به سمت طبقه پایین رفتم. _مامان.ایلیا از دیشب گوشیش جواب نمیده.چیکار کنم؟ مامان در حالی که با وسواس به گل های روی میز میرسید نگاه کوتاهی به صورتم انداخت. _خب زنگ بزن به نورا.شاید حواسش به گوشیش نیست. شانه ای بالا انداختم و شماره نورا را گرفتم.با بوق دوم صدای شادابش در گوشم پیچید. _سلام زنداداش. _سلام سرحال. _ای بابا هنوز ما رو به رسمیت نشناختی که نمیگی خواهر شوهر؟ _هنوز به اون قد و قواره نرسیدی خب. _لیلی.. _خیلی خب قبل از اینکه شروع کنی جیغ زدن یه سوال رو جواب بده. _باز کارت کجا گیر کرده؟ _پیش آقا داداش شما که قول داده بود امروز بیاد برای خرید حلقه ولی از دیروز غیبش زده. _عه پس جواب تماسای تو رو هم نمیده؟ _یعنی چی؟یعنی تو هم خبر نداری؟ _نه.از سه روز پیش که با تو اومد جلسه مشاوره و بعدش گفتی از اداره زنگ زدن اصلا ندیدمش.از دیروز هم جواب تماسام نمیده. _عجیبه ما به هم پیام میدادیم ولی اون هم از دیروز صبح آنلاین نشده. _حالا بد به دلت راه نده.گاهی میرن یه جاهایی و ساختمونایی که باید گوشیشون رو خاموش کنن یا اصلا اجازه ندارن با خودشون ببرن.حتما خودش باهات تماس میگیره. _میگم یه سوال کن ببین آقاجون خبر ندارن ازش؟حتما میدونن دیگه. _صبر کن من تازه رسیدم خونه.برم بگردم ببینم اصلا بابا خونه اس یا نه. صدای زنگ در باعث شد از جایم تکان بخورم و همانطور که حواسم به نورای پشت خط بود به سمت آیفون رفتم.صدای نورا دوباره در تلفن پیچید. _نه لیلی فکر نکنم بابام خونه باشه. _مطمئن باش که نیست. _تو از کجا میدونی؟ _چون الان جلوی در خونه ماست. به تصویر حاج مرتضی نگاه کردم و در را زدم.با نورا سریع خداحافظی کردم و به مامان خبر دادم که حاج مرتضی آمده.خودم هم سمت اتاقم رفتم تا لباس مرتب بپوشم.چند دقیقه بعد که صدای یا الله حاج مرتضی آمد از اتاقم خارج شدم و با قدم های بلند پله ها را دوتا یکی پایین رفتم.با لبخندی بزرگ جلو رفتم و سلام کردم. _سلام.خوش اومدید. _سلام دخترم. به عادت این چند وقتش جلو آمد و بوسه ای پدرانه روی پیشانی ام کاشت.مامان از اتاق با چادر بیرون آمد و سلام کرد. _سلام حاج آقا.خوش اومدید.بفرمایید چرا سر پا وایسادید. _سلام حاج خانم.ببخشید اینطوری بی خبر مزاحم شدم.راستش اومدم دخترتون بدزدم ببرم. خنده ای خط لبخندم را عمیق کرد. _کجا به سلامتی؟ حاج مرتضی لبخندی زد اما نه شبیه همیشه.آن طعم آرامش کوه مانندش،کمی گس شده بود.با تردید به صورتش نگاه کردم. _نکنه ایلیا از سر شلوغی شما رو فرستاده برای خرید حلقه؟ حاج مرتضی دستی به ریشش کشید. _نه باباجان.جای دیگه میخوایم بریم. از خنده محو شده از صورت حاج مرتضی ضربان قلبم کمی بالا رفت.قدمی به جلو برداشتم و با دست هایی لرزان گوشه آستین کت حاج مرتضی را آرام گرفتم. _آقاجون...ای..ایلیا کجاست؟ لبخند مصنوعی که اصلا به صورتش نمی‌آمد مثل نقابی چشم های نگرانش را پوشاند. _میاد باباجان.میاد. قلبم ریخت.بی هوا به سنگ انگشتر بابا چنگ زدم و اشک در چشمانم حلقه زد. _من..من این لحن میشناسم.دفعه اولی که اومدید در خونه مون هم با همین نگاه..با همین لحن بهم گفتید که بابام میاد.آقاجون ایلیا کجاست؟
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• حاج مرتضی دستانش را دور بازوهایم حلقه کرد. _نترس باباجان هیچیش نشده.شما برو حاضر شو من میبرمت پیش ایلیا. _واقعا؟ رنگ اطمینان که به چشم هایش ریخت کمی آرام گرفتم. _آره دخترم واقعا. اشک هایم را از صورتم پاک کردم و با همان سرعت قبلی پله ها را بالا رفتم.نفهمیدم چه پوشیدم و چند دقیقه ای حاضر شدم.فقط میفهمیدم قلبم مانند گنجشکی اسیر شده خودش را از ترس به در و دیوار میکوبد.وقتی به پایین پله ها رسیدم مامان گفت حاج مرتضی رفته داخل ماشین تا منتظرم باشد.سریع به سمت کوچه دویدم و با نفس های منقطع خودم را داخل ماشین پرت کردم.حاج مرتضی بی حرف راه افتاد و من تمام مدت انعکاس صدای ایلیا را در ذهنم حلاجی میکردم. ″_اگر من یه روز چیزیم شد مطمئن باش یه نامه جداگونه برای تو نوشتم.پیداش کن. _عه این حرفا چیه؟ملت هفته اول نامزدی قربون صدقه کم میارن تو حرف از مرگ میزنی؟ _مرگ نه،شهادت! _کلا حرف از نبودن نزن. همانطور که دست هایم را نوازش میکرد لبخندی زد.از همان هایی که اقیانوس چشم هایش را آرام و عمیق میکردند.انگار کیلومتر ها زیر آب بودم. _تو همسر یه نظامی شدی لیلی جانم.میدونی تعریف یه ″همسر نظامی″ چیه؟یعنی کسی که هر لحظه برای از دست دادن هرچیزی آماده اس. _اصلا تو دلت میاد من ول کنی بری الان؟ گاهی چشم هایش به حدی سنگین و گیرا میشدند که شک میکردم سنگینی مژه هایش است یا جاذبه اقیانوسش‌. _من تو رو بیشتر از خدام دوست ندارم لیلی. _میدونم. زیر بار نگاهش ذوب شدم و محو تماشای انگشتان محتاطش روی دستم شدم. _ولی مطمئنم حتی اگه تیکه تیکه هم بشم،قلبم سالم میمونه.قلبم رو عشق قوی کرده..کسی حریفش نمیشه.″ با پلک آرامی که زدم دو قطره اشک روی صورتم رها شد و به آغوش چادرم پناه بردند.بالاخره ماشین ایستاد و حاج مرتضی نقاب خونسردی را از چهره اش برداشت.حالا کمی رنگ پریده و حتی کمی ترسیده بود.از ماشین پیاده شدیم و او زودتر از من به سمت ساختمان بدون نشانی رفت.قدم های سنگین و خسته ام را دنبال خودم کشیدم و چند قدم بعد دربی اتوماتیک جلو رویم باز شد.با باز شدن در حجمی از بو به صورتم خورد.بوی الکل،بوی دارو،بوی خون،بوی بیمارستان.. |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• تا قدم به سالن خنک گزاشتیم،آقای مجدی از پیچ راهرو بیرون آمد و با ما چشم در چشم شد.موهای ژولیده و لباس خاکی اش بیشتر دلم را میلرزاند.با قدم های بلند به سمت حاج مرتضی آمد و با صدای خسته ای سلام کرد. _سلام حاجی. _سلام علی جان.چه خبر؟ _هنوز هیچی. حاج مرتضی شبیه کسانی که کشتی هایشان غرق شده باشد دستی به ریشش کشید و چشم هایش را بست.بی طاقت چشمم را دور تا دور آن سالن سفید و نسبتا ساکت گرداندم. _ایلیا کجاست؟ حاج مرتضی انگار تازه یادش افتاده باشد من هم همراهش هستم،دستش را روی شانه ام گزاشت. _آروم باش لیلی جان.بیا بشین تا بهت بگم چی شده. _نمیشینم آقاجون.بهم گفتید آروم باشم تا اینجا آروم گرفتم.ولی الان دیگه بهم نگید بیا بشین و آروم باش و اینا.من از این حرفا خاطره خوبی ندارم.بهم بگید ایلیا کجاست؟ _ایلیا بیهوشه الان. _مگه چش شده؟ حاج مرتضی نگاهی به دور و اطراف کرد و با تکان سر آقای مجدی را مرخص کرد.متفکر تسبیحش را در دستش گرداند و بالاخره لب از لب باز کرد. _داشتیم توی این چند روز روی یه پرونده کار میکردیم.ایلیا هم فرمانده عملیات بود و برای همین این چند روز مجبور شد بمونه اداره.دیروز صبح یه درگیری پیش میاد و خبر میرسه ایلیا زخمی شده.آوردیمش اینجا که همه از بچه های خودمونن.مثل یه بیمارستان خصوصی و بیشتر بهش میرسن.دکتر گفته ظاهرا چیزیش نیست ولی باید منتظر باشیم بهوش بیاد تا ببینیم ضربه ای که به کمرش خورده آسیب قبلیش رو دوباره برگردونده یا نه. _ی..یعنی ممکنه دوباره..فلج... _نه ان شاءالله چیزی نمیشه دخترم.آروم باش. فعلا جز توکل و انتظار کاری از دستمون برنمیاد. چادرم را با دست لرزانم جلو کشیدم تا از سرم نیوفتد.حس میکردم باقی مانده جانم از نوک انگشتان پایم خارج می‌شود و بدنم هر لحظه یخ تر از لحظه پیش می‌شد. _نمیشه ببینمش؟ _تا وقتی بهوش بیاد ملاقات ممنوعه. بی حال خودم را به یکی از صندلی ها رساندم و نشستم.سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم و در دل صلوات نذر هرکس که میشناختم کردم.چند دقیقه بعد حاج مرتضی با لیوان آب قندی کنارم نشست و به زور جرعه جرعه به خوردم داد.نمیدونم چند جزء از قرآن را زمزمه کردم یا حاج مرتضی چند دور آن سالن و دور تسبیحش را بالا و پایین کرد.به خودم که آمدم هوا تاریک شده بود و هنوز خبری نبود.دوباره سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم هایم که از خستگی می‌سوختند را بستم.پلک هایم داشت گرم میشد که با صدای قدم های تندی طوفان به جانم افتاد و سراسیمه چشم باز کردم.پرستاری نزدیک حاج مرتضی شد و صورت حاج مرتضی از تشویش پرستار،رنگ ترس به خودش گرفت. _مریضتون خداروشکر بهوش اومدن. از جا بلند شدم و چادرم که زیر پایم می‌رفت را با کلافگی جمع کردم.نزدیک حاج مرتضی و پرستار شدم و وسط حرفشان پریدم. _حالش خوبه؟میشه ببینیمش؟ _حالشون که فعلا معلوم نیست.باید صبر کنید تا دکترشون بیاد.ملاقات هم هروقت دکتر اومد با هم میتونید برید ببینیدشون.فعلا هیچ هیجان و تحرکی نباید داشته باشن. صدای باز شدن در کشویی و وارد شدن مردی با قد بلند و موهای جوگندمی توجهم را جلب کرد.پرستار سریع به سمتش رفت با احترام سلام کرد. _سلام آقای دکتر.مریضتون از وقتی بهوش اومده وضعیت پایداری داره. نگاه کوتاهی به حاج مرتضی کردم و هردو به دنبال دکتر رفتیم.حاج مرتضی دکتر را به اسم صدا زد. _دکتر حبیبی سلام. _سلام حاج آقا. _حال پسر ما چطوره؟ _الان معلوم میشه.بفرمایید بریم اتاقشون. پشت سر دکتر و حاج مرتضی به سمت در فیروزه ای رنگی که اواسط سالن قرار داشت رفتم.دکتر در را باز کرد و چشمم به قامت بی حال ایلیای روی تخت افتاد. با شنیدن صدای قدم ها چشم هایش را باز کرد و چند ثانیه طول کشید تا توانست ما را تشخیص دهد.مردمک هایش به من که رسیدند لرزیدند و بی قراری بدنش را گرفت.سعی کرد از جایش بلند شود اما دکتر دستی روی شانه اش گزاشت و مجبورش کرد دوباره بخوابد.ایلیا نگاه کلافه و عصبانی به دکتر انداخت ولی او سرش با برگه های آزمایش گرم بود. _خب آقای حسینی..احساس درد توی کمر و پاهات که نداری؟ ایلیا نگاه کوتاهی به من انداخت و حواسش را داد به دکتر. _نه. _تو جاهای دیگه بدنت چی؟سردرد؟حالت تهوع؟ _نه هیچی.فقط خسته ام. _خب پاهات رو میتونی تکون بدی؟خیلی آروم. ایلیا آرام پایش را تکان داد که باعث شد چهره اش در هم برود و قطره عرقی به پیشانی اش بشیند.وقتی دکتر از حرکت هردو پا مطمئن شد لبخندی زد و به حاج مرتضی نگاه کرد.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• _خب خداروشکر آسیب جدی ندیدن و یه ضرب دیدگی ساده است.ولی بهتره تا صبح مهمون ما باشن و چندتا آزمایش کوچیک دیگه هم ازشون بگیریم. حرف های دکتر که تمام شد انگار انگشتانی که قلبم را مچاله میکرد از دورش رها شدند و نفسم بالا آمد.چشم هایم را بستم و در دل هزار بار قربان صدقه خدا رفتم. حاج مرتضی با لبخند از دکتر تشکر کرد و با او به سمت در رفت تا ادامه توصیه هایش را بشنود.وقتی اتاق خالی شد ایلیا دوباره تقلا کرد تا نیم خیز شود،سریع با قدم های بلند جلو رفتم و آرامش کردم. _بخواب ایلیا چیکار میکنی؟ نگاه نگرانش را روی تک تک اجزای صورتم گرداند. _خوبی؟ _تو آسیب دیدی از من میپرسی خوبم؟ _آره ولی اونی که بین من و تو با یه خبر بد قلبش عین گنجشک میزنه تویی.ببخشید همش دردسرم برات. دستش را گرفتم و سرزنش‌گرانه فشردم. _این چه حرفیه؟ما حالا حالا ها بساط داریم با همدیگه.ولی اگه جرات داری یه بار دیگه خودت ناقص کن،داشتم سکته میکردم. لبخند بی حالی زد اما برق شیطنت در چشمانش درخشید. _چیه؟نکنه اگه فلج میشدم دیگه منو نمیخواستی؟ با خنده سرم را کج کردم. _نمیدونستم مردای نظامی وقتی زخمی میشن لوس هم میشن. لبخندش روی لبش ماند اما برق شیطنت جایش را به آرامشی سنگین داد. _لوس نمیشن.نگران میشن. گاهی فکر میکردم همانطور که من در دریای چشمانش غرق میشوم،او هم در کویر چشمانم گم میشود.گاهی نگاهش عجیب، طولانی و کش دار میشد.جوری که طاقت آوردن زیر سنگینی اش کار لیلی بیست و خورده ای ساله نبود. _ایلیا دوباره این مدل نگاه کردنا رو شروع نکنا. خنده اش عمیق شد و سرش را تکان داد. _داشتم فکر میکردم. _به چی؟ _به اینکه فکر کنم حالا حالا ها قرار نیست از دستم راحت بشی همسنگر. *** *از زبان ایلیا: با گلوی خشک و چشمانی که از کم خوابی می‌سوختند از ماشین پیاده شدم و به سر در ساختمان نگاه کردم. ″بیمارستان قمر بنی هاشم″ ترس به جانم انرژی انداخته بود که جسمم توانش را نداشت.به هزار مصیبت تن لرزانم را به سالن بیمارستان رساندم و با چشم دنبال نورا گشتم.همزمان با دیدنش قطره عرقی از پیشانی ام چکید و روی زمین ریخت.نورا به سمتم آمد و چشم های نگرانش را به سر تا پایم انداخت. _لیلی کجاست نورا؟ |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• از اتاق ایلیا که بیرون آمدم نورا و مامان را دیدم که با دلواپسی حاج مرتضی را سوال پیچ میکردند.مامان با دیدنم با قدم های بلندی به سمتم آمد و محکم در آغوشم گرفت. _خوبی عزیزدلم؟ فقط مامان درک میکرد چه ترس و دلهره ای کشیدم در این چند ساعت.فقط مامان اندازه من داغ دلش تازه بود و شده بود مارگزیده ای که از ریسمان سفید و سیاه میترسید.وقتی بوی آغوشش به زیر بینی ام خورد بدنِ منقبض شده ام آرام گرفت و تازه توانستم با آرامش نفس بکشم. _خوبم مامان. از مامان جدا شدم و با لبخند به سمت نورای رنگ پریده و ترسیده رفتم. _لیلی داداشم خوبه؟ حاج مرتضی با لحن شوخی و کنایه ای زودتر از من جوابش را داد: _دست شما درد نکنه.دو ساعت داشتم اینجا به کی توضیح میدادم؟ _بابل جان ببخشید ولی شما حتی اگه جلو چشمای یکی آدم هم بکشن میگید آروم باش چیزی نیست.دیگه به این حرفای شما اطمینانی ندارم.لیلی تو بگو داداشم خوبه یا نه؟ به زور پلک های خسته ام را باز نگه داشتم و آرام بازوی نورا را نوازش کردم. _آره عزیزم.فقط یکم ضرب دیده. _پس چرا نمیزارن ببینمش؟ _چون تا الان من تو اتاق بودم.الان فکر کنم بزارن بری. با تمام شدن جمله ام نورا بی تاب شماره اتاق را از حاج مرتضی پرسید و به سمت اتاق دوید. *** *ایلیا: نورا با دیدنم به سمتم آمد و چشم های نگرانش را به سر تا پایم انداخت. _لیلی کجاست نورا؟ _این چه وضعیه داداش؟ _از ماموریت یه سره اومدم.بگو کجاست؟خوبه؟ _نتونستن خونریزی رو بند بیارن.هنوز تو اتاق عمله. نتوانستم جمله اش را تحلیل کنم.فشار سنگینی را در سرم حس کردم و زانوهای از زیرم در رفتند.سریع دستم را به دیوار گرفتم و سعی کردم نفس عمیقی بکشم ولی تنها چیزی که عایدم شد تار دیدن نورا و مبهم شدن صدایش بود. _داداش؟خوبی؟یا حسین داری کبود میشی.داداش نفس بکش. دلم میخواست دهان باز کنم و بگویم که میخواهم، ولی نفسم گیر کرده.احتمالا در جایی از خبرت که لیلیِ من در همین حوالی با مرگ دست و پنجه نرم میکند.نورا دل نگران دستش را روی بازویم گزاشت. _داداش بزار برم یکی رو صدا کنم.حالت اصلا خوب نیست. به زور دستش را گرفتم و مانع رفتنش شدم.تا اولین صندلی خالی چند قدم راه بود.به زور دیوار و کمک دست نورا خودم را به صندلی رساندم و خیس عرق رویش نشستم. _خوبم نورا.آروم باش. پشت سر هم مثل کسی که سرش را زیر آب نگه داشته باشند نفس می‌کشیدم. _رنگت و روت داره عادی میشه.وای خدایا سکته کردم. _بیخشید نفهمیدم یه لحظه چی شد. نورا کنارم نشست و مادرانه شانه ام را نوازش کرد.این دختر گاهی از خواهر بودن فراتر میرفت،یک تنه مادر من و بابا میشد. _حمله عصبی بود. اخم هایم را در هم کشیدم. _چی؟ _علائمش رو قبلا محدثه بهم گفته بود.همون دوست لیلی که پرستاری میخونه.گفته بود وقتی آدما شوک میشن گاهی اتفاق میوفته.انگار مثل...مثل وقتی شدی که خبر فوت مامان رو بهت دادن.تقصیر من بود نباید انقد یهویی بهت خبر میدادم حال لیلی رو. آب دهانم را فرو دادم و با دست عرق پیشانی ام را پاک کردم. _مامان فاطمه کجاست؟ _بالا.پشت در اتاق عمل. _پاشو بریم. از جا بلند شدم و به سمت اتاق عمل رفتم.به سمتم لیلی ام..
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• *لیلی: از جا بلند شدم و به سمت ایلیا رفتم.یک هفته ای میشد از بیمارستان مرخص شده بود ولی هنوز حرکت شدید،رانندگی و ایستادن طولانی مدت و هرچیزی که به کمرش فشار بیاورد برایش ممنوع بود. _چیزی میخوای برات بیارم؟ لبخند مهربانانه ای به رویم زد.از همان هایی که فقط برای من بود،نه به نورا نه به مامان فاطمه،به هیچکدام این خنده ها را هدیه نمیکرد. _نه عزیزم. لبخندی تحویلش دادم و به سمت آشپزخانه رفتم.مامان ظرف های ناهار را جمع میکرد و در ماشین ظرفشویی می‌چیند. _مامان جان گفتم صدام کنید وقتی خواستید بیاید آشپزخونه رو جمع کنید. _خب حالا انگار میخوام چیکار بکنم.ماشین هست دیگه.تو برو پیش ایلیا تنها نباشه. _اون نمیشناسی مامان؟تا دو دقیقه تنها بشه صد تا تلفن و پیامه جواب نداده داره برای پر کردن وقتش. _حالا دیگه پشت سر من حرف میزنی لیلی خانم؟ با ترس برگشتم و ایلیا را دیدم که با اخم ساختگی پشت سرم ایستاده بود.وقتی نزدیکم می‌ایستاد تفاوت قد هایمان بیشتر به چشم می آمد.باید سرم را بالا می‌گرفتم تا به چشم های خندانش برسم. _نه..یعنی بله.ولی حرف بدی نزدم. چشم هایش را ریز کرد و با ژست بازجو مانندش لب باز کرد تا دوباره سوال پیچم کند اما زنگ در نجاتم داد.به مامان نگاه کرد و مثل همیشه با احترام خاصی گفت: _من باز میکنم مامان جان. از آشپزخانه خارج شد و مامان سینی شربتی را به دستم داد. _ببر برای داییت اینا تا منم بیام. با احتیاط از آشپزخانه خارج شدم و صدای احوالپرسی های ایلیا و دایی را شنیدم. _سلام دایی جون. دایی دست ایلیا را رها کرد و با خنده به سمتم آمد. _سلام عزیز دل دایی.بزار برسیم بعد پذیرایی رو شروع کن. با خنده شانه ای بالا انداختم و به سمت آشپزخانه اشاره کردم.دایی بلند خندید و گونه ام را آرام کشید.به سمت مبل ها رفت و روی یکی از دونفره ها نشست.با زندایی روبوسی کردم و یاسر هم کمی سر به سرم گذاشت،وقتی خوب حرصم را درآورد بیخیال شد و کنار ایلیا نشست.شربت را به همه تعارف کردم و تا سینی را روی میز گزاشتم مامان هم از آشپزخانه بیرون آمد و صدای سلام و احوالپرسی ها دوباره بلند شد.چند دقیقه ای همه گرم حرف های خودشان بودند.مرد ها با هم و من و مامان و زندایی هم گرم قیمت ظرف و ظروف جهیزیه.با صدای صاف کردن گلوی دایی همه حرفمان را قطع کردیم و نگاهمان به صورت پر چین و چروکش دوخته شد. _ببخشید حرفتون رو قطع کردم.ولی بهتره دیگه اصل مطلب رو بگیم تا واسه آقا ایلیا کار پیش نیومده و در نرفته. ایلیا لبخند محجوبانه ای زد و سرش را پایین انداخت. _اصل کار چیه دایی؟ _اصل کار،حقیقتش اینه که وقتی آقا ایلیا زخمی شدن مادرت نذر میکنه که اگر به سلامتی سر پا بشه یه سفر مشهد برید.من هم گشتم واسه آخر هفته دیگه چهار تا بلیط پیدا کردم برای شما و آقا ایلیا و نورا خانم و آبجی فاطمه. ایلیا خجالت زده در جایش جا به جا شد و با قدردانی به مامان نگاه کرد. _مامان جان اصلا لازم نبود.چرا شما آخه زحمت کشیدید؟ _این حرفا چیه پسر؟مگه من با تو معامله کردم؟یه چیزی بوده بین من و امام رضا.از طرفی خودم هم باید بیام مشهد کار دارم.گفتم یه خیری هم بشه بعد این همه مدت لیلی بیاد زیارت آقا. _خب آقاجون چی؟چرا نمیان؟ _بابا احتمالا سرش گرم پرونده ای بوده که قبول نکرده.نه حاج آقا؟ _آره اتفاقا بهشون که گفتم گفت براشون بلیط نگیرم چون سرشون شلوغه. _خیره ان شاءالله. تلفن ایلیا که زنگ خورد خنده جمع بلند شد و ایلیا در حالی که سرش را به تاسف تکان میداد به سمت حیاط رفت. _دیدید گفتم این بچه رو نمیشه یه جا نگه داشت. دوباره گرمای بحث و گفتگو بین جمع برگشت، ولی این بار ذهن من درگیر تر از آن شده بود که برای قیمت جهیزیه چند ماه دیگر برنامه بچیند.بی اختیار از جمع جدا شدم و به سمت حیاط رفتم.ایلیا با جدیت در حیاط راه می‌رفت و با شخص پشت خط دستوری صحبت میکرد.منتظر ماندم تا صحبتش تمام شود و وقتی تلفن را قطع کرد از پله ها پایین رفتم. _مگه دکتر نگفت نباید زیاد راه بری آقا؟ با شنیدن صدایم سرش را بالا آورد و مثل همیشه با دیدنم به چشم هایش رنگ دیگری پاشیدند. _مگه منم به شما نگفتم تا وقتی کنار منی نباید نگران چیزی باشی خانم؟ _نگران نیستم. نگاهش را به پله ها دوخت و آرام دستم را گرفت.صورتش را محتاط کرد و صدایش را پایین آورد. _میخوای یه رازی رو بهت بگم؟ به زور لب هایم را به هم فشار دادم تا نخندم. _بگو. کنار گوشم زمزمه کرد: _من خط به خط چشمات رو بلدم لیلیِ من. گونه هایم رنگ گل های رز باغچه مان را گرفت و سرم را پایین انداختم. _نمیدونم چرا یکم نگران سفرم. چانه ام را بالا آورد و این بار عمیق تر نگاهم کرد. _نگرانی چرا؟نمیخوای آقا رو دعوت کنی عروسیمون؟ |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• *از زبان ایلیا: با قدم های مضطرب از پیچ راهرو که گذشتیم،مامان فاطمه را دیدم که روی صندلی نشسته بود و با صورتی خیس تسبیح می‌چرخاند. _مامان فاطمه؟ با شنیدن صدایم بی هوا نفس عمیقی کشید و دستی به عرق پیشانی اش کشید.میفهمیدم نبود یک مرد گاهی چقدر به این مادر و دختر فشار می‌آورد.دقیقا زمان هایی که با دیدنم نفس عمیقی می‌کشیدند و آرامشی کمرنگ در چشمانش شکل میگرفت.آنجا بود که دلم میخواست تا ابد کوه این خانواده باشم. _ایلیا جان اومدی؟ _ببخشید دیر کردم.چه خبر؟ بغض مجال حرف زدن را از او گرفت و سرش را بین چادرش پنهان کرد.نورا سریع به کنارشان رفت و با دست شانه هایشان را ماساژ داد.کلافه نگاهی به در اتاق عمل کردم و دستم را لای موهایم کشیدم. دو ساعتی گذشت،بوی الکل و مواد ضدعفونی تمام ریه ام را گرفته بود.با پا روی زمین ضرب گرفته بودم که صدای ضعیف اذان موبایلم به گوشم رسید.دوباره نگاهی به در اتاق عمل کردم که مثل دو ساعت پیش هنوز بسته بود.از جایم بلند شدم و به سمت مامان فاطمه رفتم.تا خم شدم و دهان باز کردم در اتاق عمل با شدت باز شد و دکتری با شانه های افتاده و صورتی خسته بیرون آمد. زودتر از نورا و مامان فاطمه با قدمی بلند خودم را به دکتر رساندم. _خانم دکتر همسرم چطوره؟ _شما شوهر لیلی خانم هستید؟ _بله. عصبی و کلافه از عمل طولانی که داشت دست به سرزنشم برد. _شما کجا بودید آقا وقتی این اتفاق برای خانومتون افتاد؟ انگار که پتکی توی سرم کوبیده باشند تکانی خوردم و پلکم پرید.سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و با نفس عمیقی که کشیدم جوابم را فرو دادم. _خانم دکتر الان وقت سوال پیچ کردن من نیست.همسرم چطوره؟ خانم دکتر نگاه مشکوکی به سر تا پای خاکی و بهم ریخته ام انداخت و ماسک جلوی دهانش را برداشت. _خداروشکر هم مادر هم دختر سالمن. فشاری که روی سرم بود در لحظه ای محو و عرق رو پیشانی ام خشک شد.هر سه مبهوت خبر پزشک مانده بودیم که دوباره ادامه داد: _معمولا زایمان هایی که توی هشت ماهگی بچه اتفاق میوفته خیلی پر ریسکه و احتمال از دست رفتن بچه زیاده.ولی شما دختر مبارزی دارید آقا.با وجود زخمی که چند سانت بالا تر از رحم ایجاد شده بود تونست توی خطرناک ترین ماه بارداری به دنیا بیاد. _ما..مادرش چی؟ _لیلی خانم هنوز بیهوشن.به خاطر زخمی که داشتن خون زیادی از دست‌دادن.زایمان هم کاملا رمقش رو کشیده.باید منتظر باشیم ببینم واکنش بدن چیه.حالا میشه بگید چطور این اتفاق افتاد؟ _تصادف کرده.وقتی داشتن میرفتن خرید یه موتوری میزنه بهش و در میره.همون موقع مادرشون میارتش بیمارستان. گره بین ابروهای دکتر عمیق تر شد ولی می‌شد تشخیص داد بخش زیادیش ناشی از خستگی بیش از حدش است. _خب الحمدالله که به خیر گذشت.میتونید گزارش بیمارستان رو برای شکایت ببرید آگاهی.گذشته از همه این ها شما همسر و دختر سرسختی دارید‌.ولی از همه مهمتر لیلیِ عاشقی بود که برای شما و دخترش مبارزه کرد.هرکسی از زیر تیغ این عمل زنده بیرون نمیاد. بی اختیار لبخندی روی لب هایم آمد.برای هزارمین بار به اینکه آیا لیاقت این دختر را دارم یا نه شک کردم.نورا به فاطمه خانم کمک کرد تا روی صندلی بنشیند و خودش با خوشحالی کنارشان نشست.لب هایمان به خنده باز شده بود اما هنوز رد نگرانی بابت وضعیت لیلی در چشم هایمان موج میزد.مامان فاطمه همان‌طور که یکسره ذکر می‌گفت موبایلش را درآورد تا به بقیه خبر بدهد.جلو رفتم و آرام مقابلشان زانو زدم. _مامان جان زنگ بزنید نرگس خانم بیان اینجا. شما برید تو نمازخونه یه استراحتی بکنید. _نه نه من تا لیلی رو نبینم از اینجا جم نمیخورم.بچه ام هنوز وضعیتش مشخص نیست. _لیلی حداقل تا نیم ساعت دیگه بهوش نمیاد. وقتی هم که بهوش بیاد میخواد شما رو ببینه تا آروم بشه.یادتون نره شما دیگه مامانبزرگ شدید اونا به کمکتون احتیاج دارن.ولی اگر همینطوری ادامه بدید مطمئنم تا یه ربع دیگه شما هم باید برید زیر سرم. _آخه... _آخه نداره مامان جان.لیلی که فعلا بیهوش و ملاقات ممنوع.موندن شما چه فایده ای داره؟برید نیم ساعت استراحت کنید اگر خبری شد اول شما رو صدا میزنم. با درماندگی نگاهم کرد و بالاخره رضایت داد.همانطور که چادرش را دور خودش میپیچد از جا بلند شد و گفت: _پس من زنگ میزنم نرگس بیاد اینجا.تو هم بیا برو نمازت بخون مادر. ***
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• *از زبان لیلی: کنار گل رزی زانو زده بودم و به شبنم های آبی که روی گلبرگش به نرمی می‌رقصیدند چشم دوختم.با نوک انگشت با احتیاط برگ لطیفش را لمس کردم و زانوهایم را بغل کردم. _تا حالا شده دلت بخواد از اینجا فرار کنی؟بری یه جای خیلی خیلی دور.ولی ترس از خشک شدن ریشه ات بخواد جلوت رو بگیره؟ برای چند لحظه فقط صدای آب بود و بوی خاک خیس خورده.با خنده سرم را به تاسف تکان دادم.از کلکسیون دیوانگی هایم،فقط حرف زدن با بوته گل رز مانده بود.به سُر خوردن قطره از روی گلبرگ چشم دوختم که ناگهان زمزمه ای کنار گوشم قلبم را لرزاند. _قصد فرار دارید بانو؟ با ترس از جا بلند شدم و به درخت پشت سرم چسبیدم.یک دستم را جلوی دهانم و دست دیگرم را روی قلبم که بی تابانه و ترسیده به قفسه سینه ام میکوبید گزاشتم. _ایلیا؟ با خنده یکی از ابروهایش را بالا انداخت.پیراهن سبز لجنی همراه با ژاکت بافت مشکی پوشیده بود و موهایش را مرتب به بالا شانه کرده بود.انگار خستگی بیمارستان کامل از تنش در رفته بود.با اخم مصنوعی به چشمانش زل زدم. _نمیگی بی صدا میای من سکته میکنم؟اصلا کی در رو برات باز کرد؟ شانه اش بالا انداخت و بیخیال گفت: _مامان فاطمه. برای آخرین بار نفس عمیقی کشیدم و دستم را از روی قلبم برداشتم. _جدی باش آقای محافظ.این وقت روز اینجا چیکار میکنی؟ _اومدم بدزدمت. _چی؟ با صورتی بیخیال،انگار که در حال گفتن منطقی ترین حرف دنیا باشد دوباره حرفش را تکرار کرد. _گفتم اومدم بدزدمت. بدون اینکه حرف دیگری بزند جلو آمد و شانه هایم را گرفت.به سمت خانه چرخاندم و با دست آرام کمرم را هول داد. _زود حاضر بشید بانو.جلوی در منتظرتونم. هنوز مبهوت از حرف ها و رفتار سرحالش به سمت اتاقم رفتم.سارافون بلند مشکی را با زیر سارافونی سبز چرکم پوشیدم و در آخر پالتو مشکی رنگم را روی آنها پوشیدم.چادرم را برداشتم و با خداحافظی از مامان از در خارج شدم. با دیدن وسیله ای که کنار ایلیا بود دهانم باز شد و ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم.لبخند ترسیده ای زدم. _ایلیا نه. دست به سینه نگاهم کرد و شبیه پسر بچه های تخس لبخندی زد. _چرا لیلی. _گفتم نه.اصلا راه نداره. _چرا لیلی من.راه داره. از اینکه وسط صحبت سعی میکرد حواسم را پرت کند حرصی شدم. _ایلیا من امکان نداره سوار این بشم. _لیلی جان این فقط یه موتور.تانک که نیست. نگاهم را دوباره به موتور مشکی و براقی که کنار پای ایلیا پارک شده بود انداختم.برای بار دوم شانسم را امتحان کردم. _ایلیا با چادر سخته. _چادرت که عربیه. _کوتاه نمیای نه؟ رنگ لجبازی از چشم هایش پرید و لبخند ملیح و مهربان همیشگی اش برگشت.جلو آمد و دستم را گرفت. _این تازه اولش لیلی.قرار کنار هم یکی یکی ترس هات رو بترسونیم. آب دهانم را فرو دادم و از روی شانه ایلیا دوباره نگاهی به موتور انداختم. _اگر افتادم چی؟ لب هایش را به هم فشرد تا نخندد اما چشم هایش زودتر از لب هایش چراغانی شده بودند. _قول میدم آروم برم.کلاه ایمنی هم داریم.زودباش هوا تاریک میشه ها. از لجبازی بی انتهای ایلیا خبر داشتم.با چهره تسلیم شده به سمت موتور رفتم.ایلیا به راحتی سوار شد و نگاهم کرد. _حالا دستات رو بزار رو شونه های من،یه پات رو هم بزار اونجا،فکر کن داری سوار دوچرخه میشی. من که میدانستم این کار عاقبت خوبی ندارد نفسم را با شدت بیرون دادم و با احتیاط به سمت موتور رفتم.همان کار هایی که ایلیا گفته بود را آرام و مرحله به مرحله انجام دادم و بالاخره موفق به سوار شدن،شدم. _خیلی خب؛غول مرحله اول شکست دادیم.بعدی چیه؟ _ایشون. کلاه کاسکت مشکی رنگی را به دستم داد.اندازه کلاه دو برابر سرم بود. _ایلیا مردم با ترکیب این و چادرم مسخره ام میکنن. _کسی جرات نمیکنه شما رو مسخره کنه. _این قاطعیت از کجا میاد؟ سرش را برگرداند و با تیزی و جدیت نگاهم کرد.لحظه ای ستون فقراتم از جدیتش لرزید و چشم هایم درشت شد. _مفهوم شد فرمانده.چون یه آدم ترسناک کنارم نشسته. نگاه جدی اش شکست و با خنده سر تکان داد.کلاه را روی سرم گزاشتم و ایلیا طبق قولش با سرعت آرامی حرکت کرد. یک ساعتی روی موتور بودیم و ایلیا سعی میکرد با شوخی و خنده حواس مرا از ترسم پرت کند.بعد از یک ساعت جلوی خانه ی قدیمی،در نزدیکی های مرکز شهر ایستاد.با احتیاط از موتور پیاده شدم و کلاه را از روی سرم برداشتم.نفس عمیقی کشیدم و هوا را با اشتیاق به داخل ریه ام دعوت کردم.نگاهی به کوچه ساکتی که در آن ایستاده بودیم انداختم. _اینجا کجاست ایلیا؟ _میفهمی. نگاهی به خانه قدیمی انداختم و با فکری که به سرم خطور کرد با تهدید به سمتش برگشتم. _ایلیا اگر بی خبر منو آورده باشی مهمونی.. با نگاه عجیبش به چشم هایم حرفم را قطع کردم.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• _چرا اینطوری نگام میکنی؟ _دارم فکر میکنم چند سال باید بگذره تا با همه زوایای شخصیتیت آشنا بشم.دختری که یک ساعت پیش داشت با گل رز از آرزوهاش میگفت الان یه نظامی رو تهدید کرد؟مثه اینکه چند ماه زندگی کردن کنارت و جلسات مشاوره کفاف نمیده. _یه جوری حرف میزنی انگار من تو رو میشناسم. ابرویی بالا انداخت: _نمیشناسی؟ _خیر. _اگه نمیشناسی پس چرا بهم بله گفتی؟ لبم را از داخل جویدم و بحث را به بدترین شکل ممکن عوض کردم. _خب حالا اینجا کجاست؟ ایلیا تک خنده ای کرد و دستش را در جیبش برد.کلیدی را درآورد و در قفل انداخت.با اخم و تعجب به حرکاتش زل زدم.کلید را چرخاند و آرام در را باز کرد.با باز شدن در بوی پیچ امین الدوله به صورتم خورد.سوالی ایلیا را نگاه کردم که با ابرو اشاره کرد داخل بروم.جلوتر از او قدمی به داخل گزاشتم و به اطرافم نگاه کردم.خانه ای با معماری سنتی و حیاطی با صفا نفسم را گرفت.وسط حیاط حوض پر آبی بود که ماهی های قرمزش با ناز در آن میرقصیدند.دور تا دور حیاط درخت های کهنسالی بودند که انگار خط و خطوط تنه هایشان،خط به خط داستانی را تعریف میکردند.گل های همیشه بهار و کاغذی و حسن یوسف گوشه گوشه حیاط کاشته شده بود.بوی پیچ امین الدوله از بوته بزرگی که از بالای در رد شده می‌شد به زیر بینی ام میخورد.ساختمان سه قسمت شده بود که کاملا مجزا از هم حیاط را احاطه کرده بودند.ایوان و شیشه های رنگی اش دل آدم را میبردند.نمیدانم چند دقیقه بی حرکت به جای جای حیاط خیره شده بودم تا دست ایلیا مقابل چشمانم آمد. _لیلی؟خوبی؟ _اینجا شبیه بهشته. صدای خنده اش با صدای گنجشک هایی که حیاط را روی سرشان گذاشته بودند ترکیب شد. _اینجا کجاست ایلیا؟ ایلیا با آرامش قدم زد و لب حوض نشست.دست هایش را به پشت سرش تکیه داد و به تعجب کردن من چشم دوخت. _اینجا؟ _آره. _خونمون. به گوش هایم شک کردم. _چی؟ _اینجا خونمون لیلی.خونه من و تو و مامان فاطمه و در آینده نورا و همسرش. به خانه قدیمی و آرام رو به رویم خیره شدم.به بزرگی عمارت خودمان نبود ولی زیبایی اش دو چندان بود. _ایلیا اینجا... _ایده بابا بود.گفت نگران تنها موندن مامان فاطمه ای.منم نگران تنها موندن نورا بودم.با بابا صحبت کردم و بعد مرخصی از بیمارستان راه افتادم دنبال خونه.اینجا رو یکی از همکار هام بهم معرفی کرد.پولش رو با مامان فاطمه و بابا تقسیم کردیم و هرکدوم چند دنگ رو خریدیم.الان یکی از این ساختمون ها برای من و تو،یکیش برای مامان فاطمه اس،یکیش هم برای بابا که فعلا خالی میمونه تا وقتی نورا ازدواج کنه و بیاد اینجا. به زور چشم از زیبایی خانه گرفتم و چند قدم به ایلیا نزدیک شدم. _خب...خب اینجوری مامان فاطمه میاد با ما.ولی نورا چی؟ _خونه ما از اینجا با یه میون بُر ده دقیقه راه.تو که فکر نمیکنی یه مسیر ده دقیقه ای جلوی همیشه اینجا بودن نورا رو بگیره؟ به زور خنده ای کردم و چند بار پلک زدم.هنوز خوشبختی که در یک ساعت به من هدیه شده بود را باور نمیکردم.میدانستم مامان به مشهد می‌آید تا قضیه فروش خانه را با عمه مطرح کند اما هنوز نرسیده بودیم خانه ای را پیدا کنیم.میترسیدم از مامان دور شوم و تنها بماند ولی حالا دقیقا کنارش،در زیباترین خانه این شهر زندگی میکردم.صدای ایلیا حواسم را سر جایش آورد. _ولی نگفتی. _چی رو؟ _اینکه اگه منو نمیشناسی چرا بهم جواب مثبت دادی؟ دستم را زیر چادرم مشت کردم و نسیم خنک نتوانست آتش گونه هایم را خاموش کند. _چون..چون دوستت دارم. اولین بار بود نه؟اولین بار بود که این آواز نه حرفی را برای مردی زمزمه میکردم.. |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
دوستان از این به بعد پارت ها در دو بازه زمانی و از زبون ایلیا و لیلی روایت میشه. دقت کنید که گیج نشید.😅
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ایلیا ساک را روی طبقه بالا سرمان گزاشت و خودش کنارم نشست.دست گرمش آرام روی دست های یخ کرده ام نشست‌. _چرا دستات سرد لیلی؟ مثل بچه ها لپ هایم را به داخل کشیدم و با هیجان گفتم: _این اولین سفرمونه. ایلیا ابرویی بالا انداخت و خندید.ناگهان صدایی مرا از جا پراند. _آهای،فکر نکنید حواسم بهتون نیستا.همه جای سفر زیر نظر منید. با چشم های گرد شده به نورایی که سرش را از بین صندلی های جلو بیرون آورده بود نگاه کردم.وقتی سوار هواپیما شدیم نورا و مامان جلوی من و ایلیا نشستند.ایلیا با تاسف به چهره شیطون خواهرش نگاه کرد. _یادم رفت به مامان فاطمه بگم که بنده خدا این همه هزینه نکنه‌. صورت نورا سوالی شد. _چی رو بگی؟ _اینکه یه کودک زیر دو سال باهامون.بلیط برای زیر دوسال ارزونتر بود. نورا با حرص ابرو هایش را بالا انداخت و من صورتم را با چادرم پوشاندم تا قهقهه ام بلند نشود.کل کل این خواهر و برادر همیشه مرا به خنده می انداخت. _خیلی خب آقای برادر.جلو نامزدت منو ضایع میکنی نه؟اصلا پس فردا که بچه دار شدید تو خواستی بری سرکار،خانومت هم خواست بره دانشگاه،عمرا بچه تون نگه دارم.حالا بشین نگاه کن. نورا با حرص گفت و سرش را برگرداند.صدای غر زدن هایش و خنده های مامان از اینجا هم به گوش می‌رسید.بالاخره هواپیما پرید و اولین سفر مشهد بدون بابا شروع شد. *** چفیه را از روی میز برداشتم و به سمت اتاق رفتم.ایلیا رو به روی آینه ایستاده بود و پیراهن سفیدش را مرتب میکرد.با لبخند به سمتش رفتم و چند قدمی اش ایستادم.چشمش که از داخل آینه به من افتاد طرح لبخند روی لب های او هم نشست و به سمتم چرخید.یک ابرویش را بالا انداخت. _چیزی شده لیلی من؟ یک قدم جلو رفتم. _خیر آقا. چفیه را مرتب تا کردم و روی نوک پاهایم ایستادم تا قدم به ایلیا برسد.ایلیا که تقلایم را دید لبخند محوی زد و سرش را خم کرد.چفیه یادگار بابا را دور گردنش انداختم و دوباره صاف ایستادم.بغضم را قورت دادم و لبخند زوری به لبم آوردم. _بهت میاد. ایلیا بی حرف سرش را پایین انداخت و دستی روی چفیه کشید.نزدیک میز شدم و شیشه عطرش را برداشتم.با باز کردن درش بوی یاس و نرگس و حتی کمی بوی باران در اتاق پیچید.نزدیکش شدم و به گردن و لباسش چند پیس زدم.کارم که تمام شد پشتم را به ایلیا کردم تا عطر را سر جایش برگردانم اما برگرداندن عطر بهانه بود،داشتم در جنگم مقابل بغض سرکشی که به گلویم چنگ می انداخت شکست میخوردم؛برگشتم تا اشک هایم را پاک کنم.نوک انگشتم را روی اشک تازه ریخته شده گوشه چشمم کشیدم و نزاشتم خیسی اش به گونه ام برسد.ناگهان سنگینی چیزی را روی سرم حس کردم.سرم را بالا آوردم و از داخل آیینه ایلیا را دیدم که با یک جفت تیله اقیانوسی اش پشت سرم ایستاده و چادرم را روی سرم انداخته بود.میدانستم ایلیا قرمزی چشمانم را دیده. _دلم برای بابام تنگ شده. چینی به پیشانی اش افتاد.همانطور که چادرم را روی سرم مرتب میکرد با دست شانه هایم را گرفت و مرا به سمت خودش چرخاند.کمی زانو هایش را خم کرد تا هم قد چشم هایم شود. _بابات ببینه چشمای تک دخترش قرمزه منو میکشه ها‌. باید می‌خندیدم اما گریه ام با جمله اش شدت گرفت و افسار اشک هایم از دستم در رفت.ایلیا صبورانه و آرام در آغوشم گرفت و سرم را روی چفیه اش گزاشتم.بوی چفیه بابا و عطر ایلیا با هم مخلوط شده بود و مثل مسکنی به رگ هایم ریخته می‌شد.ایلیا آرام در گوشم گفت: _حالا بریم پیش بابای من؟ با تعجب خودم را از او جدا کردم و سوالی نگاهش کردم.چشم های کنجکاوم را که دید با ابرو به گنبد و گلدسته ای که از شیشه هتل معلوم بود اشاره کرد.با افتخار بچه گانه ای گفت: _بچه سیدم ها‌. این بار خندیدم و بار دیگر آن رایحه ای که احاطه ام کرده بود را به جانم کشیدم.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• *از زبان ایلیا: به دیوار نمازخانه تکیه دادم و با هم خم کردم زانو هایم آرام لیز خوردم تا روی زمین بنشینم.تا دستم را روی زمین گزاشتم درد شدیدی در مچم پیچید و صورتم در هم رفت.دکمه آستینم را باز کردم و آرام بالا کشیدمش.به کبودی بزرگی که روی مچ دستم بود نگاه کردم.حتی متوجه نشده بودم زخمی شدم.با بلند شدن زنگ موبایلم بدنم که مطمئنا پر از این کبودی های یادگاری از ماموریت بود، تکان دادن و به زور گوشی ام را از جیبم درآوردم. _جانم علی؟ _ته قضیه رو درآوردم ایلیا. _خب؟ _قضیه ای پشتش نبود،تصادف کاملا اتفاقی بوده.از دوربینی که دم سوپری اونجا بوده شماره موتور پیدا کردیم و صاحبش گرفتیم.یه پسر بچه ۱۹، ۲۰ ساله اس که وقتی زده به لیلی خانم از ترس اینکه گواهینامه موتور نداشته در رفته.الان هم تو بازداشتگاهه.میخوای شکایت کنی؟ سرم را به دیوار تکیه دادم و دستم را روی پهلو ضرب دیده ام گزاشتم. _بزار چند ساعت تو بازداشتگاه بمونه یکم بترسه تا به خودش بیاد.بعد رنگ میزنم رضایت میدم. _آره الان ولش کنی میره یکی دیگه رو میکشه این بار. سکوتی روی خط حکمفرما شد که علی بعد چند ثانیه با تردید شکستش. _ایلیا...بچه خوبه؟ _آره..به دنیا اومد دخترم. صدای نفس راحتش را از پشت خط شنیدم. _مبارک باشه رفیق.. دوباره مکثی کرد.میدانستم شرم دارد از پرسیدنش.خودم قبل از سوالش جوابش را دادم. _نه خوب نیست‌..هنوز بیهوشه. _خوب میشن داداش.توکل کن به خدا. نگاهم را روی اسم الله ای که دور تا دور سقف نمازخانه نوشته شده بود سرُ دادم. _همه امیدم به اونه. _مزاحمت نمیشم.اگر خبری شد به منم بگو.مریم خانم خیلی نگرانه‌. در این مدت لیلی و همسر علی خیلی با هم صمیمی شده بودند و تمام مدت بارداری لیلی،همسر علی هوایش را داشت‌. _حتما داداش.دستت درد نکنه.یا علی. _علی یارت. دستم پایین افتاد و سیب گلویم لرزید.به محراب و نور سبزی که داخلش افتاده بود نگاه کردم. _همه امیدم به تو.میدونی اگر لیلی چیزیش بشه این بار دیگه ایلیایی نمیمونه.کاری از دست خودم برنمیاد،هیچوقت بر نمیومده.نه وقتی مامان رفت نه الان که لیلی روی تخت بیمارستان داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه.وقتی مامانم رفت خیلی جوون بودم،خودت دیدی چطوری شکستم و چطوری تنهایی خودم رو جمع کردم.همه این سال ها راضی بودم به رضای تو و سرم خم بود مقابلت،هنوزم هست.ولی اون دختر از وقتی اومد تو زندگیم نفس گیر کرده‌ی توی قفسه سینه ام،بعد این همه سال آزاد شد.درد زخمی که سر مرگ مامان خوردم آروم گرفت.خودم آروم گرفتم.نزار از دستش بدم.بعد اون هیچی از من نمیمونه.ایلیا بعد لیلی نابود میشه. اخم هایم را در هم گره کردم تا اشک های حلقه زده در چشمانم پایین نریزند‌. با صدای ویبره گوشی ام چشمانم را باز کردم.هراسان نگاهی به ساعتم انداختم،فقط یک ربع خوابم برده بود.گوشی را جواب دادم. _بله؟ صدای گریه ی نورا در گوشم پیچید. _داداش.لیلی.. با وحشت از جا بلند شدم و به دردی که در بدنم پیچید اهمیتی ندادم. _چی شده؟ _ب..بهوش اومد..چشماش باز کرد. ناگهان همه هرج و مرج قلبم و سروصدای مغزم آرام گرفت و دیگر نتوانستم جلوی ریزش آن اشک سمج را بگیرم. _الان میام‌. با سرعت به سمت در رفتم و سراسیمه خودم را به راهرو طبقه بالا رساندم.نورا را دیدم که پشت شیشه ای ایستاده بود و تند تند اشک هایش را پاک میکرد. _نورا. _اینجاست داداش. جلو رفتم و از پشت شیشه،لیلی ام را دیدم که بین کلی دستگاه خوابیده بود و گیج و منگ اطرافش را نگاه میکرد. _دکتر چی گفت؟ _هنوز نیومده از اتاق بیرون. دوباره نگاهم را به لیلی نیمه بیدار روی تخت انداختم.تا مامان فاطمه برسد،دکتر از در اتاق بیرون آمد و نگاهی به ما انداخت.جلو رفتم و منتظر نگاهش کردم‌. _خداروشکر نشونه خطری دیده نمیشه.عمل موفقیت آمیز بوده ولی به خاطر عمل و زایمان همزمان تا چند هفته روند بهبودی شون طول میکشه.احتمالا تا یکی دوساعت دیگه هم کامل هوشیاریش رو به دست میاره. صدای گریه و خداروشکر های پشت سر هم نورا و مامان فاطمه در راهرو پیچید.از خانم دکتر تشکر کردم و از آنها فاصله گرفتم.دستی روی صورتم کشیدم و سرم را بالا گرفتم. _خدایا شکرت..تا عمر دارم مدیون این رحمتت میمونم..ممنون بهم برگردوندیش‌.. تلفنم را درآوردم و شماره بابا را گرفتم.از دیروز که خبر را شنیده بود یکسره تماس میگرفت ولی چون ماموریت شهر دیگری رفته بود نمی‌توانست خودش را برساند. _جانم بابا؟ _بابا لیلی بهوش اومد.هم لیلی هم دخترم سالمن. صدای خنده بابا در گوشم پیچید.مدت ها بود ندیده بودم اینطور از ته دل بخندد. _خداروشکر.ایلیا بابا،خودتون جمع و جور کنید،نذر کردم به محض اینه لیلی خوب شد این بار من میفرستمتون امام رضا. لبخندی زدم و به لیلی پشت شیشه نگاه کردم.چند نفر هوام رو داشتن که این فرشته به من برگردونده شده بود؟
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• *از زبان لیلی: موجود کوچک غرق خواب در آغوشم را بیشتر به خودم فشار دادم و با دیدن گنبد طلا از شدت دلتنگی ناخودآگاه سر خم کردم و با بغض سلام دادم.ایلیا کنارم ایستاده بود و با همان چفیه روی دوشش اشکش را پاک میکرد.در سکوت قدم برداشتیم و تا فرش های خلوت صحن جلو رفتیم.نیمه شب بود و مردم تک و توک در حیاط رفت و آمد داشتند. _ایلیا همینجا بشینیم؟ _بشینیم عزیزم. کفش هایم را درآوردم و پایم را روی فرش های خنک گزاشتم.با احتیاط نشستم که باعث شد دخترم تکان کوچکی بخورد و کمی در آغوشم جا به جا شود.ایلیا هم کنارم نشست و با لبخند به من و کودک در آغوشم نگاه کرد. _به هیچکس اندازه تو مامان شدن نمیاد لیلی. گونه هایم رنگ گرفت و سرم را پایین انداختم. _شما بدون این حرفا هم عزیزی آقا. با همان لبخند زیارت نامه را باز کرد و آرام شروع کرد به زمزمه کردن؛ منم کنارش زیر لب میخواندم.وقتی تمام شد نگاهم را به قنداقه در بغلم دادم و سر کوچکش را کمی روی دستم جا به جا کردم تا خواب نرود.زیر چشمی نگاهی به ایلیا انداختم که در تصویر گنبد رو به رویش غرق شده بود. _ایلیا.. _جان ایلیا؟ _یادته دو سال پیش که به خاطر نذر سلامتی تو اومدیم مشهد وقتی وارد صحن شدیم یه مداحی زمزمه کردی؟ _آره. _میشه دوباره بخونیش؟ آرام سر تکان داد و زانو هایش را بغل کرد. _سلام آقا.. که الان روبه روتونم.. من ایستاده ام،زیارت نامه میخونم... چشم هایم را بستم و خودم را به بوی گلاب حرم و صدای ایلیا سپردم.آخرین باری که به مشهد آمده بودیم دوسال پیش بود که با مامان فاطمه و نورا آمده بودیم.چند ماه بعد همان موقع مراسم عروسی را گرفتیم و ماه عسل قسمت شد و رفتیم کربلا،شاید آن سفر رویاییترین سفر عمرم بود.چشم هایم را باز کردم و خیره شدم به پنجره فولاد.مثل همیشه در دلم با امامم صحبت کردم. _آقاجون یادتونه دو سال پیش که اومدم پابوستون چه قولی دادم؟گفتم دفعه بعد که بیام با افتخار عروسِ شما شدن و مادر سرباز امام زمان شدن میام.دو سال گذشت،ولی بالاخره اومدم.حالا عروس خاندان شمام و این نوزاد هم سرباز شما و فرزندتون.وقتی فهمیدم نذر شما بچه ام رو نجات داد،اسمش رو گزاشتیم معصومه.خواستم مثل خواهرتون پاک و خوب بزرگ بشه.ممنون آقا..ممنون چشمتون به زندگیم بود..ممنون پدری کردید برام.. دستان حلقه شده ایلیا به دور شانه ام مرا به خودم آورد.صورتم را به سمتش چرخاندم و نگاه مهربانش را روی صورتم دیدم. _سردت شده؟ _نه. _نوک دماغت قرمزه. خندیدم و پتو را بیشتر دور معصومه ام پیچیدم.ایلیا حلقه آغوشش را تنگ تر کرد و سرم را روی شانه اش گزاشتم‌. _چقدر دلم تنگ شد بود.. _برای چی؟ _برای این آغوش امن..بعد بابا،تو باعث شدی دوباره طعمش رو بچشم. _این آغوش من نیست لیلی،تو الان وسط آغوش امن خدایی.هیچکس به غیر از اون نمیتونه این آرامش الان تو رو بهت بده.دو سال و خورده ای پیش وقتی آغوش بابات رو از دست دادی خدا داشت امتحانت میکرد.تو نگاهت حفظ کردی،چادرت رو جلو تر کشیدی،عفتت رو جلوی اون کفتار صفت ها حفظ کردی،رفیق شدن با قرآن رو انتخاب کردی،هردفعه با هر انتخابت خدا بیشتر دستاش رو دورت حلقه میکرد.اوج عشقش و فشار آغوشش به تو وقتی بود که بابات رو از دست دادی.میگن اگه تو سختی ها درد کشیدی بدون شاید خدا داره تو رو توی بغلش فشار میده.تو خدا رو بغل کردی،خدا هم آغوش امنش رو به تو هدیه داد.همه این مدت،همه اون عشق،آرامش و امنیتی که حس میکردی، از من نبود؛از آغوش امن خدا بود لیلی من.. چشم هایم را آرام بستم و دستم را بیشتر دور معصومه پیچیدم،ایلیا هم حلقه دستش را بیشتر دور من و دخترمان پیچید. _فقط من نه ایلیا..ما هممون تو آغوش امن خداییم. *** دختر با اشک کتاب را بست و روی تختش گزاشت‌.غرق عکس مرد روی کتاب شد،مردی با دو تیله اقیانوسی.. با صدای پدرش به خودش آمد و اشک هایش را پاک کرد. _لیلا بانو،بابا جان،نمیای شام؟ _اومدم بابا‌. کتاب را روی تخت گزاشت و برای آخرین بار به جلد کتاب نگاه کرد. ″زندگینامه شهید سید ایلیا حسینی به قلم همسر شهید لیلی جلالی″ پایان داستان.🍃❤️
بعد از شصت و دو پارت.. بعد از چهار ماه و بیست روز.. با ۵ نفر شروع کردیم و با همراهی ۳۳۳ مخاطب به آخر راه رسیدیم... با هم گریه کردیم،خندیدیم،ترسیدیم،و اگر خدا بخواد و قلم من لایق باشه چیزهای کوچیکی هم یاد گرفتیم.. تموم کردن این رمان برای خودم خیلی سخت بود،انگار لیلی بچه ای بود که به اوج رسیدنش رو با قلمم رسم میکردم. ممنونم از مخاطبانی که بیشتر دلسوز و رفیق بودند تا مخاطب.❤️ ممنون از ادمین هایی که تا الان کمک کردن کانال رو نگه داریم.🌺 این کانال پاک نمیشه و رمان فقط همینجا باقی میمونه و از همه گروه ها و کانال های دیگه پاک میشه و اگر کسی مشتاق خوندنش بود میتونه بیاد داخل همین کانال.😊 فعلا برنامه ای برای رمان بعدیم ندارم ولی اگر بخوام بنویسم قطعا همینجا پارت گزاری میکنم.✨ کانال ان شاءالله همچنان به فعالیت خودش ادامه میده و هر چند روز یه بار با متن،شعر یا عکس بهتون سر میزنیم.🍃 امیدوارم زندگی همتون جوری باشه که ته همه سختی ها،گریه ها،زمین خوردن ها،خودتون رو تو آغوش امن خدا حس کنید. همراهی با شما یکی از افتخارات من بود.❤️✨ با عشق و احترام. نویسنده آغوش امن. یا علی.🌿