#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
_لیلی چیزه..مگه تو نمیخواستی از کتاب فروشی پایین خیابون یه کتاب بخری؟خب بیا میرسونیمت دیگه.اتوبوس که اون سمتی نمیره.
با تردید به نورا نگاه کردم که با ابرویش اشاره کوچکی کرد و دوباره لبخند مصنوعی زد.حتما خبری شده بود که ایلیا تا اینجا آمده بود و راحیل و محدثه باید میرفتند.
_آره اگه مزاحم نیستم بیام.
_نه بابا چه مزاحمتی.
_بچه ها پس من با نورا میرم.شماها هم برید جا نمونید.خداحافظ.
راحیل و محدثه سری تکان دادند و خداحافظی کردند.با رفتن آنها نورا دستم را کشید و با قدم های بلند به سمت کوچه کناری راه افتادیم.
_نورا چه خبره؟
_نمیدونم ایلیا گفت باید یه چیزی بهت بگه ولی دوستات نباید بیان.جلو دانشگاه هم نیومد که ضایع نباشه.
با اخم چادرم را جمع کردم و هم قدم با نورا به سمت کوچه رفتیم.
از پیچ کوچه که گذشتیم ماشین ایلیا و خودش را که به آن تیکه داده بود دیدم.با دیدن ما تیکه اش را از ماشین برداشت و سرش را پایین انداخت.
_سلام.
_سلام.
_ببخشید اینجوری مزاحم شدم ولی دیدم جلو در خونه و دانشگاه نیام بهتره.
_خواهش میکنم.بفرمایید.خبری شده؟
سرش را کمی بالا آورد.انقدری که من توانستم نگرانی را در چشم هایش بخوانم.
_دیروز اون گروهی که از هویت پدر شما خبر داشتن و دنبالشون بودیم رو دستگیر کردیم.دیگه در امانید.خطر رفع شده.
باید خوشحال میشدم اما چیزی در قلبم فرو ریخت.
_او..اونایی که بابام رو زدن هم..هستن؟
ایلیا با شدت آب دهانش را فرو داد.
_بله.
_چیکارشون میکنن؟
_نمیدونم.مقامات بالا تصمیم میگیرن.
_مقامات بالا این هم در نظر میگیرن که اون آشغالا پدر یه خانواده و همه امید یه دختر رو گرفتن؟
_نگران نباشید.حاج کاظم قول داده همه سعیش رو بکنه بالاترین حکم براشون بریده بشه.
با بغض سرم را تکان دادم و با پایم عصبی روی زمین ضرب گرفتم.
_پس اون زندگی عادی که حاج کاظم میگفت از الان شروع میشه.
ایلیا کنایه ام را گرفت و شرمزده سرش را پایین انداخت.تازه متوجه لباس مشکی و ریش های بلندش شدم.شبیه پسری بود که پدرش را از دست داده باشد.
_ممنونم از خبری که دادید و همه زحمت هایی که این چند وقت کشیدید.از طرف من از حاج کاظم و حاج مرتضی هم تشکر کنید.من دیگه باید برم.خداحافظ.
برگشتم و قدم تند کردم تا از کوچه خارج شوم.
_لیلی خانم.
بی هوا دلم گرفت از اینکه دیگر به من نمیگفت دخترحاجی.شاید به خاطر این بود که دیگر حاج علی در کار نبود.
_بله؟
_این ها رو یادم رفت بهتون بدم.
برگشتم و ساک خاکی رنگی را دیدم که در دستش گرفته بود.نزدیک که شدم بوی عطر مشهدی به بینی ام خورد،از همان هایی که بابا میزد.
_ساک پدرتونه.
دست چپم را به ماشین گرفتم تا روی زمین نیوفتم و با کمی مکث دست راستم را لرزان جلو بردم.انگار مطمئن نبودم بتوانم سنگینی آن ساک را تحمل کنم.نورا نگران قدمی به جلو برداشت.بالاخره جرات پیدا کردم و ساک را گرفتم.گرمای دستان بابا را هنوز روی دسته های ساک حس میکردم.قطره ای روی گونه ام چکید و از روی لب های خشکیده ام گذشت.
_شیش هفت ماه پیش پدرتون اومد دم خونه مون و گفت بابات فعلا نمیتونه برگرده خونه،یه ماه صبر کنی برش میگردونیم.یه ماه شد دوماه،شد سه ماه،شد شیش ماه.بعد این همه ماه به جای بابا یه ساکی خاکی پسم دادن..به باباتون بگید از لیلی که گذشت،ولی بیشتر مراقب سرباز هایی باشید که دختر دارن..دخترها خیلی بابایی ان..
|•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
#لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا لَهَا مَا كَسَبَتْ وَعَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ ۗ رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا ۚ رَبَّنَا وَلَا تَحْمِلْ عَلَيْنَا إِصْرًا كَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنَا ۚ رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ ۖ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا ۚ أَنْتَ مَوْلَانَا فَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ
خدا هیچ کس را جز به اندازه توانایی اش تکلیف نمی کند. هر کس عمل شایسته ای انجام داده، به سود اوست، و هر کس مرتکب کار زشتی شده، به زیان اوست. [مؤمنان گویند:] پروردگارا! اگر فراموش کردیم یا مرتکب اشتباه شدیم، ما را مؤاخذه مکن. پروردگارا! تکالیف سنگینی برعهده ما مگذار، چنان که بر عهده کسانی که پیش از ما بودند گذاشتی. پروردگارا! و آنچه را به آن تاب و توان نداریم بر ما تحمیل مکن؛ و از ما درگذر؛ و ما را بیامرز؛ و بر ما رحم کن؛ تو سرپرست مایی؛ پس ما را بر گروه کافران پیروز فرما..
آیه آخر سوره بقره...
حالا بعد ۲۸۶ آیه درباره خدا و بهشت و جهنم و قیامت...
اومدیم سراغ اصل کاری...
خدایا همه اینایی که گفتی درست...
میدونیم تو بیشتر از توانمون بهمون تکلیف نمیدی...
ولی خب ما بنده هات بعضی اوقات از رو فراموشی خطا کردیم...
تو ببخش...
آخه تو سرور مایی..سرپرست مایی...مولای مایی...
کمکون کن معبودم...
#بقره_۲۸۶
#دو_خط_وحی
تو این شبا گاهی یه دو خطی دلنوشته از آیه های قرآن میزارم ان شاءالله..
شاید یه تکونی بخوره این قلب غبار گرفته خودم..
رفتــی و بغــض، چنـگ بر گلــو زده اســت
دختر برای دیدن بابا به خواب رو زده است
در آرزوی دیدن بابا در آن لبـاس، مُــدام
مادر برای بار هــزارم لباس اُتـو زده است...
نسیــمِ خِجلت از آن بید میرسد به مَشـام
به یــاد حـرف پدر که سَحــر به او زده است
آغــوش امـن، عَطـر گلاب و حضـور او...
دیگر برای لمس حضورش به خواب رو زده است
#آغوش_امن
#آیه
{..الف بای جنون..}
رفتــی و بغــض، چنـگ بر گلــو زده اســت دختر برای دیدن بابا به خواب رو زده است در آرزوی دیدن بابا د
اَندر احوال دخترِ باباییِ حاج علی...
‼️ متاسفانه امشب امکانش نیست پارت بزارم.فردا شب گزاشته میشه.
ممنون از صبوری و همراهیتون🌺
یا علی✋
#إِنَّمَا_ذَٰلِكُمُ_الشَّيْطَانُ_يُخَوِّفُ_أَوْلِيَاءَهُ_فَلَا_تَخَافُوهُمْ_وَ_خَافُون_إِنْ_كُنْتُمْ_مُؤْمِنِينَ
این فقط شیطان است که پیروان خود را (با سخنان و شایعات بیاساس،) میترساند. از آنها نترسید! و تنها از من بترسید اگر ایمان دارید!
خدا داره میگه این هارت و پورت ها..سروصدا ها..دلشوره ها..همش مال شیطونه..مال رفقای شیطونه...
ولی اگه رفیق من باشی نیازی نیست از اونا بترسی..فقط از من بترس...
حالا از چیه من بترسی..؟
یکیش دوری از من....
داریم از این معبود عشق تر...؟ :)
#آل عمران_۱۷۵
#دو_خط_وحی
[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_چهل_و_هشتم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
با بی حالی و عرق سردی که روی صورتم نشسته بود وارد حیاط شدم.صدای شرشر آب و بوی یاس ها دیگر برایم مفهوم و آرامشی نداشت.سرم را بلند کردم و یاسر را دیدم که کنار حوض خم شده بود و هندوانه ای را از آب در میاورد.با صدای در به سمتم برگشت و لبخندی روی لب های خشک شده اش آمد.
_سلام.خوش اومدی دانشجو.
لبخند بی جانی زدم و چادرم را از سرم درآوردم.
_سلام اینجا چیکار میکنی؟
_بابا هندونه خریده بود انداخت تو حوض خنک شه.اومدم درش بیارم.
چطور حتی واژه بابا غم به دلم مینشاند؟یاسر سکوتم را که دید با نگرانی اجزای صورتم را کاوید وقتی پایین تر رفت روی ساک توی دستم متوقف شد.
_اون چیه؟
ساک را پشتم گرفتم و نگاهم را دزدیدم.
_میگم حالا.هندونه رو بردار بیار تو.
یاسر مشکوک نگاهم کرد اما نفس های منقطعم جلوی سوالات بیشترش را گرفت.هنوز نه ساک را باز کرده بودم نه میخواستم باز کنم.با هم وارد خانه شدیم و دایی و زندایی را در پذیرایی دیدم.اولین چیزی که توجهم را جلب کرد لباس های طوسی و قهوه ایشان بود.رخت مشکی را درآورده بودند،حق هم داشتند تا کی به پای من و مامان میسوختند وقتی حتی خود ما به پای دلمان میسوختیم و تکلیفمان معلوم نبود.
_سلام.
_سلام دخترم خوش اومدی.خسته نباشی.
_سلامت باشید دایی جون.خوبید زندایی؟
_به خوبی شما عزیزدلم.برو لباس هات رو عوض کن حتما خیلی خسته ای.
لبخند مصنوعی زدم و به سمت پله ها رفتم.نگاه یاسر هنوز روی ساک توی دستم بود.وارد اتاق شدم و ساک را روی تخت گزاشتم.جرات نکردم در تنهایی خودم بازش کنم،میخواستم وقتی مامان کنارم بود این کار را بکنم تا شاید بتوانم خودم را کنترل کنم.مطمئن نبودم قلبم در تنهایی طاقتش را بیاورد.اما نمیخواستم این اتفاق جلوی دایی و زندایی و یاسر بیوفتد،پس ساک را زیر تخت هول دادم و رو تختی را پایین کشیدم.لباسم را با تیشرت مشکی عوض کردم و از اتاقم خارج شدم.وقتی برگشتم مامان هم به جمع اضافه شده بود ولی برعکس بقیه هنوز لباس مشکی به تن داشت.
_سلام لیلی جانم.
_سلام مامان.
جلو رفتم و محکم در آغوشش گرفتم.از وقتی بابا رفته بود بی دلیل مامان را بغل میکردم تا بداند تنها نیست.تا بلکه خودم هم کمی حس امنیت در میان بازوهایش پیدا کنم.با هم روی مبل نشستیم و یاسر لیوان شربتی را به دستم داد.با نگاهم از او تشکر کردم و لیوان را یک نفس سر کشیدم.صدای آرام سنگین دایی به گوشم رسید.
_میگن وقتی یه خانواده عزادار میشه بعد از چهلم،بزرگتر فامیل باید از مشکی درشون بیاره.درستش این بود که ننجون این کار رو بکنه ولی خب...بگذریم.خواهر جون اگر ما رو به عنوان بزرگتر قبول میکنی امروز با نرگس اومدیم اینجا شما و لیلی رو از عزا در بیاریم.
زندایی دو بسته کادو شده روی میز گزاشت و محتاط به مامان نگاه کرد.
_میدونم داغتون همیشه تازه میمونه و عزاداری تون با دوتا لباس تموم نمیشه.اما خوبیت نداره آدم به جز برای اهل بیت سیاهپوش بمونه.لباس مشکی هاتون رو بزارید برای محرم صفر.الان دیگه یه بسم الله بگید و درشون بیارید.
وقتی پاکت های کادو شده را دیدم با همه وجودم میخواستم که از جمع فرار کنم.این لباس مشکی مرا یاد بابا میانداخت،هرچند جای خالی اش را هم به رخم میکشید.ولی وقتی زندایی از سیاهپوش اهل بیت و امام حسین گفت تردید به قلبم دست انداخت.یاد بابا افتادم که برای هیچکسی،حتی برای پدر خودش به جز هفت روز بیشتر سیاه نپوشید.میگفت:این رخت سیاه برای امام حسینه.با مشکی پوشیدن ما هم برای اون بنده خدا ثواب نمینویسن.
همیشه بعد هفتم لباس مشکی را در می آورد و رنگ تیره میپوشید.به جایش تا میتوانست قرآن میخواند برای آخرت کسی که زیر خاک بود.با صدای دایی تکانی خوردم و از فکر بیرون آمدم.
_لیلی خانم؟حواست کجاست؟رضایت میدی یا نه؟
مردمک هایم بین مامان و دایی چرخید.
_من چیکارم دایی.هرچی مامان بگن.
مامان نگاهی به من و نگاه کوتاهی به بسته ها انداخت.انگار او هم یاد رسم بابا افتاده بود که توانست شک و تردید در چشم هایش را پس بزند و با لبخند نگاهم کند.
_پاشو دخترم.پاشو حالا که داییت اینا زحمت کشیدن برو رخت و لباست عوض کن.
با زانوهایی لرزان از جا بلند شدم و بسته ای که جلویم بود را برداشتم.
_ممنون دایی جون.ممنون زندایی.
_قابلت نداره دخترم.
بسته را بین انگشتانم فشردم و کاغذ کادویش زیر دستم مچاله شد.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
به سمت اتاقم رفت و بسته را باز کردم.پیراهن بلند سرمه ای که گل های سفید چین هایش را پوشانده بود.بولیز و شلوار مشکی ام را با پیراهن و جوراب شلواری مشکی عوض کردم و از اتاقم بیرون رفتم.نمیخواستم در معرض توجه قرار بگیرم برای همین قبل از اینکه وارد پذیرایی شوم راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم.چند قدمی چهارچوب در قدم هایم میان زمین و هوا خشک شد.صدای آرام زندایی و مامان و شنیدن اسم خودم میان حرف هایشان کنجکاوم کرد.
_والا منم نمیدونم فاطمه جان.چند روز پیش حاج مرتضی زنگ زد به محمد گفت میدونه الان وقت مناسبی نیست و حتی خود ایلیا هم مخالف این قضیه است ولی میگه اگر اجازه بدید قبل از محرم و صفر ما یه جلسه بدون گل و شیرینی مزاحم بشیم این دوتا جوون بشینن فقط حرف بزنن ببینن اصلا همدیگه رو میخوان یا نمیخوان.اگر نخواستن که هیچی بین ما تغییر نمیکنه من و خونواده ام همچنان در خدمت شما هستیم.ولی اگر همدیگه رو میخواستن صبر میکنیم تا بعد سال حاج علی.
سکوتی بین مامان و زندایی افتاد ولی صداهایی در ذهن من فریاد میزدند و دیوانه ام میکردند.
_داداش چی گفت بهشون؟
_چی بگه؟گفت از الان به بعد شما صاحب اختیار لیلی و هرچی شما بگی همونه.
_والا نرگس جان چی بگم.من به کنار میترسم به لیلی بگم دلخور بشه.این روزا خیلی حساس شده.
_حق داری عزیزم.ولی خب حاج مرتضی هم راست میگه.نمیخواید جشن و پایکوبی راه بندازید که.فقط میخواید تکلیف دوتا جوون که یه لنگه پا این وسط موندن رو مشخص کنید.
_حالا بزار تو یه موقعیت مناسب به لیلی بگم.فعلا که نمیدونم چشه از وقتی برگشته حال و هوای چشماش یه جوریه بچم.
دیگر نتوانستم ادامه حرف هایشان را بشنوم و عقب گرد کردم.روی اولین پله راهرو نشستم و سرم را به میله ها تکیه دادم.ترسی به دلم چنگ زده بود که آرام نمیگرفت.نه به خاطر هیجان خواستگاری یا حرف مردم یا عزاداری و این چیز ها.فکری مثل خوره به جانم افتاده بود که میتوانست مرا از پا در بیاورد.فکر تنهایی مامان بعد از رفتن بابا و لیلی...
|•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_چهل_و_نهم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
تا چند روزی مامان و سکوتش مهمان خانه بودند.نه او درباره زنگ حاج مرتضی به روی من می آورد نه من به روی او می آوردم که حرف هایش با زندایی را شنیده ام.بعد از چند روز بالاخره مامان به حرف آمد.
_لیلی من میخوام حیاط بشورم.میای توام؟
کتاب را کنار گذاشتم و به لباس های قهوه ای مامان نگاه کردم.بعد از آن روز دیگر سیاه نپوشید اما جز رنگ های تیره سمت رنگ دیگری نمیرفت.حس و حالش هنوز همان آرامش تلخی بود که در روز خاکسپاری داشت.
_آره بیام یکم هوا بخورم خسته شدم از درس خوندن.
روسری سرمه ای روی سرم انداختم و با مامان وارد حیاط شدیم.مامان به سمت شلنگ رفت و من جارو کنار حیاط را برداشتم.هردو مشغول شدیم ولی معلوم بود ذهن مامان مشغول تر است.نصف حیاط را شسته بودیم که مامان لب باز کرد.
_میگم که لیلی..
_جانم مامان؟
_یه چیز میگم ولی جون مامان ناراحت نشو باشه؟
_وا مامان چرا قسم میخوری.چی شده؟
همانطور که خودش را مشغول شستن تکه ای گِل از روی زمین میکرد گفت:
_حاج مرتضی زنگ زده به داییت.
با سکوتم خودم را زدم به ندانستن و مامان همه حرف های حاج مرتضی را برایم تعریف کرد.وقتی حرفش تمام شد استرس را در نگاه های گاه و بی گاهش میدیدم.چند ثانیه مکث کردم تا از جوابم مطمئن شوم.
_مامان جان بیزحمت به دایی بگو بهشون زنگ بزنه یه جوری که ناراحت نشن ردشون کنه.فعلا هم هیچ خواستگاری رو راه ندید.
اخم های مامان در هم رفت.
_برای چی خواستگار راه ندیم؟
_مامان جان من همش بیست و دو سه سالمه.نترشیدم که.میخوام درسم بخونم فعلا.کلی هدف مهم دارم که میخوام بهشون برسم.
چشم های مامان رنگ جدیت گرفت و سگرمه هایش در هم گره خورد.شلنگ را روی زمین انداخت و به سمت شیر رفت و آب را بست.به سمتم برگشت و مستقیم در چشم هایم خیره شد.
_میدونم که این دلیل واقعیت نیست.چون حاج علی دخترش رو اینطوری تربیت نکرده.ولی اگر یه روزی به ذهنت رسید که ازدواج مانع پیشرفت و رسیدن به هدفهاته اینو بدون این حرف رو فقط خانم های ضعیفی میزنن که میترسن با یکم سخت شدن اوضاع سریع جا بزنن.اونا از ازدواج نمیترسن،از ضعیف بودن خودشون میترسن.وگرنه کسی که بخواد به یه هدفی برسه یه مرحله جدید توی زندگیش جلوش رو نمیگیره.فهمیدی مامان؟
میخواستم لب باز کنم و بگویم که همه این حرف ها و بیشترش را میدانم مامان،ولی اگر بگویم از ترس تنهایی شما خواستگار راه نمیدهم که هم غرورت میشکست هم رضایت نمیدادی.
_بله مامان جان.فهمیدم.حالا شما یکم به من فرصت بدید.فعلا نمیتونم ذهنم مشغول چیز دیگه ای کنم.
مامان لبخند عمیقی زد.
_باشه مامان جان.بیا اینجا رو تموم کنیم الان هوا تاریک میشه.
***
صبح قبل از دانشگاه خبرش به گوشم رسید که دایی به حاج مرتضی جواب رد داده است.کمی از دیدن نورا استرس داشتم ولی میدانستم اهل دلخوری و کینه به دل گرفتن نیست.از در دانشگاه که وارد شدم با همان لبخند همیشگی اش جلوی دانشکده منتظر ایستاده بود.
_سلام محصل خرخون.
_سلام محصل مشتاق.
_مشتاق چی؟
_کتک دیگه.
مشتی به بازویم زد و دستم را گرفت.
_بیا بریم الان کلاس شروع میشه بانمک.
از رفتار عادی اش حدس زدم از چیزی خبر ندارد یا ترجیح میدهد خودش را به بی خبری بزند.تا آخر روز چیزی از خنده ها و انرژی محدثه و نورا کم نشد و همه چیز به اندازه روز های قبل عادی گذشت.استادِ آخرین کلاس که خسته نباشید گفت من و نورا و راحیل بدن های خسته مان را از کلاس خارج کردیم و با چشم دور تا دور حیاط را گشتیم.آن دو به دنبال محدثه بودند اما من ناخودآگاه به دنبال ایلیا.نمیدانم چرا حسی در قلبم میخواست بعد از شنیدن جواب رد واکنشی نشان دهد.وقتی هیچکس را پیدا نکردم کلافه از حس های دخترانه ام از بچه ها خداحافظی کردم و به بهانه سردرد زودتر به راه افتادم.چند قدمی درب دانشگاه ماشینی کنارم ایستاد و بوق زد.بی توجه به راهم ادامه دادم اما صدایی آشنا توجهم را جلب کرد.
_خانم جلالی.
برگشتم و حاج مرتضی را در ماشین کنارم دیدم.با هول آب دهانم را فرو دادم و سلام کردم.
_سلام.
_سلام دخترم.میشه یه لحظه تشریف بیارید داخل ماشین؟
نگاهی به ماشین انداختم و به سمت در کمک راننده رفتم.وقتی سوار شدم باد خنک کولر نفسم را بالا آورد و به چشم های سوزانم جان تازه ای بخشید.لبانم را تر کردم و بند کیفم را در مشتم فشردم.حس خجالتی بی دلیلی که در وجودم موج میزد کلافه ام کرده بود.
_شنیدم ما رو قابل ندونستی دخترم.
با هول کمرم را صاف کردم و سیخ نشستم.
_این چه حرفیه حاج آقا؟من...
کف دستش را بالا آورد و خنده کوتاهی تحویلم داد
_میدونم باباجان میدونم.داشتم باهات شوخی میکردم خستگی ات در بره.
لبخند شرمگینی زدم و دوباره در خودم مچاله شدم.
_داییت میگفتن دلیلت ادامه تحصیل و شرایط روحی که داری.درسته؟
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
_خب..میدونید که من ترم آخرم و درسام خیلی سنگینه.همینجوریش هم خیلی سخت روشون تمرکز میکنم.
_پس حدسم درست بود.
سوالی به نیم رخ حاج مرتضی نگاه کردم.خودش سوالم را خواند و جواب داد.
_به خاطر تنهایی مادرت میخوای همه خواستگار هات رو رد کنی.نه؟
چشم هایم درشت شد و نگاهم میخ ریش های جوگندمی و مرتبش شد.با لبخند پدرانه ای نگاهم کردند و دوباره مردمک هایشان را به خیابان دوختند.
_مثه اینکه یادت رفته منم یه عزیز از دست دادم.بعد از رفتن رضوان اوضاع ما هم همینجوری شد.رضوان اسم مادر بچه هاست.بهت نگفته بودن؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم.
_رضوان سادات.مادرشون سید بود.
_نمیدونستم.
_بچه ها خیلی دوست ندارن درباره مادرشون صحبت کنن.حتی از منم خیلی کم سوال میپرسن.حالا نمیدونم خودشون اذیت میشن یا از ترس اذیت شدن منه.بعد از فوت رضوان سادات بچه ها محتاط شده بودن و همش میخواستن کنار من باشن.نورا از درس و دانشگاه افتاده بود و دائم مشغول کار خونه بود.ولی اونموقع وظیفه من بود که مراقبشون باشم،مخصوصا مراقب نورا حساس.برای همین از بخش عملیات انتقالی گرفتم به بخش اداری تا وقتم بیشتر باز باشه برای بچه ها.
خیلی طول کشید تا هممون به روال عادی زندگی برگردیم اما بالاخره تونستیم.چون هرکدوم به همدیگه کمک کردیم.نزاشتیم این بار به تنهایی روی دوش یه نفر بیوفته.اگر قرار بود همیشه نورا هوای من و ایلیا رو داشته باشه بعد یه مدت نورا رو از دست میدادیم.شاید کنار ما زندگی میکرد و نفس میکشید اما دیگه نورای نوجوون پر انرژی نبود.ولی نزاشتیم این کار بکنه.هر سه تامون به هم کمک کردیم تا تونستیم دوباره رو پا وایسیم.مطمئن باش توی موقعیت شما هم، ازدواجت باعث نمیشه مامانت شما رو از دست بده.اینکه بخوای همه این بار رو به تنهایی به دوش بکشی و تهش هیچی ازت نمونه،اونموقع مادرت واقعا لیلی رو از دست داده.اینا رو نمیگم که رضایت بدی به ازدواج با پسر من.اینا رو میگم که بدونی من و خانواده ام بیشتر از هرکسی موقعیت الان شما رو درک میکنیم.پس نیازی به هیچ ترس و نگرانی از بابت فشار ها نیست.نیازی نیست لیلی سی ساله باشی باباجان..شما فقط خودت باش..لیلی بیست ساله..لیلی حاج علی..
|•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
#لَيْسُوا_سَوَاءً_مِنْ_أَهْلِ_الْكِتَابِ_أُمَّةٌ_قَائِمَةٌ_يَتْلُونَ_آيَاتِ_اللَّهِ _آنَاءَ_اللَّيْلِ_وَ_هُمْ_يَسْجُدُونَ
آنها همه یکسان نیستند؛ از اهل کتاب، جمعیّتی هستند که (به حق و ایمان) قیام میکنند؛ و پیوسته در اوقات شب، آیات خدا را میخوانند؛ در حالی که سجده مینمایند..
چند نفرمون موقع قرآن خوندن نیمه شب با دیدن این آیه لبخند اومد رو لبمون..؟
شماها هم لبخند خدا رو حس کردید اونموقع..؟
#آل عمران_۱۱۳
#دو_خط_وحی
[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_پنجاه
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
کل راه دانشگاه تا خانه را پیاده گز کردم.به اصرار های حاج مرتضی برای رساندنم به خانه جواب رد دادم و خودم را به دل خیابان زدم.نیاز داشتم انقدر راه بروم تا افکارم را سر و سامان بدهم.جلوی در خانه که رسیدم خیس عرق بودم و پاهایم نبض میزد.حتی جان نداشتم کلیدم را پیدا کنم،دستم را بالا بردم و زنگ را زدم.چند ثانیه بعد در باز شد و وارد حیاط شدم.خودم را کشان کشان به خانه رساندم و وقتی وارد سالن شدم مامان را دیدم که با یک لیوان شربت از آشپزخانه بیرون می آمد.کوله و چادرم را روی زمین انداختم و به سمتش رفتم.
_سلام دخترم.
_سلام مامان.میدونی که عاشقتم مگه نه؟
مامان خنده ریزی کرد.
_اگه برات شربت نمیاوردم که سلام نکرده میرفتی تو اتاقت.کلیدت کو؟
_جون نداشتم پیداش کنم.
_چرا؟چی شده انقد نفس نفس میزنی؟
_پیاده اومدم.
ابروهای مامان بالا پرید.
_این همه راه؟
_آره اولش هوا خوب بود نمیدونم چی شد یهو داغ کردم.
مامان سری به نشانه تاسف تکان داد و ادامه نداد.شربت را یک نفس سر کشیدم و حس کردم نسیم خنکی در سینه ام وزید.از مامان تشکر کردم و به سمت اتاق رفتم تا لباس هایم را عوض کنم.موقع درآوردن روسری،دستبندم از دستم باز شد و روی زمین افتادم.خم شدم تا برش دارم که ناگهان نگاهم به ساک خاکی زیر تخت خورد.از آن روز به بعد درگیری های ذهنی ام باعث شده بود کاملا ساک بابا را فراموش کنم.چنگ زدم و ساک را از زیر تختم بیرون کشیدم.بسم اللهی گفتم و با قدم های آرام به سمت طبقه پایین رفتم.سروصدای مامان از آشپزخانه می آمد.روی کاناپه های پذیرایی نشستم و مامان را صدا کردم.
_مامان جان.میشه یه لحظه بیای؟
_کار داری؟
_آره اگر دستتون بند نیس یه لحظه بیاید اینجا.
چند دقیقه ای طول کشید تا مامان کارش را جمع کرد و صدای قدم هایش آمد.از استرس دست هایم را روی هم فشار میدادم و سعی میکردم جمله بندی مناسبی در ذهنم پیدا کنم اما انگار ذهنم خالی تر از همیشه شده بود.با صدای مامان از جا پریدم.
_لیلی؟خوبی مامان؟رنگت پریده.
_خو..خوبم مامان.میشینی لطفا؟
مامان روی مبل رو به رویم نشست و تازه نگاهش به ساک روی میز افتاد.اخم هایش در هم گره خورد و چشم هایش را ریز کرد.
_این چیه؟
_این..این ساک بابا.
برای لحظه ای برق از چشمان مامان رفت و دستش شل شد و روی دامنش افتاد.
_چ.. چجوری..
_تقریبا یه هفته پیش آقا ایلیا اینو آوردن در دانشگاه ولی بعدش بحث خواستگاری و اینا پیش اومد یادم رفت بهتون بگم.خودمم بازش نکردم.
مامان مکث کوتاهی کرد.
_خب..خب بازش کن مامان.
از دست های لرزان مامان حدس زدم خودش طاقت این کار را ندارد.دستم را سمت ساک بردم و خدا خدا میکردم با لباس خونی مواجه نشویم.زیپ ساک را به سختی باز کردم و بوی یاس توی صورتم خورد.بو به قدری شدید بود که مطمئن بودم مامان هم شنیده است چون نفس عمیقی کشید و دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت.دستم را جلو بردم و ساک را کامل باز کردم.همه چیز مرتب و تمیز در ساک چیده شده بود.انگار نه انگار این ساکِ یک مبارز از جنگ برگشته بود.روی همه لباس ها شیشه عطر مشهدی بابا بود و کنارش قرآن کوچکی که همیشه دستش بود.هردو را خارج کردم و به دست مامان دادم.مامان عطر را با تمام وجودش بو کشید و اشک هایش بی صدا و مظلوم روی گونه هایش غلطیدند.دوباره نگاهم را به ساک دادم و چند دست لباس بابا را از ساک در آوردم.همه تمیز و تا شده کنار هم چیده شده بودند.آخر ساک چند برگه و یک چفیه تا شده بود.برگه ها را کنار زدم و چفیه را با احتیاط درآوردم و بازش کردم.همان بود که بابا شب های فاطمیه و محرم و قدر روی شانه اش می انداخت و اشک هایش را با آن پاک میکرد.همیشه میگفت:این ریسمان نجات منه برای روز حساب.هرجای زیارتی که میرفتیم متبرکش میکرد.از لای چفیه دو انگشتر غلط خوردند و روی پایم افتادند.خم شدم هردو را برداشتم.یکی انگشتر عقیق بابا بود و آن یکی انگشتر حلقه اش.سرم را بالا آوردم و نگاه خیره مامان را به انگشتر حلقه دیدم.دستم را دراز کردم و بی هیچ حرفی انگشتر را به دستش دادم.مامان چند باری نگاهش کرد و آن را در دستش چرخاند.انگار با هر چرخ یک ورق از زندگی اش با بابا را مرور میکرد.بالاخره از دیدن انگشتر دل کند و آن را در مشتش گرفت.انگشتر حلقه خودش را از دست چپش درآورد و در دست راستش انداخت و انگشتر بابا را جای انگشتر خودش گزاشت.برایش کمی گشاد بود اما عجیب به دست های خشک شده این روز های مامان می آمد.ترکیبشان استقامت و عشق را فریاد میزدند.نگاهم به سمت انگشتر عقیقی رفت که انگار انعکاس تصویر بابا را در آن میدیدم.مامان بالاخره لب باز کرد و با صدای لرزانی گفت:
_اون باشه یادگاری بابات برای تو.میدم برات اندازش کنن.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
بعد از چند ماه دوری سهم من از بابا انگشتر عقیق و چفیه اش شد و سهم مامان انگشتر حلقه و عطر و قرآنش.دلم تنگ بود ولی بیشتر از آن قرص بود به معامله ای که با خدا کرده بودیم.یک چفیه در ازای بابایم..
***
تا بعدازظهر من و مامان در حس حال خودمان بودیم و خیلی کم با هم حرف میزدیم.موقع شام بالاخره مامان سکوت را شکست.
_دانشگاه چطور بود؟
_مثل همیشه.درسای استاد ها و شیطونی های نورا و محدثه.
مامان لبخند کمرنگی زد و دوباره مشغول بازی کردن با غذایش شد.غذایم که تمام شد لیوان آبی برای خودم ریختم و نصفش را سرکشیدم.
_مامان.
_جانم؟
_ام چیزه..میگم که اگر حاج مرتضی دوباره زنگ زدن...چیز کنید...اگر موافقید..قرار خواستگاری بزارید.
قبل از اینکه مامان حرفی بزند و واکنشی نشان بدهد بشقابم را برداشتم و به سمت آشپزخانه دویدم.صدای خندان مامان از پذیرایی به گوشم رسید.
_مثه اینکه باید بدم معصومه خانوم لباس بدوزه برامون.یه مراسم افتادیم انگار..
|•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
#أُولَٰئِكَ_الَّذِينَ_لَعَنَهُمُ_اللَّهُ_وَ_مَنْ_يَلْعَنِ_اللَّهُ_فَلَنْ_تَجِدَ_لَهُ_نَصِيرًا
این گروهند که خدا آنان را لعنت کرد، و هر که را خدا لعن کند دیگر مددکار و یاوری برای او نتوانی یافت..
وقتی این آیه رو دیدم ترسیدم...
قلبم وایساد...
خدا به اون رحیمی..رؤوفی...مهربونی...
داره یکی رو لعنت میکنه..؟
هراسون برگشتم آیه های عقب...
#نساء_۵۲
#دو_خط_وحی
#أَلَمْ_تَرَ_إِلَى_الَّذِينَ_أُوتُوا_نَصِيبًا_مِنَ_الْكِتَابِ_يُؤْمِنُونَ_بِالْجِبْتِ_ وَ_الطَّاغُوتِ_وَ_يَقُولُونَ_لِلَّذِينَ_كَفَرُوا_هَٰؤُلَاءِ_أَهْدَىٰ_مِنَ_الَّذِينَ_ آمَنُوا_سَبِيلًا
آیا ندیدی کسانی را که بهرهای از کتاب (خدا) به آنان داده شده، (با این حال)، به «جبت» و «طاغوت» [= بت و بتپرستان] ایمان میآورند، و درباره کافران میگویند: «آنها، از کسانی که ایمان آوردهاند، هدایت یافتهترند»؟!
فهمیدم کیا رو میگه...
اون آدمایی که حرف خدا بهشون رسید...
دیدن..
ولی بازم دوییدن سمت اون بت های سنگی بی جون...
تازه ادعاشون هم میشد که از بیشتر از مومنان هدایت شده ان...
#نساء_۵۱
#دو_خط_وحی
#مَا_يَفْعَلُ_اللَّهُ_بِعَذَابِكُمْ_إِنْ_شَكَرْتُمْ_وَ_آمَنْتُمْ_وَ_كَانَ_اللَّهُ_ شَاكِرًا_عَلِيمًا
اگر شما سپاس گزارِ [نعمت هایِ بی شمارِ حق] باشید و ایمان آورید، خدا را با عذاب شما چه کار؟ خدا همواره پاداش دهنده و داناست...
بیا عمیق تر بهش فکر کنیم...
من یه نگرانی خاصی رو تو این آیه حس میکنم...
خدایی که عاشقمونه...
داره میگه بنده من... اگه حواست به نعمت ها باشه و شکرش رو بکنی من آخه چرا باید عذابت بکنم..؟
من که این همه از رحمن و رحیم و عاشق بودنم حرف زدم تو قرآن...
پ.ن:تازه همون شکر کردنه به نفع خودمونه...هزارتا دلیل پشتشه..وگرنه خدا تشکر ما رو میخواد چیکار...
#نساء_۱۴۷
#دو_خط_وحی
🌹لینک گروه انتقادیمون:https://eitaa.com/joinchat/978059358Cfaeb894768
🌹لینک گروه دخترانهمون:https://eitaa.com/joinchat/867958888Cc85d3b6c45
🌹لینک حرف ناشناسمون:https://harfeto.timefriend.net/16102087884934
{..الف بای جنون..}
سلام دوستان😊 لطفا همه با دقت این پیام رو بخونید‼️ از این بعد کپی از داستان تحت هر شرایطی توی هر گروه
دوستان جدیدی که تازه به جمع مون اضافه شدن لطفا این پیام رو حتما بخونید و بهش توجه کنید🌺
انتشار و ذخیره رمان حتی برای خودتون مشکل داره و بنده راضی نیستم
کانال هایی هم که تا الان پارت گذاری میکردن بعد تموم شدن رمان پارت ها رو پاک میکنن
پس اگر کسی میخواد که رمان رو بخونه میتونه تشریف بیاره داخل همین کانال☺️🌹
{..الف بای جنون..}
🌹لینک گروه انتقادیمون:https://eitaa.com/joinchat/978059358Cfaeb894768 🌹لینک گروه دخترانهمون:https
جواب سوال های ناشناستون رو توی گروه انتقادی دادم🌺🍃
[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_پنجاه_یکم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
دستی به گوشه روسری سرمه ای رنگم کشیدم و دوباره خودم را در آینه برانداز کردم.سارافون سرمه ای ساده با بولیز آستین بلند همرنگش که پر بود از گل های سفید با روسری ام ست شده بود.صدای تقه های آرام در آمد و مامان سرش را از لای در داخل کرد.
_حاضر شدی مامان؟
_بله.
با دیدنم خنده روی لب های مامان خشک شد.
_چرا تیره پوشیدی لیلی؟
خودم را زدم به آن راه.
_وا مامان بولیز و روسریم گلای سفید دارن.
_لیلی خوب میدونی منظور من چیه.یه امشب رنگی میپوشیدی.
_مگه سرمه ای رنگ نیست مامان من؟حرص الکی نخور دیگه.
مامان چشم هایش را چرخاند و ناامید از اتاقم بیرون رفت.برای آخرین بار خودم را در آینه چک کردم و چادرم را از روی تخت برداشتم و به سمت پله ها رفتم.پایم که به پله آخر رسید صدای زنگ در خانه پیچید.مامان نگاهم کرد و با ابرو به کنار خودش اشاره کرد.سریع چادرم را روی سرم انداختم و به کنار مامان رفتم.دایی جلو رفت تا در را باز کند و زندایی و یاسر هم کمی عقب تر از ما ایستادند.چند ثانیه طول کشید تا صدای یا الله گفتن ها نزدیک شود و استرس به جانم چنگ بزند.ناخودآگاه ذکری را در دلم زمزمه کردم.
_الا بذکر الله تطمئن القلوب.
نمیدانم چند بار این ذکر را هجی کردم تا صدای قدم ها و قامت دو مرد نزدیکمان شد.اول حاج مرتضی وارد شد و با دایی محکم و مردانه دست داد و بعد از سلام و احوالپرسی با من و مامان به سمت یاسر رفت.پشت سر حاج مرتضی نورا با لبخند گرم و چشم های پر از ذوقش سلام کوتاهی به دایی داد و به سمت من و مامان آمد.با مامان سلام و احوالپرسی کرد و مرا محکم در آغوش گرفت.انگار او بیشتر از من برای امشب ذوق داشت.حواسم پرت نورا بود که بوی گل نرگسی احاطه ام کرد و هوش از سرم برد.سرم را چرخاندم و ایلیا را دیدم که سر به زیر و همراه یک دسته گل ساده نرگس جلوی در ایستاده است.صدا خنده دایی حواسم را پرت کرد.
_ماشاالله میبینم خدا خوب در و تخته رو با هم جور کرده.ما داشتیم سر لیلی غر میزدیم که چرا سرمه ای پوشیده اونوقت یکی باید آقا ایلیا رو تحویل بگیره.
نگاهم به سمت لباس ایلیا رفت،کت و شلوار مشکی و پیراهن سرمه ای همرنگ لباس های من.ایلیا با خنده عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و قدمی به جلو برداشت.
_سلام.
آب دهانم را فرو دادم و نفس عمیقی کشیدم.
_سلام.خوش اومدید.
نگاه کوتاهی به من و مامان کرد و بدون مکث دسته گل را به سمت مامان گرفت.مامان لبخند کمرنگی از شرم ایلیا زد و دسته گل را از دستش گرفت.
_ممنون پسرم.بفرمایید.
همه به سمت مبل ها رفتند و من به سمت آشپزخانه.تا وارد آشپزخانه شدم خودم را به شیر آب رساندم و یک لیوان آب را لاجرعه سر کشیدم.یک دستم را به کابینت تکیه دادم و دست دیگرم را روی قلبم گزاشتم.استرسم از یک دختر در شب خواستگاری اش بیشتر بود.انگار ذهنم معتاد شده بود به اتفاقات بد و ناگهانی و منتظر بودم هر لحظه اتفاقی بیوفتد.با صدای دایی از جا پریدم.
_لیلی جان دخترم چایی میاری؟
سریع به سمت قوری رفتم و برش داشتم.به سمت لیوان اول که رفتم از شدت لرزش دست هایم نصف چایی در سینی ریخت.کلافه قوری را روی کتری برگرداندم و با دستمال سینی را پاک کردم.بار دوم بسم اللهی گفتم و با نهایت تمرکزم جلوی لرزش دست هایم را گرفتم و چایی ها را ریختم.وقتی موفق شدم چادرم را روی سرم مرتب کردم و سینی را برداشتم تا بیرون بروم.تا به پذیرایی که رسیدم همه نگاه ها به سمت من برگشت و دست و پایم را گم کردم.سریع به سمت حاج مرتضی رفتم و چایی را تعارفشان کردم.لبخند گرم و پر محبت حاج مرتضی کمی از فشار رویم کم کرد و با آرامش چایی را برای بقیه گرداندم.به ایلیا که رسیدم دستش را برد سمت همان فنجانی که نصف چایش را توی سینی ریخته بودم.نگاهم قفل دست های لرزانش بود که دور فنجان پیچیدند ولی با تکان هایش دوباره نصفه چایی در سینی ریخت.جلوی خنده ام را گرفتم و ایلیا کلافه دندان هایش را روی هم فشار داد.وقتی چایی را برداشت سینی را روی میز گزاشتم و کنار مامان نشستم.حاج مرتضی گلویش را صاف کرد و تسبیحش را در دستش گرداند.
_خب فکر نکنم کسی توی این جمع منتظر مقدمه و بحث های فرعی باشه پس اگر حاج خانم و حاج محمد اجازه بدن یه سره بریم سر اصل مطلب.
_خواهش میکنم بفرمایید.
_خب عرضم به خدمتتون که خانواده ما زیر و و رو همینی هست که این مدت دیدید و الان میبینید.خیلی سال پیش مادر بچه ها عمرش داد به شما،بعد رفتن رضوان سادات من تلاش کردم بچه ها رو تا جایی که بتونم خوب تربیت کنم هرچند که اگر خودش بود قطعا خیلی بهتر از من انجامش میداد.ایلیای من بیست و پنج سالشه ولی علیرغم همسن هاش تجربه دار.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
از وقتی خوب و بد دنیا رو فهمید اومد توی این شغل و همه جور تجربه ای هم کسب کرده.ولی تا حالا نگاه بد به ناموس کسی ننداخته.همیشه سرش پایین بوده تا بعدا جلو بالا سری سرش بالا باشه.من حاج علی رو از قدیم الایام میشناسم و قصه من و اون عزیز قصه امروز و دیروز نیست.برای همین گردن ما جلوی خانواده اش از مو باریکتر.هرچی شما امر کنید همون میشه.
دایی کمی در جایش جا به جا شد و دستی به ریش هایش کشید.
_شما لطف دارید حاج آقا.ماشاالله آقا ایلیا انقدر خوب و صحیح عمل کردن تو این چند سال که همه جا حرف از نجابت و آقایی ایشون.لیلی ما هم دست پرورده حاج علی.شما میگید حاج علی رفیق گرمابه و گلستانتون بوده پس دیگه با ثمره عمرش باید آشنا باشید.تو نبود حاج علی خواهرم فاطمه صاحب اختیار لیلی و تصمیم هرچی که ایشون بگن.
حاج مرتضی سرش را به سمت مامان برگرداند اما نگاهش بین میوه های روی میز بود.
_حاج خانم اجازه میدید این دوتا جوون برن یه گوشه با هم صحبت کنن و سنگ هاشون وا بکنن؟
مامان نگاه کوتاهی به چشم های من کرد و کمی مکث مهمان مجلس کرد.بعد چند ثانیه با آرامش همیشگی اش گفت:
_خواهش میکنم حاج آقا.بفرمایید.
نگاهم به سمت ایلیا چرخید که پشت سر هم عرق از پیشانی و صورتش پاک میکرد و سرش به یقه پیراهنش چسبیده بود.حاج مرتضی ضربه کوتاهی به شانه اش زدند و با گفتن ″با اجازه″ کوتاهی از جا بلند شد.من هم سر پا ایستادم و به سمت حیاط رفتم.مثل یک ماه پیش دوباره روی همان تخت و با همان فاصله نشستیم و بعد از بیست دقیقه سکوت بالاخره او زبان باز کرد.
_فکر کنم این بار قراره خیلی سخت تر از دفعه پیش باشه.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
_وقتی حاج علی شهید شدند با خودم گفتم باید دور شما رو خط بکشم.شرط اومدن دوباره من به اینجا برگردوندن حاج علی بود ولی من شکست خوره بودم.ولی اون روز تو بهشت زهرا بهم گفتید شهادت سعادت میخواد نه مقصر.گفتید اگر باباتون شهید شده نه من نه هیچکس دیگه ای دخیل نبوده تو این ماجرا.همین حرفاتون بهم جرات داد که پاشدم اومدم اینجا ولی هنوز روش رو ندارم که سرم بالا بگیرم.
چادرم را روی سرم مرتب کردم و نگاهم را به فواره حوض دوختم.
_شما بابام برگردوندید.فقط با چشم های بسته و بدن بی جون.اون شب شما قولی به من ندادید به خودتون قول دادید ولی بحث من،بحث معامله ام با خدا بود،شما گفتید بابام رو برمیگردونید و این کار هم کردید.ولی اینکه بابام وقتی برگشت تو چه حالی بود بین من و خداس نه شما.شما خودتون میگفتید یه مرد مبارز هیچوقت شکست نمیخوره،یا میجنگه یا شهید میشه ولی حالا حرف شکست ورد زبونتون.زیر قول زدن رو نمیدونم اما اگر عادت دارید زیر حرفتون بزنید، بله باید هم سرتون پایین باشه.
چند ثانیه انگار امواج اقیانوس طوفانی اش آرام گرفتند و کلیومتر ها عمق پیدا کردند.نمیدانم چه در سرش گذشت در آن چند ثانیه که لبخندی روی لبش ظاهر شد و دست های مشت شده اش باز شدند.
_فکر کنم فقط ماییم که تو جلسه خواستگاری همچین بحث جدی و منطقی داریم.
لب هایم را به هم فشردم تا نخندم و سرم را پایین انداختم.
_شما توی اون چند ماه شناخت کامل از من به دست آوردید و همه چیز درباره من میدونید.اخلاقیاتم،زندگیم،اهدافم.من آدم خوبی نیستم،ولی میخوام رشد کنم.تو این چندوقت هم تلاشم کردم ولی همیشه اشتباهاتی داشتم و خواهم داشت.این چیزیه که فکر میکنم لازم درباره من بدونید.به جز این چیزی هست که بخواید بدونید؟
آرام سری به نشانه منفی تکان داد.
_مگه من آدم کاملی ام که بخوام توقع کامل بودن از یکی دیگه رو داشته باشم؟شما دنبال رشدید منم همینطور،ولی این کسی که جلوی من نشسته در مقایسه با چند ماه پیش به اندازه ای رشد کرده که گاهی احساس ناپخته بودن مقابلش دارم.و درباره سوالتون،خیر چیزی نیست که بخوام بیشتر بدونم.شما چطور؟چیزی هست که بخواید درباره من بدونید؟
_اونقدری که لازمه میدونم.
_پس..
با صدای بلند رعد و برق از جا پریدم و دستم را روی گوش هایم گزاشتم.انقدر ناگهانی بود که جلوی خودم را گرفتم تا جیغ نکشم.نم نم باران بلافاصله شروع شد و سرعت گرفت.حواسم به پاییز و رگبار های ناگهانی اش که به دل زمین میکوبید نبود.
_حالتون خوبه؟
سرم را بالا آوردم و از واکنش بیش از حدم خجالت کشیدم.حس کردم که خیسی باران به روسری ام رسید و کم کم داشت همه وجودم را خیس آب میکرد.ایلیا نگاهی به من کرد.
_بلند شید سریع بریم تو خیس آب شدید.
از جا بلند شدیم و او پشتش را کرد که برود.اما من بی هوا نگاهم میخ درخت بیدمجنونی شد که بین آن همه درخت لرزان و بادی که بین برگ ها میپیچید آرام و نجیب ایستاده بود.ایلیا وقتی فهمید پشت سرش نیستم برگشت و نزدیکم شد.
_چرا نمیاید الان سرما میخورید.
چشم از بید مجنون گرفتم و به یقه کتش دوختم.
_میشه یه سوال بپرسم؟
نگاه پر از تردیدی به من و آسمان انداخت و سر تکان داد.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
_اینکه از وقتی با من آشنا شدید دائم بلا و مصیبت سرتون نازل شده و آرامش از زندگیتون رفته باعث نشده که به تصمیمتون شک کنید؟
دلم نمیخواست به چشم هایش نگاه کنم.دلم میخواست همه حواسم به جواب و صدایش باشد تا مطمئن شوم.صدایش با رگه هایی از خنده و اطمینان با صدای باران هم آوا شد.
_در ره منزل لیلی که خطر هاست در آن..
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی..
|•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_پنجاه_دوم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
پشت سرم وارد سالن شد و همه نگاه ها به سمت ما چرخید.مامان وسط سالن ایستاده بود و با چشم های درشت به ما خیره شد.
_اومدم صداتون کنم زیر بارون خیس نشید.انقدر شدید شد یهو؟
_آره.اگر اجازه بدید من برم چادرم عوض کنم بیام.
با تکان سر مامان به سمت اتاقم رفتم و چادرم را سریع عوض کردم.وارد سالن شدم و دوباره کنار مامان نشستم.نورا سریع خودش را جلو کشید و با اضطراب نگاهم کرد.
_شیرینی رو بخوریم عروس خانم یا نه؟
بند دلم پاره شد و پلک هایم پریدند.اصلا آمادگی نداشتم تا جواب این همه چشم منتظر را بدهم.چادرم را در مشتم مچاله کردم و با سر پایین گوشت کنار ناخن هایم را کندم.درگیر پیدا کردن جمله مناسبی بودم که صدایی از سمت راستم بلند شد و نجاتم داد.
_به این زودی که نمیشه گفت.لیلی خانم باید چند روزی فکر کنه،مشورت کنه تا بتونه تصمیمش رو بگیره.
نگاهی پر از قدردانی به یاسر انداختم و لبخند برادرانه اش دلم را گرم کرد.با صدای حاج مرتضی نگاهم را از یاسر گرفتم و دوباره سرم را پایین انداختم.
_آقا یاسر راست میگن.حساب دو دو تا چهارتا که نیست سریع جواب معلوم بشه،بحث شریک و همسفر یه عمر زندگی.
پشت سر حاج مرتضی بقیه هم تعارف هایی را تکه پاره کردند و بعد از نیم ساعت خانواده حاج مرتضی قصد رفتن کردند.در همان سالن با نورا و حاج مرتضی و ایلیا خداحافظی کردم و دایی و یاسر به بدرقه شان رفتند.وقتی صدای بسته شدن در کوچه آمد چادرم را در آوردم و خودم را روی مبل انداختم.مامان نگاهی به من انداخت و ظرف های کثیف را از روی میز جمع کرد.
_پاشو دخترجان اون روسری و لباسا رو دربیار الان سرما میخوری.
زندایی تایید کرد:
_میگن هوای پاییز دزده.
لبخندی زدم و روسری را از سرم درآوردم.دایی و بعد از او یاسر وارد خانه شدند و یاسر با تق و توق بلندی قولنج گردنش را شکست.
_میگم لیلی میگن اگه دختر ته دیگ زیاد بخوره شب عروسیش بارون میاد تو ببین چقد مصرف کردی شب خواستگاریت داره حیاط رو سیل میبره.
کوسنی را از کنارم برداشتم و به سمت یاسر پرت کردم ولی طبق معمول به او نخورد و روی زمین افتاد.یاسر با خنده کوسن را سر جایش برگرداند.
_بابا به خدا حق الناسه این خشم شب رو تو قالب اون دختر خجالتی و آروم نیم ساعت پیش بدیم به پسره.
با تمام شدن حرفش دایی گوشش را پیچاند و صدای فریاد های یاسر دلم را خنک کرد.
***
مریم ها را بار دیگر بو کردم و شاخه به شاخه روی سنگ قبر چیدم.هنوز بعضی از جاهایش به خاطر گلاب و آب خیس بود.بعد از نماز صبح پنهانی از خانه بیرون زده بودم تا تنها با بابا صحبت کنم.روی خاک کنار مزار بابا نشستم و نگاهم را به تصویر روی سنگش دوختم.
_سلام آقای پدر.همه چی اون بالا مرتبه؟
دستم را روی صورت بابا گزاشتم و نوازشش کردم.
_میدونی چقد دلم برات تنگ شده؟بعد تو نفس کشیدن برای لیلی ات سخت شده.یه جایی تو قفسه سینه ام گیر میکنه انگار مردده برای بالا اومدن.اومدم گله کنم پیشت.آخه آقای فرمانده،خودت رفتی هیچی،ما موندیم و دشمنات اونم هیچی،ولی این پسر کیه فرستادی این وسط؟نمیگی وقتی برای لیلی ات خواستگار بیاد نبودنت مثل سیلی میخوره تو صورتم؟همش میگم بابا نیست که تو مجلس خواستگاری باشه.بابا نیست که تحقیق کنه.بابا نیست که ازش مشورت بگیرم.بابا نیست که اگه قطعی شد دنبال کارای تالار و عروسیم بدوئه.بابا نیست که شب عروسی در ماشین برام باز کنه و کمکم کنه تا از ماشین پیاده بشم.وقتی بابا نیست این همه راه رو میتونم تنها برم؟نمیشه آقای پدر،نمیشه آقا فرمانده.با مامان فاطمه چیکار کنم؟شما بگو با دلبرتون چیکار کنم؟تنهاش بزارم؟آخه بابا...
سرم را بالا گرفتم و ناگهان همه موهای بدنم سیخ شد.چند متر آن طرف تر مردی کنار درختی قد بلند ایستاده بود و با عینک دودی چشم هایش را پوشانده بود ولی کاملا مشخص بود که صورتش سمت من است.دورتر از آن بود که بتوانم چهره اش را تشخیص دهم ولی قد و بالایش...عجیب شبیه علیرضا سعادت بود.هراسان به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم در این قطعه تنها منم و او و هیچکس تا چند صد متری من نیست.آرام گوشی ام را در آوردم و منتظر بودم با اولین حرکت مشکوکش به یاسر زنگ بزنم.زبانم در دهانم خشک شده بود و عرق سردی روی ستون فقراتم نشست.وقتی به سمتم قدم برداشت با ترس روی دو پا نشستم و کیفم را چنگ زدم.آن مرد زیادی شبیه سعادت بود و همین وحشت زده ام کرده بود.وقتی قدم های بعدی اش را به سمت من برداشت از جا بلند شدم و شروع کردم به دویدن.برایم مهم نبود اگر اشتباه گرفته باشم،من سر سعادت ریسک نمیکنم.با آخرین سرعتی که داشتم میدویدم و حتی جرات نداشتم به پشت سرم نگاه کنم.هرچه میدویدم فقط من بودم و سنگ قبر ها.نفس کم آورده بودم که صدای ماشین ها را شنیدم.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
به دویدن ادامه دادم تا خیابان اصلی بهشت زهرا را دیدم.با آخرین توانم خودم را به کنار خیابان رساندم ولی ناگهان چشم هایم سیاهی رفت و صدای بوق ممتد ماشینی در سرم پیچید.قبل از اینکه درد را حس کنم دستی چادرم را کشید و به عقب پرت کرد.با شدت روی آسفالت افتادم و بی اختیار دستم هایم را سپر سرم کردم.از فکر اینکه همان مرد غریبه باشد چشم هایم را باز نمیکردم و دست و پاهایم میلرزیدند.
_لیلی خانم؟خوبی؟صدای من میشنوی؟
اما این صدا نه صدای سعادت بود نه صدای یک غریبه.با شوک سرم را بالا آوردم و ایلیای عصبانی و نگران را دیدم که کنارم زانو زده بود.بی هوا صحنه اسید پاشی رو به روی دانشگاه،چاقو کشی در کوچه،افتادنم در بیمارستان و هر صحنه ای که او برای نجاتم آمده بود در ذهنم زنده شد.انگار هربار زمین می افتادم همینقدر عصبانی و نگران میشد.نگاه خیره ام را که دید اخم هایش در هم فرو رفت و نگرانی اش بیشتر شد.
_چیه؟آسیب دیدی؟
چند بار پلک زدم تا خودم را جمع کنم.
_نه..نه من خوبم.
گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم و دوباره همان قامت غریبه را در چند متری ام دیدم ولی این بار بدون عینک بود.با ترس خودم را روی زمین کشیدم و عقب رفتم.ایلیا رد نگاهم را دنبال کرد و سریع دوباره به سمت من برگشت.دستانش را بالا آورد و اخم هایش را باز کرد.
_آروم باش آروم باش اون با من.
_چی؟
_اون همکار من.
با ناباوری دوباره آن مرد را نگاه کردم که مضطرب و مردد این پا و آن پا میکرد ولی نزدیک نمیشد.
_پاشو بیا بشین این لبه.
از جا بلند شدم و لبه جوب نشستم.ایلیا بطری آبی به دستم داد و گوشی اش را از جیبش درآورد.روی پا ایستاد و چند قدم از من دور شد ولی صدایش را واضح میشنیدم.
_بهت گفتم دور وایسا که مزاحمشون نشی اونوقت تو زهره ترکشون کردی...وقتی دیدی ترسیدن بیخود کردی نزدیکشون شدی..اگه بلایی سرشون میومد میخواستی چیکار کنی؟..باشه توضیح هات بزار وقتی اومدم اداره.
تماس را قطع کرد و دوباره با فاصله کنارم زانو زد.با اینکه خیره به آسفالت بودم ولی میدیدم نگاهش بین صورتم و چادرم میچرخد.انگار میخواست از خوب بودنم مطمئن شود.
_اون آقا اینجا چیکار میکردن؟نکنه هنوز تحت مراقبتم؟
_نه.اون یکی از سرباز های پدرتون بود که این مدت ماموریت بوده. وقتی برگشت و شنید حاج علی شهید شدن ازم خواست بیارمش سر مزارشون.منم گفتم صبح زود بریم که شماها اینجا نباشید.وقتی اومدیم بهش گفتم محض احتیاط عقب وایسا تا اگر از خانواده حاج علی کسی اومد مزاحمشون نشی.خودم هم رفتم سر خاک یکی از رفقام وقتی داشتم برمیگشتم دیدم شما دارید میدویید سمت خیابون.
با حرص لبم را گاز گرفتم.
_از این به بعد بهشون یادآوری کنید اگر سرتا پا مشکی نپوشن و عینک دودی نزنن کمتر مشکوک و ترسناک میشن.
ایلیا با سکوت سرش را پایین انداخت.میدانستم خنده اش گرفته ولی از ترس حرص خوردن من جلوی خودش را گرفته.وقتی آب را خوردم نفسم بالا آمد و لرزش دست هایم افتاد.
_بفرمایید بریم میرسونمتون.
_ممنون نیازی نیست خودم میرم.
نگاهش را به اطراف چرخاند و دوباره به پایین چادرم خیره شد.
_بفرمایید با ماشین من بریم اینطوری خیال منم راحتتره.
_نکنه فکر میکنید تو راه ممکنه دوباره با دیدن مردم فرار کنم؟فکر میکنید انقدر ضعیفم؟
بدون مکث و با چشم هایی که انگار دارند واضح ترین حقیقت جهان را بیان میکنند گفت:
_شما شجاعترین دختری هستید که من میشناسم.
گونه هایم رنگ گرفتند و لبم را از داخل گاز گرفتم تا لبخند نزنم.
_احتمالا من زیادی ترسو ام که اگر شما با تاکسی برید نگران میشم.پس لطفا سوار شید.
|•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
#فَإِنِّي_قَرِيبٌ
من نزدیکم...
کلی حرفه عا پشت این...
خدا میگه من نزدیکم...
یعنی هرجا تنها بودی..
رسیدی ته خط...
من دقیقا بغلتم..
فکر کردی تنهات میزارم تو این دنیا..؟
دستت تو دست منه...
آروم باش..
ذهنت رو خالی کن...
اونوقت گرمای دست منو حس میکنی...
چشمت رو روی دنیا ببند..
حالا برگرد...
دیدی..؟
من دقیقا کنارتم...
#بقره_۱۸۶
#شما
اندر احوالات ایلیا:
دلا سخت است
اگرمانندیک فرمانده عاشق
امیر یک سپاه
اما
اسیر یک نفر باشی...
سلام به مخاطبان قدیمی و دوستانی که تازه به ما اضافه شدند🌺
میخواستم یه مسئله ای رو براتون بگم که واقعا فکر نمیکردم نیاز باشه گفتنش اما انگار هست
دوستان من زخم معده دارم اوضاع معده ام خیلی خرابه و حتی روزه هم نمیتونم بگیرم به خاطرش
خیلی شبا با قرص و درد میخوابم و بعضی شبا هیچی روش اثر نداره
اینکه بعضی شبا یهو میام میگم نمیتونم پارت بزارم و بعضی از عزیزان ناراحت میشن که چرا زودتر نگفتی؟چرا نمیزاری؟چرا هرروز نمیزاری؟چرا انقد بهم ریخته میزاری؟اگه نمیتونی چرا اصلا رمان نوشتی؟و کلی از این حرف ها که هرروز توی ناشناس و پی وی به من گفته میشه
من مطمئنم اکثر مخاطب های این کانال افراد بالغ و عاقلی هستن و متوجه میشن که نویسنده دقیقا مثل بقیه شماها یه آدم
پس لطفا از دست من ناراحت نشید
لطفا عصبانی نشید و فکر نکنید ننوشتن من از روی بی میلی و بی اهمیتی و فرار از کار
من عاشق نوشتنم چه دوتا مخاطب داشته باشم چه خدا بهم لطف کنه و این همه مخاطب تو کانالم باشن
لطفا تو پی وی و ناشناس پیام ندید که چرا نمیزارم و یا هرروز نمیزارم چون من جواب این سوال رو بالای بیست بار دادم
ممنون از اون دسته از رفقایی که همه جوره هوای کانال و لیلی و ایلیامون رو داشتن و صبوری کردن و با آرزوی یکمی صبر و درک برای بقیه دوستان عصبانی و ناراضی از کانال😅
[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_پنجاه_سوم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ایلیا مرا جلوی در پیاده کرد و رفت.تمام مسیر را در سکوت گذراندیم و جز کلمه خداحافظ حرف دیگری رد و بدل نشد.وارد خانه که شدم مامان را دیدم که طول و عرض پذیرایی را با ظاهری آشفته گز میکرد و تلفن خانه را در دستش میفشرد.با دیدن من تلفن را روی مبل پرت کرد و با قدم های بلند به سمتم آمد.
_معلوم هست کجایی دختر؟دلم هزار راه رفت.کله سحر کجا رفتی؟
از تعجب مثل چوب خشکی در زمین فرو رفته بودم و دنبال جمله مناسب میگشتم.
_م...من...رفته بودم سر خاک بابا.
_این وقت صبح؟خب بیدارم میکردی با هم میرفتیم.
_ببخشید میخواستم تنها برم.
_خب واسه چی تلفنت جواب نمیدی؟میدونی وقتی فهمیدم خونه دایی ات هم نرفتی وتلفنت جواب نمیدی چه حالی شدم؟
چینی به پیشانی ام دادم و در جیب های کیفم دنبال گوشی ام گشتم.پیدایش کردم اما هرکاری کردم روشن نشد.
_ببخشید مامان نمیدونم کی خاموش شده.
مامان با چند جمله دیگر سرزنشم کرد و بالاخره آرام گرفت.پشتش را کرد تا به آشپزخانه برگردد اما انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد دوباره به سمتم چرخید و یک ابرویش را بالا داد و موشکافانه نگاهم کرد.
_رفتی بودی با بابات مشورت کنی نه؟
سرم را پایین انداختم و گرمایی به صورتم دوید.
_خب..نه فقط برای اون..دلمم تنگ شده بود.
مامان خنده ریزی کرد.
_خب حالا صحبت کردی؟چی گفت؟
سرم را بالا آوردم و نگاه سوالی و متعجبی به صورت مامان انداختم.مامان متوجه جمله عجیبش شد و با خنده اصلاحش کرد.
_منظورم اینه خب نتیجه چی شد؟قلبت مطمئن شد یا نه؟حست چیه؟
_خب حرف که زدم،ولی نرسیدم حسی بهم دست بده،به جاش یه نشونه با ابعاد بزرگ برام فرستاده شد.
این بار نوبت مامان بود که سوال و تعجب در چشم هایش موج بزند.
_نشونه؟
نمیخواستم نگرانش کنم و دوباره تن و بدنش بلرزد.
_هیچی مامان.آره حرف زدم ولی از قبل میدونستم بابا با این قضیه موافقه،خودش بهم گفته بود.ولی باید یکم بیشتر فکر کنم.هنوز خیلی مرددم.
_به خاطر من؟
_چی؟
مامان نگاه مادرانه ای نثارم کرد.از همان هایی که وقتی ماموریت های بابا طول میکشید و بی تابی های من شروع میشد نثارم میکرد و با حرف های بعدش قانعم میکرد.
_من مادرم لیلی.فکر کردی نمیفهمم این تردید تو به خاطر من؟ولی خودت هم میدونی راضی نیستم به این کارت.میدونی که...
_وا مامان جان چه ربطی داره؟شما الکی فکرتون مشغول احتمالات نکنید.حالا اگر اجازه بدید برم لباسم عوض کنم دلم داره ضعف میره از گشنگی.
بدون مکث به طرف اتاقم پرواز کردم تا این بحث را تمام کنم.نمیخواستم مامان قانعم کند برای تنها گزاشتنش.لباس هایم را عوض کردم و کمی این پا و آن پا کردم تا مطمئن شوم مامان از ادامه بحث منصرف شده است.خیلی طول نکشید که مامان صدایم کرد و به اجبار پایین رفتم.مامان را در آشپزخانه ایستاده بود و پشتش به من بود.یک ظرف شیرینی روی میز گزاشت بود و دو فنجان چایی را پر میکرد.بوی گل محمدی کل آشپزخانه را گرفته بود و دلم بیشتر ضعف رفت.پشت میز نشستم و با ولع یکی از شیرینی ها را گاز بزرگی زدم.مامان با دیدنم به نشانه تاسف سر تکان داد و پشت میز نشست.
_لیلی.
_جانم مامان.
_یه فکری هست خیلی ذهنم مشغول کرده.
گاز آخر از شیرینی ام را زدم و نگاهم را روی چشم های نگران مامان نگه داشتم.
_چی؟
_میخوام اگر موافق باشی این خونه رو بفروشم.
_چی؟برای چی؟
_میدونی این خونه ارثیه بابابزرگت به بابات بوده.حالا که بابات نیست و ننجون و عمه ات یکم از ما دلخورن دلم رضا نیست تو این خونه بمونیم.درسته با گوشه گوشه این خونه خاطره دارم.من و بابات این خونه رو با عشق ساختیم و مراقبش بودیم.ولی ته تهش این خونه ارثیه اوناس.بعدم بعد از بابات من به ذوق کی عمارت به این درندشتی رو تمیز کنم؟خود اون حیاط میدونی چقد کار میبره؟
_آخه کی تو این گرونی میاد عمارت به این بزرگی بخره؟اصلا شما که داری حرف از رضایت ننجون و عمه میزنی به نظرت اجازه میدن به فروش این خونه به یه غریبه؟
مامان جرعه ای از چایش را نوشید و به جایی خیلی دورتر از این آشپزخانه و عمارت خیره شد.
_به غریبه نمیدم.خیلی سال پیش عمه ات به بابات گفته بود اگر خواست اینجا رو بفروشه بفروشش به شوهرعمه ات.نمیدونم هنوزم پاش هست یا نه اما بهش میگم.
خیره به تصویر خودم درون فنجان چایی شدم و بی اختیار پوست لبم را میکندم.
_حالا اینا رو گفتم که ازت بپرسم تو راضی به این کار؟
سرم را بالا آوردم و دست های مامان که روی میز بودند را بین دست هایم گرفتم.
_مامان من چیکارم این وسط؟من راضی ام به هر کاری که حال شما رو خوب میکنه.اگر شما اینطوری راحتترید معلومه که موافقم.
مامان لبخند گرمی زد و مشغول نوشیدن چایی اش شد.مطمئنم به صحبتش با عمه و چگونه مطرح کردن مسئله فروش عمارت آن هم بعد از آن همه ناراحتی و دلخوری فکر میکرد.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ولی من فکرم جای دیگری بود.فکرم به سمت احتمال خرید خانه ای رفت که بتوانم بعد ازدواجم در آن با مامان زندگی کنم.انگار بعد از چند روز آرامشی به رگ های مغزم تزریق شد و فکر تنها گزاشتن مامان کمرنگ شد.
فردای آن روز،نزدیکی های بعداز ظهر یاسر آمد دنبالم و به زور و اجبار مرا به پارک سر خیابان برد.روی نیمکت نشسته بودم و نسیم خنکی که به صورتم میخورد بوی آب حوض را به زیر بینی ام میزد.بعد از باران آن شب هوا خنک شده بود.یاسر با دو بستنی قیفی کنارم نشست و لبخند دندان نمایی زد.
_بفرمایید.
_ممنون.
خودش به نیمکت تکیه داد و با لذت شروع به خوردن بستنی اش کرد.چند ثانیه نگاهش کردم و ناخودآگاه نگاهم رنگ تاسف گرفت.متوجهم شد و به سمتم چرخید:
_چیه؟
_گاهی واقعا به عدد سنت شک میکنم.
نگاهش را به بستنی اش دوخت و بی توجه گفت:
_سن فقط یه عدده.
ناگهان چشم هایش درشت شد و ابروهایش بالا پرید.بی اختیار پوزخندی زدم و پشت سرش قهقهه ام در چادرم خفه شد.با بهت به خودش اشاره کرد.
_من همین الان به خودم توهین کردم نه؟
با خنده سر تکان دادم و خود یاسر هم خنده اش گرفت.صدای ضعیف زنگ تلفنم خنده ام را قطع کرد و دست در کیفم کردم تا پیدایش کردم.شماره نورا روی صفحه افتاده بود.
_جانم نورا؟
_سلام عروس بی معرفت.
_نورا.
_خیلی خب نزن.زنگ زدم بهت تقلب برسونم.
_چه تقلبی؟
_بابام امروز صبح گفت شب که از اداره برگرده میخواد زنگ بزنه به داییت و جواب تو رو ازشون بپرسه.
هول شدم و نفسم در سینه ام حبس شد.سر جایم سیخ نشستم و مردمک هایم بی قرار شدند.
_جواب؟زود نیست؟
_لیلی جان دو روز شده.تازه مرحله اولیم ها.
_نورا من بعدا بهت زنگ بزنم؟
صدای خنده نورا در گوشم پیچید.
_هول شد بچم.باشه باشه خداحافظ.
تماس قطع شد و دستم بی حال روی پایم افتاد.یاسر با استرس دستم را گرفت و نگاهم کرد.
_چی شده لیلی؟رنگت پریده.
_نورا بود.
_خب؟
_گفت شب حاج مرتضی زنگ میزنه برای گرفتن جواب.
این بار کمی تردید در صدایش پیچید.
_خب؟
_خب...خب اینکه من هنوز نمیدونم جوابم چیه.
یاسر فشار ریزی به دستم وارد کرد که باعث شد برگردم و نگاهش کنم.عاقلانه به چشم هایم چشم دوخت وگفت:
_تو میدونی جوابت چیه.فقط نمیدونی باید بگیش یا نه.
نگاهم را دزدیدم و به تاب های خالی رو به رویم دوختم.
_تا ما برسیم خونه ممکنه حاج مرتضی زنگ زده باشه.همین الان زنگ بزن به آنا جوابت بهش بگو.
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
_لیلی جان از چی میترسی؟یه نگاه به دور و برت بنداز.تو این چند ماه هر بلایی که ممکن بود تو زندگی یه آدم عادی بیوفته برات افتاده.صدنوع خطر تجربه کردی اما سالم همشون رد کردی و ازشون گذشتی.وقتی خدا به این مهربونی و پر قدرتی بالا سرت هست چرا مشکلاتت رو نمیسپری دست خودش؟هرچی که هست بسپار به همون بالاسری و جوابت رو بگو.تا کی میخوای پا رو دلت بزاری؟یا میشه یا نمیشه دیگه.
به سمت یاسر برنگشتم و گوشی را در دستم فشردم.لبم را گاز گرفتم،طعم شور خون را در دهانم حس کردم و حالم را بد کرد.یاسر چند دقیقه ساکت و بی حرف کنارم نشست تا فرصت فکر کردن به من بدهد.هوا گرگ ومیش شده بود که خودم را یک دل کردم و با دست هایی یخ کرده شماره مامان را گرفتم.
_سلام مامان..خوبم..مامان نورا تماس گرفته بود..آره چند دقیقه پیش..نه گفت مثل اینکه حاج مرتضی میخوان زنگ بزنن برای جواب..جواب؟..خب..من..مامان هنوز تصمیمت برای فروش خونه قطعی؟...مطمئنی؟..هیچی مهم نیست...اگر زنگ زدن...بگید تشریف بیارن..بگید جواب لیلی مثبته...
|•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂