eitaa logo
{..الف بای جنون..}
118 دنبال‌کننده
32 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مجنون اگر چهـ چندیست دست از جنون ڪشیدهـ... لطفا بهـ او بگویید لیلا ادامهـ دارد... 🌺کپی از کانال تحت هر شرایطی اشکال شرعی داره.
مشاهده در ایتا
دانلود
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• پشت سرم وارد سالن شد و همه نگاه ها به سمت ما چرخید.مامان وسط سالن ایستاده بود و با چشم های درشت به ما خیره شد. _اومدم صداتون کنم زیر بارون خیس نشید.انقدر شدید شد یهو؟ _آره.اگر اجازه بدید من برم چادرم عوض کنم بیام. با تکان سر مامان به سمت اتاقم رفتم‌ و چادرم را سریع عوض کردم.وارد سالن شدم و دوباره کنار مامان نشستم.نورا سریع خودش را جلو کشید و با اضطراب نگاهم کرد. _شیرینی رو بخوریم عروس خانم یا نه؟ بند دلم پاره شد و پلک هایم پریدند.اصلا آمادگی نداشتم تا جواب این همه چشم منتظر را بدهم.چادرم را در مشتم مچاله کردم و با سر پایین گوشت کنار ناخن هایم را کندم.درگیر پیدا کردن جمله مناسبی بودم که صدایی از سمت راستم بلند شد و نجاتم داد. _به این زودی که نمیشه گفت.لیلی خانم باید چند روزی فکر کنه،مشورت کنه تا بتونه تصمیمش رو بگیره. نگاهی پر از قدردانی به یاسر انداختم و لبخند برادرانه اش دلم را گرم کرد.با صدای حاج مرتضی نگاهم را از یاسر گرفتم و دوباره سرم را پایین انداختم. _آقا یاسر راست میگن.حساب دو دو تا چهارتا که نیست سریع جواب معلوم بشه،بحث شریک و همسفر یه عمر زندگی. پشت سر حاج مرتضی بقیه هم تعارف هایی را تکه پاره کردند و بعد از نیم ساعت خانواده حاج مرتضی قصد رفتن کردند.در همان سالن با نورا و حاج مرتضی و ایلیا خداحافظی کردم و دایی و یاسر به بدرقه شان رفتند.وقتی صدای بسته شدن در کوچه آمد چادرم را در آوردم و خودم را روی مبل انداختم.مامان نگاهی به من انداخت و ظرف های کثیف را از روی میز جمع کرد. _پاشو دخترجان اون روسری و لباسا رو دربیار الان سرما میخوری. زندایی تایید کرد: _میگن هوای پاییز دزده. لبخندی زدم و روسری را از سرم درآوردم.دایی و بعد از او یاسر وارد خانه شدند و یاسر با تق و توق بلندی قولنج گردنش را شکست. _میگم لیلی میگن اگه دختر ته دیگ زیاد بخوره شب عروسیش بارون میاد تو ببین چقد مصرف کردی شب خواستگاریت داره حیاط رو سیل میبره. کوسنی را از کنارم برداشتم و به سمت یاسر پرت کردم ولی طبق معمول به او نخورد و روی زمین افتاد.یاسر با خنده کوسن را سر جایش برگرداند. _بابا به خدا حق الناسه این خشم شب رو تو قالب اون دختر خجالتی و آروم نیم ساعت پیش بدیم به پسره. با تمام شدن حرفش دایی گوشش را پیچاند و صدای فریاد های یاسر دلم را خنک کرد. *** مریم ها را بار دیگر بو کردم و شاخه به شاخه روی سنگ قبر چیدم.هنوز بعضی از جاهایش به خاطر گلاب و آب خیس بود.بعد از نماز صبح پنهانی از خانه بیرون زده بودم تا تنها با بابا صحبت کنم.روی خاک کنار مزار بابا نشستم و نگاهم را به تصویر روی سنگش دوختم. _سلام آقای پدر.همه چی اون بالا مرتبه؟ دستم را روی صورت بابا گزاشتم و نوازشش کردم. _میدونی چقد دلم برات تنگ شده؟بعد تو نفس کشیدن برای لیلی ات سخت شده.یه جایی تو قفسه سینه ام گیر میکنه انگار مردده برای بالا اومدن.اومدم گله کنم پیشت.آخه آقای فرمانده،خودت رفتی هیچی،ما موندیم و دشمنات اونم هیچی،ولی این پسر کیه فرستادی این وسط؟نمیگی وقتی برای لیلی ات خواستگار بیاد نبودنت مثل سیلی میخوره تو صورتم؟همش میگم بابا نیست که تو مجلس خواستگاری‌ باشه.بابا نیست که تحقیق کنه.بابا نیست که ازش مشورت بگیرم.بابا نیست که اگه قطعی شد دنبال کارای تالار و عروسیم بدوئه.بابا نیست که شب عروسی در ماشین برام باز کنه و کمکم کنه تا از ماشین پیاده بشم.وقتی بابا نیست این همه راه رو میتونم تنها برم؟نمیشه آقای پدر،نمیشه آقا فرمانده.با مامان فاطمه چیکار کنم؟شما بگو با دلبرتون چیکار کنم؟تنهاش بزارم؟آخه بابا... سرم را بالا گرفتم و ناگهان همه موهای بدنم سیخ شد.چند متر آن طرف تر مردی کنار درختی قد بلند ایستاده بود و با عینک دودی چشم هایش را پوشانده بود ولی کاملا مشخص بود که صورتش سمت من است.دورتر از آن بود که بتوانم چهره اش را تشخیص دهم ولی قد و بالایش...عجیب شبیه علیرضا سعادت بود.هراسان به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم در این قطعه تنها منم و او و هیچکس تا چند صد متری من نیست.آرام گوشی ام را در آوردم و منتظر بودم با اولین حرکت مشکوکش به یاسر زنگ بزنم.زبانم در دهانم خشک شده بود و عرق سردی روی ستون فقراتم نشست.وقتی به سمتم قدم برداشت با ترس روی دو پا نشستم و کیفم را چنگ زدم.آن مرد زیادی شبیه سعادت بود و همین وحشت زده ام کرده بود.وقتی قدم های بعدی اش را به سمت من برداشت از جا بلند شدم و شروع کردم به دویدن.برایم مهم نبود اگر اشتباه گرفته باشم،من سر سعادت ریسک نمیکنم.با آخرین سرعتی که داشتم میدویدم و حتی جرات نداشتم به پشت سرم نگاه کنم.هرچه میدویدم فقط من بودم و سنگ قبر ها.نفس کم آورده بودم که صدای ماشین ها را شنیدم.