eitaa logo
{..الف بای جنون..}
118 دنبال‌کننده
32 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مجنون اگر چهـ چندیست دست از جنون ڪشیدهـ... لطفا بهـ او بگویید لیلا ادامهـ دارد... 🌺کپی از کانال تحت هر شرایطی اشکال شرعی داره.
مشاهده در ایتا
دانلود
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• دستی به گوشه روسری سرمه ای رنگم کشیدم و دوباره خودم را در آینه برانداز کردم.سارافون سرمه ای ساده با بولیز آستین بلند همرنگش که پر بود از گل های سفید با روسری ام ست شده بود.صدای تقه های آرام در آمد و مامان سرش را از لای در داخل کرد. _حاضر شدی مامان؟ _بله. با دیدنم خنده روی لب های مامان خشک شد. _چرا تیره پوشیدی لیلی؟ خودم را زدم به آن راه. _وا مامان بولیز و روسریم گلای سفید دارن. _لیلی خوب میدونی منظور من چیه.یه امشب رنگی می‌پوشیدی. _مگه سرمه ای رنگ نیست مامان من؟حرص الکی نخور دیگه. مامان چشم هایش را چرخاند و ناامید از اتاقم بیرون رفت.برای آخرین بار خودم را در آینه چک کردم و چادرم را از روی تخت برداشتم و به سمت پله ها رفتم.پایم که به پله آخر رسید صدای زنگ در خانه پیچید.مامان نگاهم کرد و با ابرو به کنار خودش اشاره کرد.سریع چادرم را روی سرم انداختم و به کنار مامان رفتم.دایی جلو رفت تا در را باز کند و زندایی و یاسر هم کمی عقب تر از ما ایستادند.چند ثانیه طول کشید تا صدای یا الله گفتن ها نزدیک شود و استرس به جانم چنگ بزند.ناخودآگاه ذکری را در دلم زمزمه کردم. _الا بذکر الله تطمئن القلوب. نمیدانم چند بار این ذکر را هجی کردم تا صدای قدم ها و قامت دو مرد نزدیک‌مان شد.اول حاج مرتضی وارد شد و با دایی محکم و مردانه دست داد و بعد از سلام و احوالپرسی با من و مامان به سمت یاسر رفت.پشت سر حاج مرتضی نورا با لبخند گرم و چشم های پر از ذوقش سلام کوتاهی به دایی داد و به سمت من و مامان آمد.با مامان سلام و احوالپرسی کرد و مرا محکم در آغوش گرفت.انگار او بیشتر از من برای امشب ذوق داشت.حواسم پرت نورا بود که بوی گل نرگسی احاطه ام کرد و هوش از سرم برد.سرم را چرخاندم و ایلیا را دیدم که سر به زیر و همراه یک دسته گل ساده نرگس جلوی در ایستاده است.صدا خنده دایی حواسم را پرت کرد. _ماشاالله میبینم خدا خوب در و تخته رو با هم جور کرده.ما داشتیم سر لیلی غر میزدیم که چرا سرمه ای پوشیده اونوقت یکی باید آقا ایلیا رو تحویل بگیره. نگاهم به سمت لباس ایلیا رفت،کت و شلوار مشکی و پیراهن سرمه ای همرنگ لباس های من.ایلیا با خنده عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و قدمی به جلو برداشت. _سلام. آب دهانم را فرو دادم و نفس عمیقی کشیدم. _سلام.خوش اومدید. نگاه کوتاهی به من و مامان کرد و بدون مکث دسته گل را به سمت مامان گرفت.مامان لبخند کمرنگی از شرم ایلیا زد و دسته گل را از دستش گرفت. _ممنون پسرم.بفرمایید. همه به سمت مبل ها رفتند و من به سمت آشپزخانه.تا وارد آشپزخانه شدم خودم را به شیر آب رساندم و یک لیوان آب را لاجرعه سر کشیدم.یک دستم را به کابینت تکیه دادم و دست دیگرم را روی قلبم گزاشتم.استرسم از یک دختر در شب خواستگاری اش بیشتر بود.انگار ذهنم معتاد شده بود به اتفاقات بد و ناگهانی و منتظر بودم هر لحظه اتفاقی بیوفتد.با صدای دایی از جا پریدم. _لیلی جان دخترم چایی میاری؟ سریع به سمت قوری رفتم و برش داشتم.به سمت لیوان اول که رفتم از شدت لرزش دست هایم نصف چایی در سینی ریخت.کلافه قوری را روی کتری برگرداندم و با دستمال سینی را پاک کردم.بار دوم بسم اللهی گفتم و با نهایت تمرکزم جلوی لرزش دست هایم را گرفتم و چایی ها را ریختم.وقتی موفق شدم چادرم را روی سرم مرتب کردم و سینی را برداشتم تا بیرون بروم.تا به پذیرایی که رسیدم همه نگاه ها به سمت من برگشت و دست و پایم را گم کردم.سریع به سمت حاج مرتضی رفتم و چایی را تعارفشان کردم.لبخند گرم و پر محبت حاج مرتضی کمی از فشار رویم کم کرد و با آرامش چایی را برای بقیه گرداندم.به ایلیا که رسیدم دستش را برد سمت همان فنجانی که نصف چایش را توی سینی ریخته بودم.نگاهم قفل دست های لرزانش بود که دور فنجان پیچیدند ولی با تکان هایش دوباره نصفه چایی در سینی ریخت.جلوی خنده ام را گرفتم و ایلیا کلافه دندان هایش را روی هم فشار داد.وقتی چایی را برداشت سینی را روی میز گزاشتم و کنار مامان نشستم.حاج مرتضی گلویش را صاف کرد و تسبیحش را در دستش گرداند. _خب فکر نکنم کسی توی این جمع منتظر مقدمه و بحث های فرعی باشه پس اگر حاج خانم و حاج محمد اجازه بدن یه سره بریم سر اصل مطلب. _خواهش میکنم بفرمایید. _خب عرضم به خدمتتون که خانواده ما زیر و و رو همینی هست که این مدت دیدید و الان میبینید.خیلی سال پیش مادر بچه ها عمرش داد به شما،بعد رفتن رضوان سادات من تلاش کردم بچه ها رو تا جایی که بتونم خوب تربیت کنم هرچند که اگر خودش بود قطعا خیلی بهتر از من انجامش میداد.ایلیای من بیست و پنج سالشه ولی علیرغم همسن هاش تجربه دار.