[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_پنجاه_سوم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ایلیا مرا جلوی در پیاده کرد و رفت.تمام مسیر را در سکوت گذراندیم و جز کلمه خداحافظ حرف دیگری رد و بدل نشد.وارد خانه که شدم مامان را دیدم که طول و عرض پذیرایی را با ظاهری آشفته گز میکرد و تلفن خانه را در دستش میفشرد.با دیدن من تلفن را روی مبل پرت کرد و با قدم های بلند به سمتم آمد.
_معلوم هست کجایی دختر؟دلم هزار راه رفت.کله سحر کجا رفتی؟
از تعجب مثل چوب خشکی در زمین فرو رفته بودم و دنبال جمله مناسب میگشتم.
_م...من...رفته بودم سر خاک بابا.
_این وقت صبح؟خب بیدارم میکردی با هم میرفتیم.
_ببخشید میخواستم تنها برم.
_خب واسه چی تلفنت جواب نمیدی؟میدونی وقتی فهمیدم خونه دایی ات هم نرفتی وتلفنت جواب نمیدی چه حالی شدم؟
چینی به پیشانی ام دادم و در جیب های کیفم دنبال گوشی ام گشتم.پیدایش کردم اما هرکاری کردم روشن نشد.
_ببخشید مامان نمیدونم کی خاموش شده.
مامان با چند جمله دیگر سرزنشم کرد و بالاخره آرام گرفت.پشتش را کرد تا به آشپزخانه برگردد اما انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد دوباره به سمتم چرخید و یک ابرویش را بالا داد و موشکافانه نگاهم کرد.
_رفتی بودی با بابات مشورت کنی نه؟
سرم را پایین انداختم و گرمایی به صورتم دوید.
_خب..نه فقط برای اون..دلمم تنگ شده بود.
مامان خنده ریزی کرد.
_خب حالا صحبت کردی؟چی گفت؟
سرم را بالا آوردم و نگاه سوالی و متعجبی به صورت مامان انداختم.مامان متوجه جمله عجیبش شد و با خنده اصلاحش کرد.
_منظورم اینه خب نتیجه چی شد؟قلبت مطمئن شد یا نه؟حست چیه؟
_خب حرف که زدم،ولی نرسیدم حسی بهم دست بده،به جاش یه نشونه با ابعاد بزرگ برام فرستاده شد.
این بار نوبت مامان بود که سوال و تعجب در چشم هایش موج بزند.
_نشونه؟
نمیخواستم نگرانش کنم و دوباره تن و بدنش بلرزد.
_هیچی مامان.آره حرف زدم ولی از قبل میدونستم بابا با این قضیه موافقه،خودش بهم گفته بود.ولی باید یکم بیشتر فکر کنم.هنوز خیلی مرددم.
_به خاطر من؟
_چی؟
مامان نگاه مادرانه ای نثارم کرد.از همان هایی که وقتی ماموریت های بابا طول میکشید و بی تابی های من شروع میشد نثارم میکرد و با حرف های بعدش قانعم میکرد.
_من مادرم لیلی.فکر کردی نمیفهمم این تردید تو به خاطر من؟ولی خودت هم میدونی راضی نیستم به این کارت.میدونی که...
_وا مامان جان چه ربطی داره؟شما الکی فکرتون مشغول احتمالات نکنید.حالا اگر اجازه بدید برم لباسم عوض کنم دلم داره ضعف میره از گشنگی.
بدون مکث به طرف اتاقم پرواز کردم تا این بحث را تمام کنم.نمیخواستم مامان قانعم کند برای تنها گزاشتنش.لباس هایم را عوض کردم و کمی این پا و آن پا کردم تا مطمئن شوم مامان از ادامه بحث منصرف شده است.خیلی طول نکشید که مامان صدایم کرد و به اجبار پایین رفتم.مامان را در آشپزخانه ایستاده بود و پشتش به من بود.یک ظرف شیرینی روی میز گزاشت بود و دو فنجان چایی را پر میکرد.بوی گل محمدی کل آشپزخانه را گرفته بود و دلم بیشتر ضعف رفت.پشت میز نشستم و با ولع یکی از شیرینی ها را گاز بزرگی زدم.مامان با دیدنم به نشانه تاسف سر تکان داد و پشت میز نشست.
_لیلی.
_جانم مامان.
_یه فکری هست خیلی ذهنم مشغول کرده.
گاز آخر از شیرینی ام را زدم و نگاهم را روی چشم های نگران مامان نگه داشتم.
_چی؟
_میخوام اگر موافق باشی این خونه رو بفروشم.
_چی؟برای چی؟
_میدونی این خونه ارثیه بابابزرگت به بابات بوده.حالا که بابات نیست و ننجون و عمه ات یکم از ما دلخورن دلم رضا نیست تو این خونه بمونیم.درسته با گوشه گوشه این خونه خاطره دارم.من و بابات این خونه رو با عشق ساختیم و مراقبش بودیم.ولی ته تهش این خونه ارثیه اوناس.بعدم بعد از بابات من به ذوق کی عمارت به این درندشتی رو تمیز کنم؟خود اون حیاط میدونی چقد کار میبره؟
_آخه کی تو این گرونی میاد عمارت به این بزرگی بخره؟اصلا شما که داری حرف از رضایت ننجون و عمه میزنی به نظرت اجازه میدن به فروش این خونه به یه غریبه؟
مامان جرعه ای از چایش را نوشید و به جایی خیلی دورتر از این آشپزخانه و عمارت خیره شد.
_به غریبه نمیدم.خیلی سال پیش عمه ات به بابات گفته بود اگر خواست اینجا رو بفروشه بفروشش به شوهرعمه ات.نمیدونم هنوزم پاش هست یا نه اما بهش میگم.
خیره به تصویر خودم درون فنجان چایی شدم و بی اختیار پوست لبم را میکندم.
_حالا اینا رو گفتم که ازت بپرسم تو راضی به این کار؟
سرم را بالا آوردم و دست های مامان که روی میز بودند را بین دست هایم گرفتم.
_مامان من چیکارم این وسط؟من راضی ام به هر کاری که حال شما رو خوب میکنه.اگر شما اینطوری راحتترید معلومه که موافقم.
مامان لبخند گرمی زد و مشغول نوشیدن چایی اش شد.مطمئنم به صحبتش با عمه و چگونه مطرح کردن مسئله فروش عمارت آن هم بعد از آن همه ناراحتی و دلخوری فکر میکرد.