[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_شصت
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
از اتاق ایلیا که بیرون آمدم نورا و مامان را دیدم که با دلواپسی حاج مرتضی را سوال پیچ میکردند.مامان با دیدنم با قدم های بلندی به سمتم آمد و محکم در آغوشم گرفت.
_خوبی عزیزدلم؟
فقط مامان درک میکرد چه ترس و دلهره ای کشیدم در این چند ساعت.فقط مامان اندازه من داغ دلش تازه بود و شده بود مارگزیده ای که از ریسمان سفید و سیاه میترسید.وقتی بوی آغوشش به زیر بینی ام خورد بدنِ منقبض شده ام آرام گرفت و تازه توانستم با آرامش نفس بکشم.
_خوبم مامان.
از مامان جدا شدم و با لبخند به سمت نورای رنگ پریده و ترسیده رفتم.
_لیلی داداشم خوبه؟
حاج مرتضی با لحن شوخی و کنایه ای زودتر از من جوابش را داد:
_دست شما درد نکنه.دو ساعت داشتم اینجا به کی توضیح میدادم؟
_بابل جان ببخشید ولی شما حتی اگه جلو چشمای یکی آدم هم بکشن میگید آروم باش چیزی نیست.دیگه به این حرفای شما اطمینانی ندارم.لیلی تو بگو داداشم خوبه یا نه؟
به زور پلک های خسته ام را باز نگه داشتم و آرام بازوی نورا را نوازش کردم.
_آره عزیزم.فقط یکم ضرب دیده.
_پس چرا نمیزارن ببینمش؟
_چون تا الان من تو اتاق بودم.الان فکر کنم بزارن بری.
با تمام شدن جمله ام نورا بی تاب شماره اتاق را از حاج مرتضی پرسید و به سمت اتاق دوید.
***
*ایلیا:
نورا با دیدنم به سمتم آمد و چشم های نگرانش را به سر تا پایم انداخت.
_لیلی کجاست نورا؟
_این چه وضعیه داداش؟
_از ماموریت یه سره اومدم.بگو کجاست؟خوبه؟
_نتونستن خونریزی رو بند بیارن.هنوز تو اتاق عمله.
نتوانستم جمله اش را تحلیل کنم.فشار سنگینی را در سرم حس کردم و زانوهای از زیرم در رفتند.سریع دستم را به دیوار گرفتم و سعی کردم نفس عمیقی بکشم ولی تنها چیزی که عایدم شد تار دیدن نورا و مبهم شدن صدایش بود.
_داداش؟خوبی؟یا حسین داری کبود میشی.داداش نفس بکش.
دلم میخواست دهان باز کنم و بگویم که میخواهم، ولی نفسم گیر کرده.احتمالا در جایی از خبرت که لیلیِ من در همین حوالی با مرگ دست و پنجه نرم میکند.نورا دل نگران دستش را روی بازویم گزاشت.
_داداش بزار برم یکی رو صدا کنم.حالت اصلا خوب نیست.
به زور دستش را گرفتم و مانع رفتنش شدم.تا اولین صندلی خالی چند قدم راه بود.به زور دیوار و کمک دست نورا خودم را به صندلی رساندم و خیس عرق رویش نشستم.
_خوبم نورا.آروم باش.
پشت سر هم مثل کسی که سرش را زیر آب نگه داشته باشند نفس میکشیدم.
_رنگت و روت داره عادی میشه.وای خدایا سکته کردم.
_بیخشید نفهمیدم یه لحظه چی شد.
نورا کنارم نشست و مادرانه شانه ام را نوازش کرد.این دختر گاهی از خواهر بودن فراتر میرفت،یک تنه مادر من و بابا میشد.
_حمله عصبی بود.
اخم هایم را در هم کشیدم.
_چی؟
_علائمش رو قبلا محدثه بهم گفته بود.همون دوست لیلی که پرستاری میخونه.گفته بود وقتی آدما شوک میشن گاهی اتفاق میوفته.انگار مثل...مثل وقتی شدی که خبر فوت مامان رو بهت دادن.تقصیر من بود نباید انقد یهویی بهت خبر میدادم حال لیلی رو.
آب دهانم را فرو دادم و با دست عرق پیشانی ام را پاک کردم.
_مامان فاطمه کجاست؟
_بالا.پشت در اتاق عمل.
_پاشو بریم.
از جا بلند شدم و به سمت اتاق عمل رفتم.به سمتم لیلی ام..