eitaa logo
{..الف بای جنون..}
118 دنبال‌کننده
32 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مجنون اگر چهـ چندیست دست از جنون ڪشیدهـ... لطفا بهـ او بگویید لیلا ادامهـ دارد... 🌺کپی از کانال تحت هر شرایطی اشکال شرعی داره.
مشاهده در ایتا
دانلود
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• صدای زندایی باعث شد فشار ناخن هایم را از روی دست های یخ زده ام کم کنم. _لیلی جان.پاشو برو پیش آقا ایلیا بشین عزیزم. تلاش عاجزانه ای کردم تا با اندک آب دهانی که داشتم خشکی طاقت فرسا گلویم را از بین ببرم ولی موفق نبودم.مامان دستش را روی پایم گزاشت و آرام زمزمه کرد‌. _پاشو مامان جان. سرم را بالا آوردم و نگاهم به ایلیا افتاد که سر به زیر با پای روی زمین ضرب گرفته بود.از جا بلند شدم و با قدم هایی لرزان که هر لحظه ممکن بود از زیر پایم خالی شوند به سمت مبل دونفره ای رفتم که ایلیا گوشه آن نشسته بود.نزدیک شدم و با فاصله روی مبل فرو رفتم.این بار نه او خودش را به گوشه ای ترین سمت مبل کشید نه من خودم را جمع کردم.حاج کاظم بسم الله الرحمن الرحیمی گفت و نورا قرآنی را به دستم داد.قرآن را بین دست های لرزانم گرفتم و صفحه ای را تصادفی باز کردم. ″وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ″ قبل از اینکه به آیه بعدی بروم ناخودآگاه چشمم به دنبال معنی آیه رفت. ″و از آیات خداوندی است که برای شما از جنس خودتان جفتی بیافرید، که در کنار او آرامش یابید، و میان شما عشق و محبّت و مهربانی قرار داد، که در این حقیقت نشانه هائی از خداست برای مردمی که در گردونه اندیشه و فکر نسبت به حقایق به سر می‌برند″ نفسم در دلم ماند و اطمینانی به قلبم افتاد که انگار هیچوقت ردی از شک و تردید در آن نبوده.بوی عطر مشهدی حواسم را از قرآن پرت کرد و سرم را بی اختیار بالا آوردم.مامان با چشم هایی خیس به من خیره شده بود و دایی و حاج مرتضی تسبیح می‌گرداندند.یاسر بالای سر زندایی ایستاد بود و با لبخندی گرم به من نگاه میکرد و نورا شوق از چشم هایش میبارید.اما چشم های من دنبال کس دیگری بود.کسی که گرمای بودنش را در همین نزدیکی ها حس میکردم.دوباره نگاهم را چرخاندم و کنار سالن،درست بالا سر مامان فاطمه دیدمش.در همان لباس مشکی رنگ فرمش و ریش های جوگندمی.ایستاده بود و با لبخند آرام و پدرانه اش نگاهم میکرد.اشک هایم مجال ندادند و صورت و روسری ام را خیس کردند.بابا جلوتر آمد و جلوی پایم زانو زد.واقعی تر از هر آدمی بود که در این سالن دورم را گرفته بودند.خط و خطوط های پیشانی اش و تار های سفید مویش همه جان داشتند. _چیه باباجان؟گریه برای چیه؟ _بابا..تو اینجایی.. _مگه میشه مراسم دخترم نیام؟اومدی مثل دو سالگی هات سر قبرم گله و شکایت کردی و پا کوبیدی که واسه چی تنهام گذاشتی.حالا ببین بابا،من اینجام.هم تو لباس سفید دیدمت هم اونی که کنارت رو تایید کردم.دیگه نبینم لیلی بابا حس کنه پدر کم داره تو زندگیش. آمدم لب باز کنم که بابا دستش را بالا آورد. _بزار من بگم وقت کمه. نگاهم به حاج کاظم افتاد که سرش پایین بود و لب هایش تکان می‌خورد ولی صدایش را نمیشنیدم. _هدیه امشبت،یه جفت گوشواره اس از سنگ همین انگشتری که گردنبندش کردی.امشب مامانت میدتش بهت.مبارکت باشه نورچشمم.مبارکت باشه لیلی بابا. مردمک هایم را تکان دادم و مامان را نگاه کردم.یعنی او بابا را نمیدید؟سرم را که پایین آوردم بابا رفته بود و جای خالی اش مقابلم مانده بود.صدای حاج کاظم به گوشم رسید. _لیلی خانم به من وکالت میدید؟ به جای خالی بابا خیره شدم. _با اجازه امام زمان..بابام و مامان فاطمه..بله. صدای کف و گریه در هم مخلوط شد و بله گفتن ایلیا در بین آنها گم شد.شرم و خجالت گردنم را خشک کرده بود و نتوانستم به ایلیا نگاه کنم.مامان و زندایی و نورا برای تبریک کنارم آمدند و هرکدام با خوشحالی خاص خودشان صورتم را بوسیدند و تبریکی کنار گوشم کاشتند.وقتی دورم خلوت شد حاج مرتضی جلو آمد و جعبه انگشتری را به دست ایلیا داد. _ناقابله دخترم.این انگشتر، هم نشون اینه که از این به بعد یه مرد پشت سر شماست،هم نشون اینه که شما از امشب دیگه دختر منی لیلی جان.نمیتونم جای علی رو برات بگیرم ولی تا عمر دارم در خدمتتم. اشک هایم را پاک کردم ‌و صدای لرزانم از گلویم خارج شد. _ممنونم..شما خیلی لطف دارید به من.تا الان هم کم نزاشتید برام. نورا وسط تعارفات پرید و با هیجان گوشی اش را روشن کرد. _خب خب آقای دوماد انگشتر دست عروس خانوم کن دوربین آماده اس. بالاخره جرات کردم و سرم را به سمت ایلیا چرخاندم.هنوز سرش پاییمن بود ولی لبخند محوی روی لبانش بود و شوق در چشمانش موج میزد.تا به حال ندیده بودم چشم هایش از خوشحالی برق بزنند.بالاخره چشم هایش را به چشم هایم رساند و برای اولین بار مژه های مشکی و فرخورده ای که آن دو اقیانوس را احاطه کرده بودند را با خیال راحت دیدم.