[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_شصت_یکم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
*از زبان ایلیا:
با قدم های مضطرب از پیچ راهرو که گذشتیم،مامان فاطمه را دیدم که روی صندلی نشسته بود و با صورتی خیس تسبیح میچرخاند.
_مامان فاطمه؟
با شنیدن صدایم بی هوا نفس عمیقی کشید و دستی به عرق پیشانی اش کشید.میفهمیدم نبود یک مرد گاهی چقدر به این مادر و دختر فشار میآورد.دقیقا زمان هایی که با دیدنم نفس عمیقی میکشیدند و آرامشی کمرنگ در چشمانش شکل میگرفت.آنجا بود که دلم میخواست تا ابد کوه این خانواده باشم.
_ایلیا جان اومدی؟
_ببخشید دیر کردم.چه خبر؟
بغض مجال حرف زدن را از او گرفت و سرش را بین چادرش پنهان کرد.نورا سریع به کنارشان رفت و با دست شانه هایشان را ماساژ داد.کلافه نگاهی به در اتاق عمل کردم و دستم را لای موهایم کشیدم.
دو ساعتی گذشت،بوی الکل و مواد ضدعفونی تمام ریه ام را گرفته بود.با پا روی زمین ضرب گرفته بودم که صدای ضعیف اذان موبایلم به گوشم رسید.دوباره نگاهی به در اتاق عمل کردم که مثل دو ساعت پیش هنوز بسته بود.از جایم بلند شدم و به سمت مامان فاطمه رفتم.تا خم شدم و دهان باز کردم در اتاق عمل با شدت باز شد و دکتری با شانه های افتاده و صورتی خسته بیرون آمد.
زودتر از نورا و مامان فاطمه با قدمی بلند خودم را به دکتر رساندم.
_خانم دکتر همسرم چطوره؟
_شما شوهر لیلی خانم هستید؟
_بله.
عصبی و کلافه از عمل طولانی که داشت دست به سرزنشم برد.
_شما کجا بودید آقا وقتی این اتفاق برای خانومتون افتاد؟
انگار که پتکی توی سرم کوبیده باشند تکانی خوردم و پلکم پرید.سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و با نفس عمیقی که کشیدم جوابم را فرو دادم.
_خانم دکتر الان وقت سوال پیچ کردن من نیست.همسرم چطوره؟
خانم دکتر نگاه مشکوکی به سر تا پای خاکی و بهم ریخته ام انداخت و ماسک جلوی دهانش را برداشت.
_خداروشکر هم مادر هم دختر سالمن.
فشاری که روی سرم بود در لحظه ای محو و عرق رو پیشانی ام خشک شد.هر سه مبهوت خبر پزشک مانده بودیم که دوباره ادامه داد:
_معمولا زایمان هایی که توی هشت ماهگی بچه اتفاق میوفته خیلی پر ریسکه و احتمال از دست رفتن بچه زیاده.ولی شما دختر مبارزی دارید آقا.با وجود زخمی که چند سانت بالا تر از رحم ایجاد شده بود تونست توی خطرناک ترین ماه بارداری به دنیا بیاد.
_ما..مادرش چی؟
_لیلی خانم هنوز بیهوشن.به خاطر زخمی که داشتن خون زیادی از دستدادن.زایمان هم کاملا رمقش رو کشیده.باید منتظر باشیم ببینم واکنش بدن چیه.حالا میشه بگید چطور این اتفاق افتاد؟
_تصادف کرده.وقتی داشتن میرفتن خرید یه موتوری میزنه بهش و در میره.همون موقع مادرشون میارتش بیمارستان.
گره بین ابروهای دکتر عمیق تر شد ولی میشد تشخیص داد بخش زیادیش ناشی از خستگی بیش از حدش است.
_خب الحمدالله که به خیر گذشت.میتونید گزارش بیمارستان رو برای شکایت ببرید آگاهی.گذشته از همه این ها شما همسر و دختر سرسختی دارید.ولی از همه مهمتر لیلیِ عاشقی بود که برای شما و دخترش مبارزه کرد.هرکسی از زیر تیغ این عمل زنده بیرون نمیاد.
بی اختیار لبخندی روی لب هایم آمد.برای هزارمین بار به اینکه آیا لیاقت این دختر را دارم یا نه شک کردم.نورا به فاطمه خانم کمک کرد تا روی صندلی بنشیند و خودش با خوشحالی کنارشان نشست.لب هایمان به خنده باز شده بود اما هنوز رد نگرانی بابت وضعیت لیلی در چشم هایمان موج میزد.مامان فاطمه همانطور که یکسره ذکر میگفت موبایلش را درآورد تا به بقیه خبر بدهد.جلو رفتم و آرام مقابلشان زانو زدم.
_مامان جان زنگ بزنید نرگس خانم بیان اینجا. شما برید تو نمازخونه یه استراحتی بکنید.
_نه نه من تا لیلی رو نبینم از اینجا جم نمیخورم.بچه ام هنوز وضعیتش مشخص نیست.
_لیلی حداقل تا نیم ساعت دیگه بهوش نمیاد. وقتی هم که بهوش بیاد میخواد شما رو ببینه تا آروم بشه.یادتون نره شما دیگه مامانبزرگ شدید اونا به کمکتون احتیاج دارن.ولی اگر همینطوری ادامه بدید مطمئنم تا یه ربع دیگه شما هم باید برید زیر سرم.
_آخه...
_آخه نداره مامان جان.لیلی که فعلا بیهوش و ملاقات ممنوع.موندن شما چه فایده ای داره؟برید نیم ساعت استراحت کنید اگر خبری شد اول شما رو صدا میزنم.
با درماندگی نگاهم کرد و بالاخره رضایت داد.همانطور که چادرش را دور خودش میپیچد از جا بلند شد و گفت:
_پس من زنگ میزنم نرگس بیاد اینجا.تو هم بیا برو نمازت بخون مادر.
***