eitaa logo
{..الف بای جنون..}
118 دنبال‌کننده
32 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مجنون اگر چهـ چندیست دست از جنون ڪشیدهـ... لطفا بهـ او بگویید لیلا ادامهـ دارد... 🌺کپی از کانال تحت هر شرایطی اشکال شرعی داره.
مشاهده در ایتا
دانلود
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• تا قدم به سالن خنک گزاشتیم،آقای مجدی از پیچ راهرو بیرون آمد و با ما چشم در چشم شد.موهای ژولیده و لباس خاکی اش بیشتر دلم را میلرزاند.با قدم های بلند به سمت حاج مرتضی آمد و با صدای خسته ای سلام کرد. _سلام حاجی. _سلام علی جان.چه خبر؟ _هنوز هیچی. حاج مرتضی شبیه کسانی که کشتی هایشان غرق شده باشد دستی به ریشش کشید و چشم هایش را بست.بی طاقت چشمم را دور تا دور آن سالن سفید و نسبتا ساکت گرداندم. _ایلیا کجاست؟ حاج مرتضی انگار تازه یادش افتاده باشد من هم همراهش هستم،دستش را روی شانه ام گزاشت. _آروم باش لیلی جان.بیا بشین تا بهت بگم چی شده. _نمیشینم آقاجون.بهم گفتید آروم باشم تا اینجا آروم گرفتم.ولی الان دیگه بهم نگید بیا بشین و آروم باش و اینا.من از این حرفا خاطره خوبی ندارم.بهم بگید ایلیا کجاست؟ _ایلیا بیهوشه الان. _مگه چش شده؟ حاج مرتضی نگاهی به دور و اطراف کرد و با تکان سر آقای مجدی را مرخص کرد.متفکر تسبیحش را در دستش گرداند و بالاخره لب از لب باز کرد. _داشتیم توی این چند روز روی یه پرونده کار میکردیم.ایلیا هم فرمانده عملیات بود و برای همین این چند روز مجبور شد بمونه اداره.دیروز صبح یه درگیری پیش میاد و خبر میرسه ایلیا زخمی شده.آوردیمش اینجا که همه از بچه های خودمونن.مثل یه بیمارستان خصوصی و بیشتر بهش میرسن.دکتر گفته ظاهرا چیزیش نیست ولی باید منتظر باشیم بهوش بیاد تا ببینیم ضربه ای که به کمرش خورده آسیب قبلیش رو دوباره برگردونده یا نه. _ی..یعنی ممکنه دوباره..فلج... _نه ان شاءالله چیزی نمیشه دخترم.آروم باش. فعلا جز توکل و انتظار کاری از دستمون برنمیاد. چادرم را با دست لرزانم جلو کشیدم تا از سرم نیوفتد.حس میکردم باقی مانده جانم از نوک انگشتان پایم خارج می‌شود و بدنم هر لحظه یخ تر از لحظه پیش می‌شد. _نمیشه ببینمش؟ _تا وقتی بهوش بیاد ملاقات ممنوعه. بی حال خودم را به یکی از صندلی ها رساندم و نشستم.سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم و در دل صلوات نذر هرکس که میشناختم کردم.چند دقیقه بعد حاج مرتضی با لیوان آب قندی کنارم نشست و به زور جرعه جرعه به خوردم داد.نمیدونم چند جزء از قرآن را زمزمه کردم یا حاج مرتضی چند دور آن سالن و دور تسبیحش را بالا و پایین کرد.به خودم که آمدم هوا تاریک شده بود و هنوز خبری نبود.دوباره سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم هایم که از خستگی می‌سوختند را بستم.پلک هایم داشت گرم میشد که با صدای قدم های تندی طوفان به جانم افتاد و سراسیمه چشم باز کردم.پرستاری نزدیک حاج مرتضی شد و صورت حاج مرتضی از تشویش پرستار،رنگ ترس به خودش گرفت. _مریضتون خداروشکر بهوش اومدن. از جا بلند شدم و چادرم که زیر پایم می‌رفت را با کلافگی جمع کردم.نزدیک حاج مرتضی و پرستار شدم و وسط حرفشان پریدم. _حالش خوبه؟میشه ببینیمش؟ _حالشون که فعلا معلوم نیست.باید صبر کنید تا دکترشون بیاد.ملاقات هم هروقت دکتر اومد با هم میتونید برید ببینیدشون.فعلا هیچ هیجان و تحرکی نباید داشته باشن. صدای باز شدن در کشویی و وارد شدن مردی با قد بلند و موهای جوگندمی توجهم را جلب کرد.پرستار سریع به سمتش رفت با احترام سلام کرد. _سلام آقای دکتر.مریضتون از وقتی بهوش اومده وضعیت پایداری داره. نگاه کوتاهی به حاج مرتضی کردم و هردو به دنبال دکتر رفتیم.حاج مرتضی دکتر را به اسم صدا زد. _دکتر حبیبی سلام. _سلام حاج آقا. _حال پسر ما چطوره؟ _الان معلوم میشه.بفرمایید بریم اتاقشون. پشت سر دکتر و حاج مرتضی به سمت در فیروزه ای رنگی که اواسط سالن قرار داشت رفتم.دکتر در را باز کرد و چشمم به قامت بی حال ایلیای روی تخت افتاد. با شنیدن صدای قدم ها چشم هایش را باز کرد و چند ثانیه طول کشید تا توانست ما را تشخیص دهد.مردمک هایش به من که رسیدند لرزیدند و بی قراری بدنش را گرفت.سعی کرد از جایش بلند شود اما دکتر دستی روی شانه اش گزاشت و مجبورش کرد دوباره بخوابد.ایلیا نگاه کلافه و عصبانی به دکتر انداخت ولی او سرش با برگه های آزمایش گرم بود. _خب آقای حسینی..احساس درد توی کمر و پاهات که نداری؟ ایلیا نگاه کوتاهی به من انداخت و حواسش را داد به دکتر. _نه. _تو جاهای دیگه بدنت چی؟سردرد؟حالت تهوع؟ _نه هیچی.فقط خسته ام. _خب پاهات رو میتونی تکون بدی؟خیلی آروم. ایلیا آرام پایش را تکان داد که باعث شد چهره اش در هم برود و قطره عرقی به پیشانی اش بشیند.وقتی دکتر از حرکت هردو پا مطمئن شد لبخندی زد و به حاج مرتضی نگاه کرد.