[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_پنجاه_هشتم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
آفتاب که روی چشم هایم خورد با حس نوازشی روی صورتم پلک هایم را باز کردم.مامان با لبخندی شیرین بالای سرم نشسته بود.
_نمیخوای پاشی عروس خانم؟
چشم هایم را مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
_مامان امروز که کلاس ندارم.بزار یکم دیگه بخوابم.
_کلاس نداری ولی مگه با ایلیا قرار ندارید برید دنبال خرید حلقه؟
با یادآوری تاریخ امروز روی تخت سیخ نشستم و موهای بهم ریخته ام به دورم ریخت.
_وای خاک به سرم خواب موندم.
مامان خنده ریزی کرد و سری به تاسف تکان داد.
_نترس هنوز وقت داری.پاشو.
نگاهم به عقربه ساعتی که محتاطانه نزدیک به ۹ میشد افتاد و سریع از جایم بلند شدم.دست و صورتم را که شستم شماره ایلیا را گرفتم تا خبر دهم کمی دیرتر راه بیوفتد.دنبال اسمش گشتم و نگاهم بین شماره ها شکارش کرد.″my soul″
یاد حرص خوردن هایش وقتی که فهمید اسمش را به انگلیسی ذخیره کرده ام افتادم.با هزار ترفند که من دانشجوی زبانم و همه مخاطبینم انگلیسی ذخیره شدند قانعش کردم.لبخندم را روی لبم نگه داشتم و علامت تماس را زدم.
_مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
تلفن را قطع کردم و به ساعت آخرین تماسم نگاه کردم.دیشب هم که با او تماس گرفته بودم خاموش بود.بی اختیار وارد پیام هایم شدم و چشمم به آخرین ساعت آنلاینی اش که برای دیروز صبح بود خورد.سریع صلواتی در دلم فرستادم تا فکر بد به آن راه ندهم و به سمت طبقه پایین رفتم.
_مامان.ایلیا از دیشب گوشیش جواب نمیده.چیکار کنم؟
مامان در حالی که با وسواس به گل های روی میز میرسید نگاه کوتاهی به صورتم انداخت.
_خب زنگ بزن به نورا.شاید حواسش به گوشیش نیست.
شانه ای بالا انداختم و شماره نورا را گرفتم.با بوق دوم صدای شادابش در گوشم پیچید.
_سلام زنداداش.
_سلام سرحال.
_ای بابا هنوز ما رو به رسمیت نشناختی که نمیگی خواهر شوهر؟
_هنوز به اون قد و قواره نرسیدی خب.
_لیلی..
_خیلی خب قبل از اینکه شروع کنی جیغ زدن یه سوال رو جواب بده.
_باز کارت کجا گیر کرده؟
_پیش آقا داداش شما که قول داده بود امروز بیاد برای خرید حلقه ولی از دیروز غیبش زده.
_عه پس جواب تماسای تو رو هم نمیده؟
_یعنی چی؟یعنی تو هم خبر نداری؟
_نه.از سه روز پیش که با تو اومد جلسه مشاوره و بعدش گفتی از اداره زنگ زدن اصلا ندیدمش.از دیروز هم جواب تماسام نمیده.
_عجیبه ما به هم پیام میدادیم ولی اون هم از دیروز صبح آنلاین نشده.
_حالا بد به دلت راه نده.گاهی میرن یه جاهایی و ساختمونایی که باید گوشیشون رو خاموش کنن یا اصلا اجازه ندارن با خودشون ببرن.حتما خودش باهات تماس میگیره.
_میگم یه سوال کن ببین آقاجون خبر ندارن ازش؟حتما میدونن دیگه.
_صبر کن من تازه رسیدم خونه.برم بگردم ببینم اصلا بابا خونه اس یا نه.
صدای زنگ در باعث شد از جایم تکان بخورم و همانطور که حواسم به نورای پشت خط بود به سمت آیفون رفتم.صدای نورا دوباره در تلفن پیچید.
_نه لیلی فکر نکنم بابام خونه باشه.
_مطمئن باش که نیست.
_تو از کجا میدونی؟
_چون الان جلوی در خونه ماست.
به تصویر حاج مرتضی نگاه کردم و در را زدم.با نورا سریع خداحافظی کردم و به مامان خبر دادم که حاج مرتضی آمده.خودم هم سمت اتاقم رفتم تا لباس مرتب بپوشم.چند دقیقه بعد که صدای یا الله حاج مرتضی آمد از اتاقم خارج شدم و با قدم های بلند پله ها را دوتا یکی پایین رفتم.با لبخندی بزرگ جلو رفتم و سلام کردم.
_سلام.خوش اومدید.
_سلام دخترم.
به عادت این چند وقتش جلو آمد و بوسه ای پدرانه روی پیشانی ام کاشت.مامان از اتاق با چادر بیرون آمد و سلام کرد.
_سلام حاج آقا.خوش اومدید.بفرمایید چرا سر پا وایسادید.
_سلام حاج خانم.ببخشید اینطوری بی خبر مزاحم شدم.راستش اومدم دخترتون بدزدم ببرم.
خنده ای خط لبخندم را عمیق کرد.
_کجا به سلامتی؟
حاج مرتضی لبخندی زد اما نه شبیه همیشه.آن طعم آرامش کوه مانندش،کمی گس شده بود.با تردید به صورتش نگاه کردم.
_نکنه ایلیا از سر شلوغی شما رو فرستاده برای خرید حلقه؟
حاج مرتضی دستی به ریشش کشید.
_نه باباجان.جای دیگه میخوایم بریم.
از خنده محو شده از صورت حاج مرتضی ضربان قلبم کمی بالا رفت.قدمی به جلو برداشتم و با دست هایی لرزان گوشه آستین کت حاج مرتضی را آرام گرفتم.
_آقاجون...ای..ایلیا کجاست؟
لبخند مصنوعی که اصلا به صورتش نمیآمد مثل نقابی چشم های نگرانش را پوشاند.
_میاد باباجان.میاد.
قلبم ریخت.بی هوا به سنگ انگشتر بابا چنگ زدم و اشک در چشمانم حلقه زد.
_من..من این لحن میشناسم.دفعه اولی که اومدید در خونه مون هم با همین نگاه..با همین لحن بهم گفتید که بابام میاد.آقاجون ایلیا کجاست؟