eitaa logo
{..الف بای جنون..}
116 دنبال‌کننده
32 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مجنون اگر چهـ چندیست دست از جنون ڪشیدهـ... لطفا بهـ او بگویید لیلا ادامهـ دارد... 🌺کپی از کانال تحت هر شرایطی اشکال شرعی داره.
مشاهده در ایتا
دانلود
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• آفتاب که روی چشم هایم خورد با حس نوازشی روی صورتم پلک هایم را باز کردم.مامان با لبخندی شیرین بالای سرم نشسته بود. _نمیخوای پاشی عروس خانم؟ چشم هایم را مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. _مامان امروز که کلاس ندارم.بزار یکم دیگه بخوابم. _کلاس نداری ولی مگه با ایلیا قرار ندارید برید دنبال خرید حلقه؟ با یادآوری تاریخ امروز روی تخت سیخ نشستم و موهای بهم ریخته ام به دورم ریخت. _وای خاک به سرم خواب موندم. مامان خنده ریزی کرد و سری به تاسف تکان داد. _نترس هنوز وقت داری.پاشو. نگاهم به عقربه ساعتی که محتاطانه نزدیک به ۹ میشد افتاد و سریع از جایم بلند شدم.دست و صورتم را که شستم شماره ایلیا را گرفتم تا خبر دهم کمی دیرتر راه بیوفتد.دنبال اسمش گشتم و نگاهم بین شماره ها شکارش کرد.″my soul″ یاد حرص خوردن هایش وقتی که فهمید اسمش را به انگلیسی ذخیره کرده ام افتادم.با هزار ترفند که من دانشجوی زبانم و همه مخاطبینم انگلیسی ذخیره شدند قانعش کردم.لبخندم را روی لبم نگه داشتم و علامت تماس را زدم. _مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد... تلفن را قطع کردم و به ساعت آخرین تماسم نگاه کردم.دیشب هم که با او تماس گرفته بودم خاموش بود.بی اختیار وارد پیام هایم شدم و چشمم به آخرین ساعت آنلاینی اش که برای دیروز صبح بود خورد.سریع صلواتی در دلم فرستادم تا فکر بد به آن راه ندهم و به سمت طبقه پایین رفتم. _مامان.ایلیا از دیشب گوشیش جواب نمیده.چیکار کنم؟ مامان در حالی که با وسواس به گل های روی میز میرسید نگاه کوتاهی به صورتم انداخت. _خب زنگ بزن به نورا.شاید حواسش به گوشیش نیست. شانه ای بالا انداختم و شماره نورا را گرفتم.با بوق دوم صدای شادابش در گوشم پیچید. _سلام زنداداش. _سلام سرحال. _ای بابا هنوز ما رو به رسمیت نشناختی که نمیگی خواهر شوهر؟ _هنوز به اون قد و قواره نرسیدی خب. _لیلی.. _خیلی خب قبل از اینکه شروع کنی جیغ زدن یه سوال رو جواب بده. _باز کارت کجا گیر کرده؟ _پیش آقا داداش شما که قول داده بود امروز بیاد برای خرید حلقه ولی از دیروز غیبش زده. _عه پس جواب تماسای تو رو هم نمیده؟ _یعنی چی؟یعنی تو هم خبر نداری؟ _نه.از سه روز پیش که با تو اومد جلسه مشاوره و بعدش گفتی از اداره زنگ زدن اصلا ندیدمش.از دیروز هم جواب تماسام نمیده. _عجیبه ما به هم پیام میدادیم ولی اون هم از دیروز صبح آنلاین نشده. _حالا بد به دلت راه نده.گاهی میرن یه جاهایی و ساختمونایی که باید گوشیشون رو خاموش کنن یا اصلا اجازه ندارن با خودشون ببرن.حتما خودش باهات تماس میگیره. _میگم یه سوال کن ببین آقاجون خبر ندارن ازش؟حتما میدونن دیگه. _صبر کن من تازه رسیدم خونه.برم بگردم ببینم اصلا بابا خونه اس یا نه. صدای زنگ در باعث شد از جایم تکان بخورم و همانطور که حواسم به نورای پشت خط بود به سمت آیفون رفتم.صدای نورا دوباره در تلفن پیچید. _نه لیلی فکر نکنم بابام خونه باشه. _مطمئن باش که نیست. _تو از کجا میدونی؟ _چون الان جلوی در خونه ماست. به تصویر حاج مرتضی نگاه کردم و در را زدم.با نورا سریع خداحافظی کردم و به مامان خبر دادم که حاج مرتضی آمده.خودم هم سمت اتاقم رفتم تا لباس مرتب بپوشم.چند دقیقه بعد که صدای یا الله حاج مرتضی آمد از اتاقم خارج شدم و با قدم های بلند پله ها را دوتا یکی پایین رفتم.با لبخندی بزرگ جلو رفتم و سلام کردم. _سلام.خوش اومدید. _سلام دخترم. به عادت این چند وقتش جلو آمد و بوسه ای پدرانه روی پیشانی ام کاشت.مامان از اتاق با چادر بیرون آمد و سلام کرد. _سلام حاج آقا.خوش اومدید.بفرمایید چرا سر پا وایسادید. _سلام حاج خانم.ببخشید اینطوری بی خبر مزاحم شدم.راستش اومدم دخترتون بدزدم ببرم. خنده ای خط لبخندم را عمیق کرد. _کجا به سلامتی؟ حاج مرتضی لبخندی زد اما نه شبیه همیشه.آن طعم آرامش کوه مانندش،کمی گس شده بود.با تردید به صورتش نگاه کردم. _نکنه ایلیا از سر شلوغی شما رو فرستاده برای خرید حلقه؟ حاج مرتضی دستی به ریشش کشید. _نه باباجان.جای دیگه میخوایم بریم. از خنده محو شده از صورت حاج مرتضی ضربان قلبم کمی بالا رفت.قدمی به جلو برداشتم و با دست هایی لرزان گوشه آستین کت حاج مرتضی را آرام گرفتم. _آقاجون...ای..ایلیا کجاست؟ لبخند مصنوعی که اصلا به صورتش نمی‌آمد مثل نقابی چشم های نگرانش را پوشاند. _میاد باباجان.میاد. قلبم ریخت.بی هوا به سنگ انگشتر بابا چنگ زدم و اشک در چشمانم حلقه زد. _من..من این لحن میشناسم.دفعه اولی که اومدید در خونه مون هم با همین نگاه..با همین لحن بهم گفتید که بابام میاد.آقاجون ایلیا کجاست؟