برگزیدگان لوسیفر سعید احمدی: اگر ریه‎های خاخام مشولام دووید سولوویتچیک اجازه دهند او یک سال دیگر نفس بکشد، بر قله‎ی صد سالگی خواهد ایستاد. او بدش نمی‎آید هوای صبح‎گاهی صد بهار دیگر سرزمین نوپای قوم برگزیده را استنشاق کند اما کرونا مانند توده‎ی متراکم گاز اشک‎آور، او را به دامن خفگی و خفتگی ابدی می‎کشاند. حتی تحت مراقبت ویژه هم دم و بازدم سختی دارد. بسیاری دعای بهبود برایش می‎خوانند. خدایی که نگذاشت رود نیل گهواره‎ی موسی را ببلعد، چگونه نمی‌تواند مشولام محبوب را از دست اژدهای مرگ برهاند؟ خدایا! به ما عمری دراز بده و بر عمر سولوویتچیک هم بیفزا! آمین! شاید با تأثیر همین دعاها ناگهان چشم بسته‌ی خاخام نیمه‌باز شد. او در انتهای سالن، مردی سال‌خورده‌ و سیاه‎پوش را دید که با چشم‌هایی نافذ و ردایی بر دوش به سویش گام برمی‎دارد. ماسک سیاه روی بینی کشیده‌ی مرد، بر ابهت او می‎افزود. آخرین گام را با ضربه‎ی عصای آهنین و بلندش بر زمین کوبید؛ به گونه‎ای که دانای یهود یکه‎ای خورد و سنگینی خود را روی دو آرنج انداخت و به راحتی بر لبه‎ی بالایی تخت تکیه زد. نگاهی متعجب به جمجمه‎ی یک‌چشم روی عصا انداخت و با احتیاط گفت: - گویا شما را بارها دیده‎ام اما هر چه فکر می‎کنم، به خاطرم نمی‎آیید. با این‌حال بسیار سپاس‎گزارم ‎که به عیادتم آمده‎اید. مرد فرتوت با صدایی خش‌دار پاسخ داد: - مرا لوسیفر صدا بزن. هم‎راز تورات، پلک‎های خود را تنگ و گشاد کرد و با بردن گردن به جلو و عقب گفت: - آه لوسیفر! چه نام آشنا و گیرایی! تازه‎وارد سخن او را برید و گفت: - نمی‎دانی با چه زحمت و عجله‎ای خودم را از طبقه‎ی منفی هجده بهشت به این‎جا رساند‎ه‎ام. ورود شما را در جمع فرشتگان عصیان‎گر خوش‎آمد می‎گویم جناب مشولام عزیز! این را گفت و دستش را به قصد مصافحه پیش آورد. دو پیرمرد دستان یک‎دیگر را فشردند و چشم در چشم هم لبخند زیرکانه‎ای زدند. همین کافی بود که با سرعتی باورنکردنی از لای بتن فشرده‎ی دیوار حائل بین سرزمین «یهوه» و «جنتیل‎ها» عبور کنند. آن دو در حالی که دست یک‌دیگر را گرفته بودند، با گذر از تونل تخریب‎شده‎ی گذرگاه رفح پا به مصر گذاشتند و بدون هیچ تشریفاتی سر از قلب باشکوه‎ترین اهرام فراعنه درآوردند. آن‎جا برخلاف همیشه هیچ فرعونی مومیایی نبود و هر کدام بر تختی مزین به استخوان‎های متراکم مردگان نشسته و هم‎چون دیوانگان بر جمجمه‎های بی‎شماری فرمان می‎راندند. گله‎ای از موش‎ها نیز بدون وقفه بر سر و تخت آنان جست و خیز می‎کرد. صدای‎شان چنان در هم می‎تنید که گوش خاخام از این‎همه کلمات متقاطع و نامفهوم آمیخته با جیرجیر موش‎ها آزرده می‌شد. - جناب لوسیفر! این فرمان‌روایان سبک‎عقل چه می‎گویند؟ - هیس! این‌ها عادت دارند جناب سولوویتچیک! شما اعتنایی نکن. مشولام و لوسیفر بدون توجه به خدایان باستان طوری راه می‌رفتند که روی هیچ موشی پا نگذارند. یک منفذ شش‎پر آبی‎رنگ در انتهای تالار فراعنه چشم را می‎نواخت اما صداهایی شبیه زوزه‎ی گرگ یا خرناس سگ یا هر صدایی غیر از صدای آدمی‎زاد، از پس آن پنجره به گوش می‎رسید. همین کافی بود که در کنار آرامشی نسبی، گداخته‎ای از اضطراب در دل مردد و ذهن مشوش مشولام بیفتد. کنجکاو بود زودتر دنیای پشت آن شش‎پر آبی را نگاه کند. بین اراده و دیدن فاصله‎ای نبود. خاخام دست‎های خود را به دو ضلع پنجره چسباند و خودش را روی انگشت‌های پا بالاتر کشاند تا بتواند به‌تر ببیند. حالا دیگر نیم‎تنه‎ی او متعلق به جایی بود که حیوانات وحشی و اهلی همانند گردان‎های نظامی تحت آموزش سخت‎گیرانه‎ای بودند. لوسیفر به تعداد هر دسته تکثیر شده بود و با آن‎که نزد مشولام حضور داشت، حیوانات را نیز تعلیم می‎داد. همه‎ی لوسیفرها ناگهان با عصای خود به سوی دانای تورات اشاره کردند. همه‎ی حیوانات رو به سوی او برگرداندند و به احترام مشولام یک لحظه سکوت کردند. - تعجب کردی جناب سولوویتچیک؟ - بله! این همه حیوان جورواجور؟ شما؟ آن‎ها؟ چگونه تعجب نکنم؟ این چه جایی است که مرا آورده‎ای؟ تو چگونه هم این‎جایی، هم آن‎جا؟ پاسخ لوسیفر سریع، صریح و قاطع بود: - اشتباه نکن جناب! آن‌ها من نیستم. آن‌ها شاه‌زاده‎های جهنم‎اند. لویاتان‎ها. واپسین‎ها از اولین و آخرین نسل‎ها. برگزیده‎هایی برای برگزیده‎ها. چیزی که ساخته‎ام برای ساختن چیزهایی که خودم می‎خواهم. یهوه، خدا می‎سازد و من هم می‎سازم. او فرشته‎های فرمان‎بر می‎آفریند و من فرشته‎های عصیان‎گر. من ساخته‎های او را فرومی‌ریزم و بر ویرانه‎های آن‎ها خشت‎های کج می‎گذارم. جالب نیست دوست من؟ لوسیفر می‎گفت و حرارت سخنان او بر سرخی چشمانش می‎افزود... ▪️متن کامل در شماره‌ی سیزدهم روزنامه‌دیواری 📍سایت حق‌دیلی: haghdaily.ir 📍کـانال تـلگرام حق: haghdaily ▫️حق، میکده‌ی عاشقان قلم است