علقمه در آینه سعید احمدی: رودکی که با سرودن «بوی جوی مولیان» امیر سامانی را به بخارا بازگرداند، دنیا را افسانه و باد می‎خواند. بخشنده‎ی دست و دل‌باز سمرقند و بخارا لب جوی آب می‎نشست و یاد جهان گذران می‎کرد. نویسنده‎ی ایل من، بخارای من سرانجام به جایی کوچ کرد که نه ایلی است و نه بخارایی. این سرای پیر بی‌بنیاد، عجوزه‌ی هزارداماد است. ما به آمدن و رفتن در این عالم مجبوریم؛ البته با دیر و زودش. کاش عمری داشتم به درازای زمان تا ابتدا و انتهای این جاده‎ی بی‌سر و ته را می‎دیدم؛ پیش از جفتک‌انداختن ابلیس برای سجده‌نکردن بر آدم تا آخر این قصه را. ولی فکر می‌کنم اگر ماجرا این‎طور پیش می‌رفت دیگر جایی برای سوزن‌انداختن توی دنیا نبود و نسل آدم باد می‌کرد روی دست زمین و آدمی به جای وبا و کرونا از ازدحام و تراکم به انقطاع نسل می‌رسید. نتیجه می‌گیرم که به همین عمر تقسیم‌شده‎ی بین نسلی راضی باشم. شاید این‌طور به‌تر باشد. آدم آدم است و شیطان شیطان و دنیا دنیا. ما با قیافه‌ها، رنگ‌ها، نژادها و زبان‌های متفاوت، کثرت یک وحدتیم. ما با تاریخ‌های ناگویا و مه‌آلود یا سرگذشت‌های آشکار و صاف، تار و پود یک فرشیم. ترس همیشه ترس است؛ چه در دل انسان‌های عصر حجر بیفتد و چه در قلب کاشانی‌های عهد قجر. شجاعت هم. تنبلی و کوشایی هم. از همه مهم‌تر عشق و نفرت. آدم عاشق حوا بود و حوا عاشق آدم و هر دو عاشق خدا. سهم ابلیس از فضولی در زندگی آن دو نفرت بود؛ همان چیزی که با خون و خوراک و نطفه لیز می‌خورد توی هیکل و جان ما و لخته می‌بندد و سفت و سخت و سنگ می‌شود. هر کدام از ما پیونددهنده‌ی نسل‌ها قسمتی داریم از عاشقی و سهمی از تنفر. یک پای‌مان روی اسکلت‌هایی راه می‌رود که دندان‌قروچه می‌کنند برای مرده و زنده‎ی دنیا و آن پای دیگر روی فک‌هایی که گویا به مرگ و حیات لبخند می‌زنند. تعجب ندارد اگر همه‌ی رانده‌شده‌گان از بهشت و اسیران خاک را «صفت» بنامیم. ما یک غرور ممتد یا خشوع دامنه‌داریم. ایمانی ازلی و ابدی یا کفری همیشگی. عشقی بی‌پایان یا نفرتی سلسله‌وار. فریاد همیشه فریاد است و سکوت هم‌واره سکوت. عدد حنجره‌ها این‌ها را پرشمار نشان می‌دهد. برخی جاها حب و بغض و عشق و نفرت آدمی تصادف‌های هولناکی را رقم زده‌اند؛ برای همین بیش‌تر به چشم می‌آیند. «سفک دماء و فساد فی‌الأرض» وقتی روی صفحه و صحنه‎ی زمین می‎آید که نفرت، عشق را فیلتر کند؛ هنگامی که رذایل ابلیسی روی سر و گردن فضایل انسانی چنگ و جنبره بیندازد و زمانی که خریت آدمی با حریت او مانند دو قوچ تنومند شاخ به شاخ شوند. هولناک‌ترین تصادف‌های زنجیره‌ای صفات بنی‌آدم هر کدام یک مبدأ تاریخی دارد. جایی که تراکم شور و شیرین و تلخ و ملس خلقیات ما بدجور به جان هم افتاده‎اند. دست قابیل نبود که سنگ را بر گیج‌گاه هابیل کوبید؛ بل‌که حسادت و غرور و خودبینی و زیاده‌خواهی بود که خون مهربانی و خوش‌دلی و خلوص و پاک‌اندیشی را روی خاک ریخت. جای هیچ کدام از ما در هیچ زمانه و حادثه‌ای خالی نیست. وقتی نوح را مسخره می‌کردند، ما هم بودیم. زمانی که ابراهیم را در آتش انداختند، ما نیز حضور داشتیم. شاید هنگام نصب صلیب برای کشتن عیسی، ما نیز یک پتک و کلنگ محکم و پر از غیظ و غضب بر زمین زده‌ایم. چه بسا سنگی که دندان محمد را شکست، از دست ما هم رها شده بود. ما وارث صفات و خصائص نیک و بد همه‎ی نسل‌های بشریم. باید از خود بپرسیم که «یا لیتنا کنا معک فنفوز فوزا عظیما» گفتن ما راست است یا دروغ؟ مهم نیست قلب ما در کدام روزگار بتپد و سینه‎ی ما در کدام هوا نفس بکشد. مهم این است که ببینیم ما وارث کدام رگ و ریشه از اجداد دور و نزدیک خودمانیم. غوغایی از کربلا در صحرای جان ما برپاست. اگر ملک ری و زن و زندگی و زرق و برق دنیا آرزوی غالب قلب ما باشد، سرگین اسب عمرسعد را هم به چشم می‎کشیم. چرک دست و پای شمر و خولی و حرمله و ابن‌زیاد را هم با زبان برق می‌اندازیم. سکه و ارز و بورس و ملک و میز و ویلا و ژیلا و اسم و رسم نمی‌گذارد مثل حر ریاحی فکر کنیم. فرق است بین آن‎که در مدار صفات آزادگی و جوان‌مردی قمر بنی‌هاشم به کم زندگی خود کیفیت می‎بخشد با کسی ‌که مانند شبث‌بن ربعی به طول عمری رذیلانه تن می‌سپارد. میراث ما برای فرزندان خاک فقط صفت است: خوش‎دلی یا بددلی؛ عشق یا نفرت؛ عبودیت یا عصیان؛ ذکر یا نسیان. همان صفاتی که در رگه‎های شیرین یا شور زندگی بشر به دست آورده‎ایم. رگ رگ است این آب شیرین آب شور، در خلایق می‌رود تا نفخ صور نیکوان را هست میراث از خوشاب، آن‌چه میراث است اورثنا الکتاب راسخان در تاب انوار خدا، نه به هم پیوسته نه از هم جدا صبغة‎‌الله نام آن رنگ لطیف، لعنة‎‌الله بوی این رنگ کثیف @ghalamdar