جلال‌الدین محمد بلخی (مولوی، قرن ۷ ه.ق)، مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش ۳۳ چونک گل بگذشت و گلشن شد خراب بوی گل را از که یابیم از گلاب چون خدا اندر نیاید در عیان نایب حق‌اند این پیغامبران نه غلط گفتم که نایب با منوب گر دو پنداری قبیح آید نه خوب نه دو باشد تا توی صورت‌پرست پیش او یک گشت کز صورت برست چون به صورت بنگری چشم تو دوست تو به نورش در نگر کز چشم رست نور هر دو چشم نتوان فرق کرد چونک در نورش نظر انداخت مرد ده چراغ ار حاضر آید در مکان هر یکی باشد به‌صورت غیر آن فرق نتوان کرد نور هر یکی چون به نورش روی آری بی‌شکی گر تو صد سیب و صد آبی بشمری صد نماند یک شود چون بفشری در معانی قسمت و اعداد نیست در معانی تجزیه و افراد نیست اتحاد یار با یاران خوشست پای معنا گیر صورت سرکشست صورت سرکش گدازان کن برنج تا ببینی زیر او وحدت چو گنج ور تو نگدازی عنایت‌های او خود گدازد ای دلم مولای او او نماید هم به دل‌ها خویش را او بدوزد خرقه‌ی درویش را منبسط بودیم یک جوهر همه بی‌سر و بی‌پا بدیم آن سر همه یک گهر بودیم همچون آفتاب بی گره بودیم و صافی همچو آب چون به‌صورت آمد آن نور سره شد عدد چون سایه‌های کنگره گنگره ویران کنید از منجنیق تا رود فرق از میان این فریق شرح این را گفتمی من از مری لیک ترسم تا نلغزد خاطری نکته‌ها چون تیغ پولادست تیز گر نداری تو سپر وا پس گریز پیش این الماس بی اسپر میا کز بریدن تیغ را نبود حیا زین سبب من تیغ کردم در غلاف تا که کژخوانی نخواند برخلاف 🌱 @ghalamdar