برگزیدگان لوسیفر بازخوانی داستان کوتاه ای خدایی که نگذاشتی رود نیل، گهواره‌ی موسی را ببلعد! مشولام محبوب ما را از چنگال اژدهای مرگ نجات بده. آمین!سعید احمدی ویروس هوش‌مند، فضول و بازی‌گوش کرونا زنجیر که پاره کند، دوست و دشمن نمی‌شناسد. ماه ژانویه‌ی دوهزار و بیست و یک میلادی وقتی است که کووید نوزده مثل توده‌ی متراکم گاز اشک‌آور جای خود را در ریه‌های خاخام مشولام دووید سولوویتچیک باز می‌کند. کسی که اگر یک سال دیگر نفس بکشد، بر قله‌ی صدسالگی می‌ایستد. همان که خیلی دوست دارد هوای صبح‌گاهی صد بهار دیگر سرزمین نوپای قوم برگزیده را استنشاق کند. او تحت مراقبت ویژه است و بسیاری برایش دعای بهبودی می‌خوانند. - ای خدایی که نگذاشتی رود نیل، گهواره‌ی موسی را ببلعد! مشولام محبوب ما را از چنگال اژدهای مرگ نجات بده. آمین! شاید با تأثیر همین دعاها بود که ناگهان چشم بسته‌ی خاخام نیمه‌باز شد و در انتهای سالن، مردی سال‌خورده و سیاه‌پوش را دید که با چشم‌هایی نافذ و ردایی بر دوش به سوی او گام برمی‌دارد. ماسک سیاه روی بینی کشیده‌ی مرد بر ابهت او می‌افزود. آخرین گام را با ضربه‌ی عصای آهنین و بلندش چنان بر زمین کوبید که دانای یهود یکه‌ای خورد و سنگینی خود را روی دو آرنج انداخت و لگن خود را راحت به سمت لبه‌ی بالایی تخت کشاند. نگاهی متعجب به جمجمه‌ی یک‌چشم روی عصا انداخت و با احتیاط گفت: «گویا شما را بارها دیده‌ام اما هر چه فکر می‌کنم به خاطرم نمی‌آیید. با این حال بسیار سپاس‌گزارم که به عیادتم آمده‌اید». مرد فرتوت با صدایی خش‌دار پاسخ داد: «مرا لوسیفر صدا بزن!». هم‌راز تورات، پلک‌های خود را باز و بسته کرد و با بردن گردن به جلو و عقب گفت: «آه لوسیفر! چه نام آشنا و گیرایی!». تازه‌وارد سخن او را برید و گفت: «نمی‌دانی با چه زحمت و عجله‌ای خودم را از دالان‌های تاریک زمین به این‌جا رسانده‌ام. ورود شما را به جمع فرشته‌های عصیان‌گر خوش‌آمد می‌گویم جناب مشولام!». این را گفت و دستش را به قصد مصافحه پیش آورد. دو پیرمرد دستان یک‌دیگر را فشردند و نگاه مرموزی به هم کردند و لبخند موذیانه‌ای زدند. همین کافی بود که با سرعتی باورنکردنی از لای بتن فشرده‌ی دیوار حائل بین سرزمین یهوه و جنتیل‌ها عبور کنند. آن دو از تونل تخریب‌شده‌ی گذرگاه رفح گذشتند و به مصر رسیدند. سپس بدون هیچ تشریفاتی به قلب باشکوه‌ترین اهرام فراعنه پا گذاشتند. آن‌جا برخلاف همیشه هیچ فرعونی مومیایی نبود. خدایان باستان بر تخت‌هایی از استخوان‌های متراکم مردگان نشسته بودند و مانند دیوانه‌ها بر جمجمه‌های بی‌شماری فرمان می‌راندند. فوجی از موش‌ها نیز بدون وقفه بر سر و تخت آنان جست‌وخیز می‌کرد. صدای‌شان چنان در هم می‌تنید که گوش خاخام از تراکم کلمات متقاطع، نامفهوم و آمیخته با جیرجیر موش‌ها آزرده می‌شد. - جناب لوسیفر! این فرمانروایان سبک‌عقل چه می‌گویند؟ - هیس! یک عادت ترک‌ناشدنی وقیحانه است. شما اعتنایی نکن! مشولام و لوسیفر بدون توجه به فرعون‌ها طوری راه می‌رفتند که روی هیچ موشی پا نگذارند. یک منفذ شش‌پر آبی‌رنگ شبیه ستاره‌ی داوود در انتهای تالار فراعنه چشم را می‌نواخت. صداهایی شبیه زوزه‌ی گرگ یا خرناس سگ به گوش می‌رسید. کنار آرامش نسبی، گدازه‌ای از تشویش و تردید در ذهن و دل مشولام افتاد. کنجکاو بود زودتر دنیای پشت آن ستاره‌ی آبی را تماشا کند. بین اراده و دیدن فاصله‌ای نبود. خاخام دست‌های خود را به دو ضلع منفذ چسباند. خودش را روی انگشت‌های پا بالاتر کشاند تا به‌تر ببیند. حالا دیگر نیم‌تنه‌ی او متعلق به جایی بود که حیوانات وحشی و اهلی مثل گردان‌های نظامی تحت آموزش‌های سخت‌گیرانه بودند. لوسیفر به تعداد هر دسته تکثیر شده بود و با آن‌که نزد مشولام حضور داشت، حیوانات را نیز تعلیم می‌داد. لوسیفرها ناگهان با عصای خود به سوی دانای تورات اشاره کردند. همه‌ی حیوانات به طرف او رو برگرداندند و به احترام مشولام لحظاتی سکوت کردند. - تعجب کردی جناب سولوویتچیک؟ -چرا که نه! این همه حیوان جورواجور؟ شما؟ آن‌ها؟ این‌جا کجاست است که مرا آورده‌ای؟ تو چگونه هم این‌جایی، هم آن‌جا؟ پاسخ لوسیفر سریع، صریح و قاطع بود: «اشتباه نکن جناب مشولام! آن‌ها من نیستم. آن‌ها شاه‌زاده‌های جهنم‌اند. خداوند فرشته‌های فرمان‌بر می‌آفریند و من فرشته‌های عصیان‌گر. من ساخته‌های او را فرومی‌ریزم و بر ویرانه‌ی آن‌ها خشت‌های کج می‌گذارم. جالب نیست دوست من؟». لوسیفر می‌گفت و حرارت سخن او بر سرخی چشم‌های مشولام می‌افزود. خاخام لرزید و با لکنت و تواضع گفت: «با آن حیوانات چه می‌کنید؟». لوسیفر در قامت و قاعده‌ی یک اهریمن بالغ قاه‌قاه خندید و گفت: «باز هم اشتباه کردی. همه‌ی آن‌ها صفت‌اند». مشولام ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: «صفت؟ چه می‌گویی؟». اهریمن بزرگ صدایش را در گلو چرخاند و با رقص به دور خود سخن‌رانی کوتاهی کرد.