#قصه_برای_مخاطبان_خاص
روزی روزگاری یه خانوم معلم بود با یه عالمه دختر که خیلی دوستشون داشت،
از همه دنیا بیشتر...
یه روز که باهاشون کلاس داشت، گرفتار کاری شد، گرفتار کار یه خانواده،
ازون گرفتاریها که نتونست جمعشون کنه، یعنی کاری از دستش برنمیومد.
باید میموند پای کار تا اتفاق بدتری نیفته، اما از اون طرف دلش میتپید برای اینکه بره سر کلاس و با دخترهاش حرف بزنه و اونارو ببینه،
اما در نهایت چارهای پیدا نکرد، کلاسشو نرفت تا اون کار دیگه رو زمین نمونه،
خانوم معلم نمیتونست به بچهها توضیح بده که چرا نتونسته بیاد چون همه چیزو نمیشه توضیح داد. اما بچهها خیلی ازش ناراحت شدند. فکر کردند دیگه برای خانوم معلم مهم نیستند یا دوستشون نداره، قهر کردند و حرفهای قهرآلود برای خانوم فرستادند و خانوم معلم نتونست دلشونو به دست بیاره...
خدا کنه هیچوقت هیچکسی مثل خانوم معلم گیر نکنه و اگه گیر کرد، دخترهاش بتونند شرایطشو درک کنند و ازش ناراحت نباشند... 🌱
@ghalamzann